روایتی از وداع تاریخی؛ بخش پایانی/

زیارت در غروب بیروت

سرکوچه‌ای که به مزار سید حسن نصرالله منتهی می‌شد، پیاده شدم. هوای بیروت گرگ و میش بود و نزدیک اذان مغرب؛ قدم‌هایم را آرام برمی‌داشتم. انگار هرچه نزدیک‌تر می‌شدم، سنگینی این مسیر بیشتر بر دوشم حس می‌شد. صدای اذان از مساجد اطراف بلند شد، انگار که دعوتی بود برای توقفی کوتاه.
کد خبر: ۷۳۰۵۷۰
تاریخ انتشار: ۱۴ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۰:۱۳ - 04March 2025
گروه بین‌الملل دفاع‌پرس- محمدمهدی دارا؛ شب فرو افتاده بود، اما ذهنم هنوز در ازدحام روز غرق بود. خیابان‌های بیروت، جمعیت خروشان، پرچم‌هایی که در باد می‌رقصیدند، و چهره‌هایی که میان غم و افتخار در هم تنیده بودند، همه در ذهنم می‌چرخیدند. من عکس‌ها را فرستاده بودم، اما گویا هنوز تمام نشده بود.

روز سختی بود. تشییع سید مقاومت فقط وداع با یک رهبر نبود، بلکه تجدید میثاقی بود با آرمانی که نسل‌های زیادی برای آن جان باخته‌اند. در میان آن همه جمعیت، وقتی چشمانم به فرزندان سید حسن و همراهانشان افتاد، چیزی در درونم لرزید. آیا واقعاً آرمان امام روح‌الله خمینی (ره) را درک کرده بودم؟ آیا واقعاً پیام انقلاب را فهمیده بودم؟ من، که خود را همراه و هم‌رزم شهدا می‌دانستم، امروز حس کردم هنوز فاصله‌ای عمیق با آنان دارم.

زیارت در غروب بیروت
 

در نگاه آن‌هایی که در کنار تابوت سید حسن نصرالله ایستاده بودند، چیزی بود که قلبم را می‌فشرد. این‌ها فقط عزادار نبودند، این‌ها وارثان حقیقی یک مسیر بودند. مردانی که زندگی را نه برای خود، که برای هدفی فراتر از آن تعریف کرده بودند. آزادی قدس، نه یک شعار، که جوهره‌ی زندگی‌شان بود. این‌ها کسانی بودند که از جان و عزیزانشان گذشته بودند، نه به خاطر جاه‌طلبی، بلکه به خاطر باور. و آن‌وقت، من؟

وداع با شیخ صفی‌الدین 

در این میان، مختار حداد سردبیر روزنامه الوفاق دیدم. او به شدت جنگجو و با اعتماد به نفس وارد محل دفن شد. من هم با او همراه شدم، اما اینجا دیگر اجازه عکاسی نمی‌دادند. چیزی که برایم جالب بود، این بود که او با همه احوالپرسی می‌کرد، انگار در میان جمعی از دوستان قدیمی بود. لبنانی‌ها به نظر می‌رسید به هم آشنا هستند، و این گرمای روابط در دل آن مراسم در حال شکل گرفتن بود.

با این فکرها به بستر رفتم، اما خواب به چشمانم نیامد. ذهنم در هیاهوی تصاویر و پرسش‌ها غرق شده بود. دست دراز کردم و گوشی را برداشتم. پیامی در گروه آمد:

«صبح ساعت هشت راه می‌افتیم به سمت روستای شیخ صفی‌الدین.»

به صفحه خیره شدم. صبح زود سفری تازه آغاز می‌شد، اما در درون من، سفری دیگر از همین حالا آغاز شده بود.

نزدیک اذان صبح، خوابم برده بود. اما به محض اینکه چشم باز کردم، حس کردم چیزی در درونم تغییر کرده است. انگار بار فکری دیشب هنوز روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد. بی‌صدا از تخت پایین آمدم، کوله‌ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم. در لابی، فضای آرامی حاکم بود. چند نفر از بچه‌ها زودتر از من آمده بودند، اما هنوز اکثرشان خواب بودند. صبحانه خوردم و همان‌جا نشستم.

یکی‌یکی، بچه‌ها از راه رسیدند. خستگی در چهره‌هایشان موج می‌زد، اما چشم‌هایشان هنوز برق عجیبی داشت، برقی که از یک هدف می‌آمد. وقتی همه جمع شدند، سوار اتوبوس شدیم. سفر ادامه داشت.

روایتی از وداع تاریخی با رهبران مقاومت

مسیر طولانی بود و جاده‌ها پیچ‌درپیچ. در طول راه، با دوستان خبرنگار، هم ایرانی و هم عراقی، صحبت می‌کردیم. بحث‌هایمان از اتفاقات گذشته شروع شد، از روزهایی که در لبنان گذرانده بودیم، از خاطراتی که این سرزمین برایمان ساخته بود، و از اندوهی که هنوز از دست دادن سید حسن در دلمان سنگینی می‌کرد.

کم‌کم صحبت به مقصد امروزمان کشیده شد: شیخ صفی‌الدین. من شناخت کاملی از او نداشتم، اما دوستان لبنانی با احترام و عشق از او سخن می‌گفتند. نامش را زیاد شنیده بودم، اما امروز تصمیم گرفتم بیشتر بشناسمش. گوشی را برداشتم و در میان اخبار و مقالات جست‌وجو کردم. تکه‌های تصویر در ذهنم شکل گرفتند:

مردی مبارز، مجاهدی که از دل میدان‌های نبرد برخاسته بود، عالمی که میان مردم زیسته بود، و از همه مهم‌تر، رفیق سید حسن.

او نه فقط همراه، که معنابخش مسیر حزب بود. کسی که در اوج تواضع، سنگری مستحکم برای مقاومت ساخته بود. سید حسن را نه فقط به‌عنوان رهبر، که به‌عنوان الگویی برای خود پذیرفته بود.

با هر کیلومتری که به روستا نزدیک‌تر می‌شدیم، احساس می‌کردم به چیزی فراتر از یک مکان قدم می‌گذارم. این فقط یک سفر نبود. این، قدم گذاشتن در مسیری بود که بزرگانی چون سید حسن و شیخ صفی در آن گام برداشته بودند.

روایتی از وداع تاریخی با رهبران مقاومت

اتوبوس به حرکتش ادامه می‌داد، اما در درونم، سفر اصلی تازه آغاز شده بود.

کم‌کم به جنوب لبنان رسیدیم. بیروت را مدت‌ها بود که پشت سر گذاشته بودیم، و در این مسیر، تابلوهای شهرهای مختلف را یکی‌یکی از نظر گذراندیم. از شهر صور گذشتیم و به روستای دیرقانون النهر وارد شدیم.

از همان ابتدای ورود، فضای متفاوتی حس می‌شد. خیابان‌ها پر از مردمی بود که خود را برای مراسم آماده می‌کردند. زائرانی که از راه‌های دور و نزدیک آمده بودند، و اهالی روستا که بی‌منت به استقبالشان رفته بودند. مواکبی که در کناره‌های مسیر برپا شده بودند، رایحه‌ی قهوه عربی و غذاهایی که بر آتش در حال پخت بودند، حس و حال اربعین را زنده می‌کرد.

اتوبوس ما در برابر محل دفن شهید توقف کرد. پیاده شدم، دوربینم را برداشتم و تصمیم گرفتم قبل از مراسم چند عکس بگیرم. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که یکی از نیروهای امنیتی جلو آمد و با لحنی جدی پرسید:

-مجوز داری؟

مجوزی که در بیروت گرفته بودم را نشان دادم. نگاهی کرد، سری تکان داد و گفت:

-این کافی نیست. اینجا به مجوز جداگانه نیاز داری.

لحظه‌ای مکث کردم که حالا چه باید کرد، اما همان لحظه یکی از دوستان رسانه‌ای که مرا دیده بود، نزدیک شد و گفت:

-بیا بریم، مجوز جدید بگیریم.

حرفش آنقدر سریع بود که فرصت نکردم چیزی بپرسم، فقط پشت سرش راه افتادم و سوار ون شدیم. همین که در ماشین نشستیم، خنده‌ام گرفت. به دوستم گفتم:

-الان فکر می‌کنن ما برای کار دیگه‌ای اومدیم!

او هم خندید، اما گفت:

-اینجا قوانین خیلی جدیه. امنیت مراسم از همه چیز مهم‌تره.

بعد از چند دقیقه، دوباره به ابتدای روستا رسیدیم. جایی که قبلاً از آن عبور کرده بودیم، اما این بار از نگاه دیگری آن را می‌دیدم. گوشه‌ای چند نفر مشغول پخت غذا بودند، بوی برنج و گوشت ادویه‌دار در هوا پیچیده بود. از کنارشان گذشتیم و وارد ساختمانی شدیم که برای ثبت نام خبرنگاران و صدور مجوزها در نظر گرفته شده بود.

پاسپورتم و کارت خبرنگاری را نشان دادم. مأمور نگاهی دقیق کرد، چند سؤال پرسید و بعد کارتی مخصوص برایم صادر کرد. کارت را گرفتم و از ساختمان خارج شدم.

حالا مرحله‌ی بعدی چک امنیتی بود. لوازم همراه باید اسکن می‌شدند، کیف‌ها بررسی می‌شد، و در نهایت پس از تأیید نهایی، اجازه‌ی ورود می‌دادند. تمام این روند به دقت انجام شد و حالا دیگر آماده بودم.

این بار که وارد روستا شدم، حس کردم از یک دروازه‌ی نامرئی عبور کرده‌ام. دیگر فقط یک مسافر نبودم. حالا جزئی از این مراسم شده بودم، جایی میان مردمی که برای یک هدف مشترک در کنار هم گرد آمده بودند.

روایتی از وداع تاریخی با رهبران مقاومت
 
میان مردم، میان حقیقت
 
چشمم افتاد به زنی که در آستانه‌ی در ایستاده بود. کنار او، دو فرزندش با کنجکاوی به رهگذران نگاه می‌کردند. موکب ساده‌ای داشتند، از همان‌هایی که در هر گوشه‌ی روستا دیده می‌شد. اما چیزی در نگاه زن بود که باعث شد دوربین را بالا بیاورم. خانه‌اش را برای زائران باز کرده بود، با همان سادگی و محبت همیشگی مردم جنوب لبنان.
 
همین که عکس گرفتم، با لبخند جلو آمد و فنجانی قهوه تعارف کرد. به زور. نپذیرفتن در این لحظه، بی‌احترامی محسوب می‌شد. چاره‌ای نداشتم، فنجان را گرفتم و به عربی گفتم:
 
-اصرار کردید، قبول! ولی باید بدونید که قهوه برای من خوب نیست. باعث می‌شه خوابم ببره!
 
زن خندید. من هم فنجان را بالا بردم و نوشیدم. تلخ، گرم، و پر از عطر قهوه‌ی عربی. اما همین که جرعه‌ای پایین رفت، حسی عجیب در تنم دوید. انگار خستگی یک‌باره سنگین‌تر شد. چشمانم کمی سنگین شدند، پلک‌هایم کند شدند.
 
روایتی از وداع تاریخی با رهبران مقاومت

نه، وقتش نبود. نباید اجازه می‌دادم این حس مرا از پا بیندازد. دست در کیفم کردم، بطری آب معدنی را بیرون آوردم. درش را باز کردم و چند جرعه نوشیدم، بعد آب را کف دستم ریختم و به صورتم زدم.
 
آب سرد، مثل شوکی ناگهانی، ذهنم را بیدار کرد. نفس عمیقی کشیدم. پلک زدم. کم‌کم حس کردم دوباره بر اوضاع مسلط شده‌ام.
 
به دوربینم نگاه کردم. آماده بودم.
 
عکاسی را ادامه دادم. هر گوشه، سوژه‌ای تازه خلق می‌شد. نور، سایه، احساسات، لحظات ناب. مردم، زائران، کودکان، پرچم‌ها، و دست‌هایی که به نشانه‌ی احترام بالا می‌رفتند.
 
روایتی از وداع تاریخی با رهبران مقاومت
 
چند دقیقه بعد، به گروهی از بچه‌های تشریفات رسیدم. یونیفورم‌هایشان نشان می‌داد که از اعضای حزب هستند. محکم، باصلابت، دقیق. به سمتشان رفتم و شروع کردم به عکاسی. یکی‌شان با لبخند گفت:
 
-عکس‌ها رو منتشر کن!
 
لبخند زدم، دوربین را پایین آوردم و با شوخی گفتم:
 
-هر کی از شما عکس بگیره، تروریست محسوب می‌شه!
 
همه خندیدند. یکی از آن‌ها، که از بقیه جدی‌تر به نظر می‌رسید، گفت:
 
-تو خودت یه پا تروریستی!
 
خنده‌ام بلندتر شد. لحظه‌ای مکث کردم. این رفاقت عجیب بود، این حس تعلق، این فهم مشترک. میانشان رفتم، عکس‌های گروهی گرفتم، دوربین را کنار گذاشتم و با نگاهی جدی گفتم:
 
-غصه نخورید! افتخار می‌کنم کنار شما هستم، با شما معاشرت می‌کنم، از شما عکس می‌گیرم. نمی‌دونید چه حس قشنگی داره.
 
لحظه‌ای سکوت شد. یکی از آن‌ها، که تا آن لحظه فقط نگاه می‌کرد، لبخند آرامی زد. همه‌چیز در همین لبخند خلاصه شده بود.
 
کمی بعد، یکی از آن‌ها که به نظر می‌رسید بزرگ‌تر و باتجربه‌تر از بقیه است، جلو آمد. دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با لحنی پر از محبت و افتخار گفت:
 
- شما فخر ما هستید، شما ایرانی‌ها.
 
لحظه‌ای سکوت کردم. او ادامه داد:
 
-امام خمینی(ره) این راه آزادی را به ما نشان داد، و ما امروز سربازان امام خامنه‌ای هستیم.
 
کلماتش عمیق بود. حقیقتی را بیان می‌کرد که در چشمان همه‌شان موج می‌زد. چیزی که فقط یک جمله نبود، بلکه مسیری بود که برایش ایستاده بودند، جنگیده بودند، و آماده بودند جانشان را فدا کنند.
 
لبخند زدم. حالا دیگر فقط یک عکاس نبودم، بلکه در میان این جمع، دوستی جدید پیدا کرده بودم. مخصوصاً پسری که با اشتیاق خاصی حرف می‌زد. رو به من کرد و با شوری خاص گفت:
 
-خوش به حال شما که در شهر سیدالقاعد نفس می‌کشید!
 
سیدالقائد… سیدعلی. نامی که برایشان چیزی فراتر از یک رهبر بود، یک چراغ راه، یک امید.
 
بعد از عکاسی، شوخی و خنده‌های دوستانه ادامه داشت. در میان این همه احساسات عمیق، یک لحظه کوتاه از سبکبالی هم لازم بود. در پایان، با لبخند دعوتم کردند که بعد از مراسم، به محل استراحتشان بروم.
 
یکی‌شان گفت: «بعد از این‌همه خستگی، استراحت کنار ما از دست نده!»
 
خندیدم و گفتم: «اگر بشه، چرا نه. ان‌شاءالله!»

روایتی از وداع تاریخی با رهبران مقاومت

مراسم آغاز شد
 
از ابتدای روستا، قبرستان و مسجدی که محل برگزاری مراسم بود، مملوء از جمعیت شده بود. آن‌قدر شلوغ بود که دیگر امکان ورود به ساختمانی که تابوت شهید سید هاشم صفی‌الدین در آن قرار داشت، وجود نداشت.
 
نگاهم دور ساختمان چرخید. کمی آن‌طرف‌تر یک ساختمان دیگر بود که به نظر می‌رسید بهترین دید را به محل اصلی مراسم داشت. راهی برای رسیدن به آن پیدا نکردم، اما همان لحظه چشمم به ستون برق کنار ساختمان افتاد.
 
تصمیمم را گرفتم. کوله را محکم کردم، دوربین را گرفتم و از ستون برق بالا کشیدم. قدم‌هایم را روی تکیه‌گاه‌های فلزی تنظیم کردم و با دقت بالا رفتم. نفسم کمی تند شده بود، اما باید به پشت‌بام می‌رسیدم.
 
چند لحظه بعد، خودم را روی سقف رساندم. حالا دیگر از سمت راست، هم به محل تابوت مشرف بودم، هم مسیر عبور جمعیت را به‌خوبی می‌دیدم.
 
نفس عمیقی کشیدم، دوربین را بالا آوردم، و اولین شاتر را فشردم. این لحظات، تکرار نمی‌شدند. باید هر قاب، هر نور، و هر احساسی را ثبت می‌کردم.
 
حالا دیگر این سفر فقط یک مأموریت عکاسی نبود.
 
هر لحظه، هر مکالمه، هر لبخند، تکه‌ای از پازلی بزرگ‌تر بود که معنای واقعی این مسیر را برایم روشن‌تر می‌کرد.

 
وداع با شیخ صفی‌الدین 
 
بعد از گذشت تابوت از خیابان و گذر از چشمان من، همچنان سیر نشده بودم از قاب‌هایی که ثبت کرده بودم. صبر کردم. از بالا، تابوت و عکس شهید را دیدم که از پیچ خیابان بالا می‌رفت. هنوز این لحظات به‌طور کامل در ذهنم ثبت نشده بودند. واقعاً از تابوت عقب افتاده بودم. خیابان شلوغ بود، آنقدر که اگر یک سوزن می‌انداختی پایین، نمی‌رسید؛ حجم مردم آنقدر زیاد بود که فقط می‌توانستی در این ازدحام حرکت کنی.
 
با خودم گفتم: «من خبرنگارم، عکاسم، به من راه بدید!» با این حال، به سختی توانستم خودم را به نزدیک محل دفن برسانم. بالاخره وارد محوطه شدم و از همان ابتدا شروع به عکاسی کردم. مراسم در اینجا شروع شد. تابوت با احترام به جایگاه مخصوص خود رفت. قرائت قرآن، مداحی و سخنرانی‌ها یکی بعد از دیگری انجام شد. حالا نوبت به نماز میت رسیده بود.
 
نمازی که واقعاً شکوه داشت. در همین لحظه از فرصت استفاده کردم و خودم را به محل تابوت رساندم. در آن شلوغی، توانستم عکسی پایانی از تابوت بگیرم. تابوت وارد محل دفن شد و جمعیت آنقدر زیاد بود که حد نداشت. وقتی نگاه می‌کردی، فقط موجی از انسان‌ها و احساسات بود که به هم گره خورده بودند.
 
در این میان، «مختار حداد» سردبیر روزنامه الوفاق را دیدم. او به شدت جنگجو و با اعتماد به نفس وارد محل دفن شد. من هم با او همراه شدم، اما اینجا دیگر اجازه عکاسی نمی‌دادند. چیزی که برایم جالب بود، این بود که او با همه احوالپرسی می‌کرد، انگار در میان جمعی از دوستان قدیمی بود. لبنانی‌ها به نظر می‌رسید به هم آشنا هستند، و این گرمای روابط در دل آن مراسم در حال شکل گرفتن بود.
 
او که در آن شرایط سخت و در هم‌ریختگی وضعیت، سنگ لحد شهید را برداشت و آن را در مکان صحیح رساند. مراسم تمام شد. بعد از این لحظات پرمعنا، به بیرون آمدیم.
 
غروب روز دوشنبه، وقتی که همه چیز تمام شده بود، به سرعت به ما گفتند که باید سوار ماشین شویم و به سمت بیروت برویم. در دل تاریکی شب، به ماشین رفتم و در حالی که نور لپ‌تاپ‌ها و گوشی‌ها در فضا در حال خودنمایی بود، شروع به انتخاب عکس‌ها کردم. می‌خواستم سریعاً آنها را بفرستم.
 
ماشین در تاریکی حرکت می‌کرد، و من دقیقاً مثل صبح دیگر مشتاق نبودم بدانم کجا می‌رویم و کی می‌رسیم. حالا دیگر این سوال‌ها برایم کم‌اهمیت شده بودند. آن‌چه که ذهنم را مشغول کرده بود، اتفاقات جدیدی بود که در این سفر برایم رخ داده بود. سوالات جدید، چهره‌های جدید، لحظاتی که در میان جمعیت و در دل این دیاری پر از تاریخ و مقاومت به ثبت رسیده بود.
 
لحظات بین غروب و صبح
 
به خودم آمدم و دیدم که به بیروت رسیدیم. چشمم به خیابان‌هایی افتاد که به هتل منتهی می‌شد. شب بود و ساعت تقریباً نه شب به هتل رسیدیم. بی‌درنگ به رستوران هتل رفتیم و شام خوردیم. سر میز، دوباره صحبت از خاطرات سفرهای قبلی و شوخی‌های همیشگی پیش آمد. در حال شوخی با دوستان بودم، اما در درون خودم حس خوبی نداشتم. روحیتم خیلی خراب بود. انگار یک قسمت از من هنوز در همان لحظات پر از احساس و معانی عمیق در جنوب لبنان مانده بود. حالم مساعد نبود و درحال بازسازی خود و افکارم بودم.
 
برگشتم به اتاق. هم‌اتاقی‌هایم که متوجه حال بد من شده بودند، شروع به شوخی کردن کردند تا فضا را شاد کنند. نشستم پشت لپ‌تاپ و شروع به ارسال عکس‌ها کردم. با دوستان کمی شوخی کردم تا ناراحتی خودم را پنهان کنم، ولی واقعاً از سر اجبار بود. حالم خوب نبود.
 
اینترنت ضعیف بود و ارسال عکس‌ها به کندی انجام می‌شد. با آن صدای ناراحت‌کننده پهپادهای رژیم صهیونیستی که در گوشم می‌پیچید، کلافه شده بودم. تصمیم گرفتم کنار پنجره بروم تا هوای تازه‌ای بگیرم. در آنجا، احساس کردم جان تازه‌ای گرفتم. دراز کشیدم و خوابیدم.
 
صبح روز بعد بیدار شدم. روی تخت چشم‌هایم را باز کردم و نامه‌ای از هم‌اتاقی‌هایم دیدم که صبح زود به سمت ایران برگشته بودند. کمی دلگیر شدم که این دو روز کوتاه، نتوانستم بیشتر با آن‌ها وقت بگذرانم. همه چیز سریع گذشت. در حالی که ذهنم مشغول بود، به سمت سالن صبحانه رفتم. امروز سه‌شنبه بود.
 
بعد از صبحانه، تصمیم گرفتم به سمت مزار شهدای مقاومت، روضه الحورا در ضاحیه جنوبی بیروت بروم. تاکسی گرفتم و به محل رسیدم. شروع به عکاسی از منطقه و محیط قبور شهدا و زائران کردم. در آنجا، ساختمانی که قبل از آتش‌بس مورد اصابت موشک قرار گرفته بود، توجه مرا جلب کرد. قدم زنان به محل جدید دفن شهدا، روضه الزینب رفتم. اینجا بیشتر شهدای مدافع حرم حضرت زینب دفن شده بودند.
 
روایتی از وداع تاریخی با رهبران مقاومت
در حین عکاسی، چشمم به چند قبر جدید افتاد که برای دفن شهدا آماده شده بودند. احساس عجیبی داشتم. وقتی از آنجا بیرون آمدم، یکی از بچه‌های حزب که در روز تشییع شهید نصرالله با او آشنا شده بودم، به آرامی به من گفت: نرو، امروز بمون. چهار شهید از جنوب آوردن.

روایتی از وداع تاریخی با رهبران مقاومت
 
 
برای لحظه‌ای مطمئن نبودم که او صادق باشد. گفتم: بذار با دوستم تماس بگیرم. پس از صحبت با دوستم، تصمیم گرفتم که به محل بیایم. دوستم گفت: اگر می‌خواهی، بیا. مراسم شهید است.
 
برگشتم و عزمم جزم شد تا در مراسم شهید حضور پیدا کنم.

روایتی از وداع تاریخی با رهبران مقاومت
 
لحظات سنگین وداع
 
مراسم با صدای چند تیر کلاشینکف آغاز شد. صدای تیرها که همچنان در فضا طنین می‌انداخت، نشان از شروع مراسم داشت. اعلامیه‌ای پخش شد که مراسم بالاتر از روضه الزینب، در خیابان بالایی و در حسینیه‌ای که برای همین مناسبت آماده شده بود، آغاز شده است. مردم، پس از شنیدن صدای تیرها، یکی پس از دیگری جمع شدند. به همراه جمعیت به سمت حسینیه حرکت کردیم.
 
هر لحظه، گویا در حال آغاز اتفاقی جدید بودم. آمبولانس‌ها با شهدا وارد می‌شدند و خانواده‌ها یکی پس از دیگری، منتظر عزیزان خود ایستاده بودند. چهار شهید از جنوب آمده بودند، هرکدام به نوبت با آرامش خاصی و طبق تشریفات، وارد حسینیه می‌شدند.
 
اما در بین این همه جمعیت و سوگواری، چشمم سوژه‌ای را دید که به آن نزدیک شدم. دختری کمتر از هفت سال، دختر یکی از شهدای این مراسم. او را آورده بودند تا با پدرش وداع کند. وقتی تابوت پدر باز شد، دوستم در شلوغی راهی برای من باز کرد تا به صحنه نزدیک‌تر شوم.
 
دختر کوچک تابوت پدرش را بوسید و اشک در چشمانش حلقه زد. این لحظه برای من روضه‌ای بود که حسش بسیار تلخ و سنگین بود. یادم افتاد به شب‌هایی که حضرت رقیه را می‌خواندند، اما این صحنه خاطره‌ای تلخ‌تر را برایم زنده کرد.
 
روایتی از وداع تاریخی با رهبران مقاومت
 
خاطره‌ای که مربوط به سال ۱۳۹۵ بود، در بصره. در آن زمان، در تشییع رفیقم که به تازگی پدرش را از دست داده بود، دختر کوچکش، کوثر، برای وداع آمد. او هم به اندازه این دختر کوچک در مراسم امروز، چیزی کمتر از هفت سال داشت. تفاوت فقط در زمان و مکان بود، اما این صحنه‌ها برایم تکراری بودند. دقیقاً همانطور که در بصره در آن زمستان برفی بود، اینجا هم زمستان بود. تاریخ دوباره برایم تکرار شد، اما این بار به شکلی متفاوت و سنگین‌تر.
 
حالم خوب نبود. در وضعیت دگرگونی و تغییرات روحی بودم. یاد دوستم به ذهنم آمد. یاد آن روزهای تلخ و لحظات غیرقابل فراموش. تصمیم گرفتم از این لحظات فاصله بگیرم. به گوشه‌ای رفتم، نشستم و عکاسی را پایان دادم.
 
آرام از جمعیت فاصله گرفتم. گام‌های سنگینم مرا به بیرون از حسینیه برد. سوار ماشین شدم و به سمت محل دفن شهید سید حسن نصرالله رفتم. هنوز در ذهنم همان لحظه‌های تلخ و سنگین جاری بود.
 
زیارت در غروب بیروت
 
سرکوچه‌ای که به مزار سید حسن نصرالله منتهی می‌شد، پیاده شدم. هوای بیروت گرگ و میش بود و نزدیک اذان مغرب. در مسیر، با یک ایرانی که در مراسم تشییع دیده بودم، همراه شدم. هر دو ساکت بودیم، گویی هرکدام درگیر افکار خود بودیم.
 
قدم‌هایم را آرام برمی‌داشتم. انگار هرچه نزدیک‌تر می‌شدم، سنگینی این مسیر بیشتر بر دوشم حس می‌شد. صدای اذان از مساجد اطراف بلند شد، انگار که دعوتی بود برای توقفی کوتاه. وارد مسجدی شدم، وضو گرفتم و نماز مغرب را خواندم.
 
بعد از نماز، دوباره به راه افتادم. حالا دیگر فقط چند قدم تا مزار مانده بود. جمعیت زیادی در اطراف دیده می‌شد. بعضی‌ها در سکوت ایستاده بودند، بعضی آرام قرآن می‌خواندند، و برخی هم کنار مزار نشسته، انگار که با سید نجوا می‌کردند.
 
هر قدمی که برمی‌داشتم، کوتاه‌تر و سنگین‌تر می‌شد. حال و هوای اینجا چیزی فراتر از یک زیارت ساده بود. در دل این غروب، در میان این ازدحام، حضور سید را حس می‌کردم…
 
دوربین را بالا آوردم. نور چراغ‌های اطراف با تاریکی غروب درآمیخته بود و سایه‌هایی عمیق روی چهره‌های زائران می‌انداخت.
 
 
چند سوژه توجهم را جلب کرد. مردی مسن، با چشمانی اشک‌بار، تسبیح در دست، آرام کنار مزار نشسته بود. انگار که با سید حرف می‌زد. زن جوانی که کودکش را در آغوش داشت، نگاهش را به سنگ مزار دوخته بود، گویی چیزی در دلش سنگینی می‌کرد.
 
کمی آن‌طرف‌تر، گروهی از نوجوانان با پرچم‌هایی در دست، با حالتی بین اندوه و افتخار، کنار هم ایستاده بودند. هر کدام از آن‌ها انگار تصویری از آینده‌ای بودند که سید برایش جنگید.
 
لحظه‌ای ایستادم. شاتر دوربین را فشردم. قاب‌هایی که می‌گرفتم، چیزی فراتر از عکس بودند؛ روایت‌هایی از عشق، اندوه، وفاداری و ادامه‌ی یک راه.
 
خسته و کوفته بودم. فقط می‌خواستم به هتل برگردم و کمی استراحت کنم. اما درست همان لحظه که به سمت خیابان رفتم، چشمم به دوستم افتاد. کنار دوستش ایستاده بود و چیزی می‌گفت.
 
- سلام دادم
 
سرش را بالا آورد، لبخند زد و گفت:
 
-هتل می‌ری؟
 
-بله، دارم می‌رم.
 
-خب، بیا با ما. پول تاکسی نده، امروز مهمون ما باش.
 
حرفی نبود. سوار ماشین شدم. خیابان‌های بیروت در تاریکی شب غرق شده بودند. ماشین در مسیر هتل پیش می‌رفت و صدای آرام یک آهنگ عربی مقاومت، فضای خودرو را پر کرده بود. مختار و دوستش گرم صحبت بودند، من هم گاهی چیزی می‌گفتم، اما بیشتر در فکر فرو رفته بودم.
 
حس عجیبی داشتم. انگار تمام اتفاقات این چند روز در ذهنم مرور می‌شدند؛ تصاویر، صداها، اشک‌ها، خنده‌ها، ازدحام جمعیت، صدای گلوله‌های تشریفاتی، بوسه‌ی کودکی بر صورت پدر شهیدش، و حالا این خیابان‌های آرام که انگار با آن همه هیاهو بیگانه بودند.
 
به هتل رسیدیم. دوباره درست موقع شام. سر میز، مثل شب قبل، بچه‌ها مشغول حرف زدن و شوخی بودند، اما من در خودم غرق بودم. شام را خوردم، اما مزه‌اش را نفهمیدم.
 
رفتم به اتاق، لپ‌تاپ را باز کردم و شروع کردم به انتخاب عکس‌ها. باید آن‌ها را به تهران می‌فرستادم، اما سرعت اینترنت افتضاح بود. هر عکس که آپلود می‌شد، صدای پهپادهای صهیونیستی در آسمان، اعصابم را بیشتر خرد می‌کرد.
 
بلند شدم، رفتم کنار پنجره. هوای تازه را نفس کشیدم. چند لحظه فقط به تاریکی خیابان‌ها نگاه کردم، انگار که سعی می‌کردم افکارم را مرتب کنم. اما این شب، شبِ عجیبی بود.
 
حس می‌کردم سرنوشت در حال تحقیر من است، انگار که چیزی را می‌خواست به رخم بکشد. اما چه چیزی؟ هنوز جوابش را نمی‌دانستم.
 
پایان یک اتفاق، آغاز یک تصمیم
 
صبح که از خواب بیدار شدم، حس کردم هنوز چیزی در این سفر ناتمام مانده است. ذهنم پر از قاب‌هایی بود که نگرفته بودم، صحنه‌هایی که جا گذاشته بودم، و سوال‌هایی که پاسخی برایشان نداشتم. اما مشکل اینجا بود که مجوزها هنوز گیر کرده بودند و هیچ‌کس پاسخگو نبود. روابط رسانه‌ای که قرار بود کار را هماهنگ کنند، در سکوت فرورفته بودند. دیگر منتظر نماندم.
 
اگر قرار نبود مرا ببرند، پس خودم می‌رفتم، هر طور که شده.
 
از هتل بیرون زدم. خیابان هنوز خلوت بود، آفتاب تازه داشت شهر را از خواب بیدار می‌کرد. یک تاکسی گرفتم. راننده شیشه را پایین داد و نگاهی پرسشگرانه به من انداخت. مستقیم گفتم:
 
-خیام و مناطق ماوراء رأس می‌ری؟ ۹۰ دلار بهت می‌دم.
 
راننده چپ‌چپ نگاهم کرد، لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
 
- ۹۰ کمه.
 
منتظر همین حرف بودم. می‌دانستم که این مسیر را معمولاً خیلی بیشتر کرایه می‌گیرند، اما حالا بعد از چند روز، چانه زدن برایم شده بود یک مهارت. اول ۲۰۰ دلار گفت، بعد ۱۵۰، و حالا من با کلی مکافات رساندمش به ۹۰. انگار داشتم انتقام همه پول‌هایی که در این چند روز اضافه داده بودم، با همین تاکسی می‌گرفتم.
 
بالاخره قبول کرد. در را بستم، کوله را روی پاهایم تنظیم کردم و سرم را به شیشه تکیه دادم. ماشین آرام در خیابان‌های بیروت به راه افتاد. ساختمان‌های نیمه‌ویران، پوسترهای شهدا، و پرچم‌هایی که در باد تکان می‌خوردند، در قاب پنجره می‌آمدند و می‌رفتند.
 
این آخرین مسیر بود. پایان یک اتفاق، اما شاید آغاز یک تصمیم جدید.
 
در مسیر خیام؛ در آستانه‌ی مرگ
 
رسیدم به صیدا. هوای صبح این شهر، بوی دریا و زندگی می‌داد. نشستم، یک چای داغ سفارش دادم و همان‌طور که بخار از لیوان بالا می‌رفت، کمی استراحت کردم. میان مردم، دوستی قدیمی دیدم. چند دقیقه‌ای گپ زدیم، اما ذهنم هنوز درگیر مسیر بعدی بود. باید راهی خیام می‌شدم.
 
سوار ماشین شدم، جاده پیش رویم امتداد یافت، از صیدا گذشتم، به نبطیه رسیدم، و بعد مسیر خیام را در پیش گرفتم. جاده خلوت بود، تنها صدای لاستیک‌ها روی آسفالت و زمزمه‌های راننده‌ای که زیر لب آهنگی زمزمه می‌کرد، همراه من بود. اما این آرامش دوامی نداشت.
 
نزدیک خیام که رسیدم، ایست بازرسی ارتش لبنان جلو را سد کرد. سربازی جلو آمد، نگاهش خسته و جدی بود. مدارک را گرفت، نگاهی انداخت و بدون هیچ تغییری در چهره‌اش گفت:
 
-مدرک نداری، باید برگردی.
 
نفس عمیقی کشیدم. این اتفاق را پیش‌بینی کرده بودم، اما هنوز امید داشتم که راهی پیدا شود. قدمی جلوتر رفتم و شروع کردم به صحبت کردن. سعی داشتم با آرامش متقاعدشان کنم که کارم ضروری است، که خبرنگارم، که فقط برای عکاسی آمده‌ام. سرباز نگاهی به من انداخت، لحظه‌ای مکث کرد و تلفن را برداشت.
 
دقایق سنگین می‌گذشت. زنگ زد، مکالمه‌ای کوتاه انجام داد، دوباره نگاهم کرد. انگار داشت چیزی را سبک و سنگین می‌کرد. هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که ناگهان، همه‌چیز متوقف شد.
 
صدای موشک.
 
یک لحظه سکوت، بعد غرش انفجار.
 
پهپاد اسرائیلی، تنها یک کیلومتر آن‌طرف‌تر، نقطه‌ای را هدف گرفته بود. کمی بالاتر، روی تپه، دو انفجار دیگر به وقوع پیوست. موج انفجار در سینه‌ام پیچید. لحظه‌ای انگار زمین و زمان از حرکت ایستاد.
 
حسی عجیب به من دست داد. ترس نبود. بار اولم نبود که صدای انفجار و گلوله را می‌شنیدم، اما انگار در آن لحظه، زمان متوقف شد. انگار تمام هستی مادی را پیش چشمم دیدم، تمام مسیرهایی که آمده بودم، تمام انتخاب‌هایم… برای یک لحظه، فکر کردم شاید این پایان باشد، شاید این همان نقطه‌ای است که همه‌چیز تمام می‌شود.
 
ناگهان، صدای فریاد افسر لبنانی مرا به خودم آورد:
 
-برش گردون بیروت!
 
راننده انگار که ترس تمام وجودش را گرفته باشد، پایش را روی گاز گذاشت و منطقه را با سرعت ترک کرد. من اما، درونم چیزی فرو ریخت. سفرم، ناتمام مانده بود. برای کاری آمده بودم که حالا نیمه‌کاره رها شده بود، برای تصاویری که هیچ‌گاه ثبت نشدند، برای قصه‌ای که هیچ‌گاه تمام نشد.
 
با دلی شکسته و ذهنی سرخورده، به بیروت بازگشتم. تمام راه، تنها به جاده خیره بودم، به جاده‌ای که حالا برایم چیزی جز شکست نبود.
 
پایان سفر.


انتهای پیام/ 
برچسب ها: لبنان
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار