"بهزاد اتابکی" فرمانده توپخانه لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به روایت خاطرهای از ماجرای نوحهخوانی حاج احمد متوسلیان برای نیروهایش، پرداخت. در ادامه این روایت را میخوانید.
***
اوائل سال ۶۰ به همراه تعدادی از نیروهای سپاه مازندران بعد از گذراندن یک دوره سنگین و سخت تکاوری در جنگلهای شمال، با تکاوران تیپ ۵۵ هوابرد ارتش (نوهد) عازم مریوان شده و در یک ساختمان داخل شهر مستقر شدیم.
اعلام کردند که فرمانده مریوان برادر احمد متوسلیان است. پس از گذشت دقایقی، آمد. سبک و چالاک با همه ما ۲۰ نفراحوالپرسی کرد و از آموزشهایمان و آشنایی با انواع سلاح، کسب اطلاع کرد و یاد داشت برداشت. با نگاه پر نفوذ از من پرسید: "قدت چقدره؟" گفتم: ۱۸۵ سانت. ادامه داد: "با خمپاره آشنایی؟" جواب دادم: من ۳ ماه آموزش تکاوری دیدم و باید با ژ۳ تاشو بجنگم، پشت خمپاره موثر نیستم. آن لحظه کمی اخم کرد ولی چیزی نگفت. هنگام خداحافظی گفت " افرادی که نام میبرم فردا به سپاه بیایند. کارشان دارم." اسم من را هم خواند و رفت.
یکی از بچهها بهم گفت "پسر زبون درازی کردی. هیچکس با برادر احمد اینطوری حرف نمیزند."
فردا صبح به همراه ۶ نفر دیگر به سپاه مریوان رفتیم. در حیاط منتظر حاج احمد ماندیم. همچون سری قبل فرز و چالاک آمد. با خوشرویی به همه سلام کرد. سه نفر همراهش بودند. حاج احمد با اشاره به همراهانش گفت "برادر ناهیدی متخصص خمپاره، سعید سلیمانی متخصص سلاح انفرادی و ایشان هم سید مسئول تدارکات است."
رو کرد به من گفت: تو برادر، بهنام هستی؟
- بله برادر احمد.
گفت: آفرین. بهنام رو دیدی؟
- نخیر هنوز ندیدم.
- گفتم بیاد. الان میرسه، از این به بعد بهنام اتابکی فرمانده ماموریت جدید شماست. شما وارد یک مرحله از عملیات برون مرزی در عمق خاک عراق خواهید شد. همه ما بهتمان زد، برون مرزی چی هست؟
حاج احمد به ناهیدی گفت: برادر ناهیدی یک خمپاره شصت چریکی به بهزاد بدهید. کاملا آموزشش بدهید. آقا سید هم یک کلت کالیبر ۴۵ نو به او بدهید.
بعد رو کرد به سعید سلیمانی و گفت: برادر سعید به بقیه بچهها کار با سیمینوف و گرینوف رو هم یاد بدهید و مشکلات سلاحهای سبکشان را بر طرف کنید.
به همراه ناهیدی رفتم. پرسید "چی خوندی؟" گفتم دیپلم ریاضی فیزیک هستم. گفت "عالیه پس فوری یاد میگیری. خمپاره یعنی یکسری محاسبات ریاضی." با دلخوری یک گوشه حیاط رفتیم. من بهترین تیرانداز گروهمان بودم حالا چرا خمپاره باید بزنم؟ پکر بودم.
ناگهان دیدم یک لوله کرم رنگ که دورش یک چرم قهوهای پیچیده بودند، آوردند. ناهیدی شروع به تیراندازی کرد و گفت "این لوله خمپاره ۶۰ چریکی است. برای شلیک هر گلوله باید با قدرت این پایه کوچک را بگذاری زمین و لوله را به سمت هدف بگیری و یا علی بگویی و گلوله را در لوله بندازی تا شلیک شود. ضربهاش بسیار سنگین. اگر دقت نکنی و با قدرت نگه نداری، مصیبت درست میشود.
من تازه فهمیدم موضوع چیست. باید با این لوله از بچهها پشتیبانی میکردم. کلت کالیبر ۴۵ را هم که آوردند، گل از گلم شکفت. کلت نو با دو بسته ۵۰ تا فشنگ نو بود.
گفتند اینها پیش شما باشد تا فردا کلاسهای آموزش را در نمازخانه سپاه تشکیل دهیم.
به سراغ باقی نیروها رفتم. همه غرق در کلاس آموزش سعید سلیمانی بودند. به نیروها نحوه استفاده از تفنگ تک تیرانداز قناصه یا همان سیمینوف را آموزش میداد. سعید خوش تیپ و هیکل ورزشکاری داشت. بعدها در عمق خاک کردستان عراق به من گفت که کونگ فو کار و هم تکواندو کار است.
آموزش دو روز دیگر ادامه پیدا کرد و روز سوم همه با یک خودرو ایفا به سمت منطقه خروج از خاک ایران و شروع عملیات برون مرزی حرکت کردیم.
حاج احمد هم با ما بود. عقب کامیون ایفا نشست. به چهره نگران ما نگاه کرد و گفت: من نوحه میخوانم و شما سینه بزنید.
شروع کرد به خواندن "می روم مادر که اینک کربلا میخواندم/ از دیار دور، یار آشنا می خواندم"
برادر احمد متوسلیان، این اسوه جهاد و مبارزه، دانشجوی دانشگاه علم و صنعت و قهرمان بوکس دانشگاههای کشور و فرمانده قهرمان سپاه مریوان نوحه خواند تا ما روحیه بگیریم.
در طول راه از همراهی با برادر احمد لذت میبردیم. کامیون نفر بر مسیر مریوان - دزلی را پیمود، وقتی وارد تنگه دزلی شدیم حاج احمد رو به سعید سلیمانی کرد و گفت: "آقا سعید، جریان تصرف این تنگه رو بگو" و آقا سعید توضیح طرح مانور تصرف تنگه دزلی را شروع کرد. یادم هست که گفت طرح عملیات خیلی موفق بود و فقط با یک شهید توانستیم این منطقه را از دست کومله ها آزاد کنیم.
نرسیده به روستای دزلی، مسیرمان عوض شد و به سمت راست پیچیدیم. اینجا بود که حاج احمد گفت: بچهها آرایش تدافعی بگیرید این منطقه زیاد امن نیست. خودش یک کلت کمری از نوع برتا ١٥ تیر ایتالیایی داشت ولی من کالیبر ۴۵ آمریکایی داشتم خشابش ۷ فشنگ میخورد.
هوا هم کم کم رو به سردی میرفت. مسیر پر پیچ و خم را تا نزدیکی روستای پیرانشاه، لب مرز رفتیم. نزدیک غروب آفتاب، کنار چند چادر و سنگر که مقر ارتشیها بود، ایستادیم و پیاده شدیم. گروهان در خط بود. فرمانده گردان ارتش، یک سرگرد کرمانشاهی به نام شاهرخ شاهی بود. متوجه حضور برادر احمد شد و به سرعت حاضر شد. پس از احوال پرسی حاج احمد گفت: "جناب سرگرد اینها، همان بچههای ما هستند که به فرماندهتان گفته بودم. امشب را پیش شما هستند." همگی وسایل را درون چادر گذاشتیم. ارتشیها همه دور حاج احمد خیمه زده بودند.
در این میان یک سرباز ارتش، با سر و کله خیس در حالیکه با یک چفیه داشت سرش را خشک میکرد از سمت چشمه آمد. اتفاقا از کنار چشمه که گذشتیم، من دیدم داشت در سرما آب تنی میکرد. حاج احمد هم او را دیده بود. حاج احمد صدایش کرد، با حجب و حیا جلو اومد.
حاج احمد با لبخند گفت "پسر دیدمت تو آب بودی، احتمال ندادی که سرما بخوری؟"
سرباز بچه مازندران بود، با لهجه مازندرانی و با شرم و حیا گفت: "چند بار اجازه خواستم پیاده برم پیرانشهر حمام، فرمانده گفت باید ماشین بیاد، پیاده خطرناکه. منم دیدم نمازم قضا میشود به همین خاطر در چشمه احمام کردم.
حاج احمد؛ آن مرد جدی و با صلابت، بلند شد و پیش روی همه ما، او را در آغوش گرفت و تحسین کرد و گفت "من اگر جای فرماندهات بودم، حتما به تو افتخار میکردم. حالا هم جناب سرگرد یک هفته به او مرخصی میدهد."