بخش اول/

روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت

در دل بحران و میان تحولات پیچیده لبنان، جایی که سیاست و زندگی روزمره به هم گره خورده‌اند، یک عکاس بحران ایرانی تصمیم می‌گیرد تا با دوربین و قلم خود، لحظات پرتنش و تأثیرگذار این سرزمین را ثبت کند. سفرنامه‌ای که در ادامه می‌خوانید، گزارشی است از روز‌های حساس و پراضطراب لبنان، جایی که هر خیابان و هر چهره، داستانی تازه از اندوه، مقاومت و امید را روایت می‌کند.
کد خبر: ۷۳۰۰۴۰
تاریخ انتشار: ۱۲ اسفند ۱۴۰۳ - ۰۸:۰۲ - 02March 2025

گروه بین‌الملل دفاع‌پرس- محمدمهدی دارا؛ لبنان، سرزمینی که همیشه در قلب تحولات خاورمیانه بوده، بار دیگر در روزهای پرالتهاب به کانون توجه جهانی تبدیل شده است. پس از انتشار خبر شهادت سیدحسن نصرالله، دبیرکل حزب‌الله، خیابان‌های بیروت و دیگر شهرهای لبنان شاهد صحنه‌هایی از اندوه، خشم و همبستگی مردمی شد. در میان این روزهای حساس، یک عکاس بحران از ایران راهی این سرزمین شد تا نه‌تنها با لنز دوربینش روایتی از این لحظات را ثبت کند، بلکه با قلمش آنچه را دیده و زیسته، به رشته تحریر درآورد. 

روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت
حرکت به سوی بیروت

صبح جمعه، هوا هنوز گرگ‌ومیش بود که از خواب بیدار شدم. حس عجیبی داشتم؛ نه شبیه استرس، نه هیجان محض، چیزی بین این دو، چیزی که ضربان قلبم را تندتر می‌کرد و ذهنم را درگیر می‌ساخت. وسایلم را جمع کردم، دوربین را با دقت در کیف گذاشتم، تجهیزاتم را چک کردم. هر بار که به آن‌ها نگاه می‌کردم، انگار داشتم سنگینی مسئولیتی که روی دوشم بود را حس می‌کردم. این فقط یک سفر نبود، این یک روایت بود، یک داستان که باید آن را می‌دیدم، می‌شنیدم و می‌نوشتم.

در خبرگزاری حاضر شدم. همه‌چیز طبق برنامه بود، اما ذهنم هنوز درگیر نقشه‌هایی بود که باید می‌کشیدم و مسیری که پیش رو داشتم. به صفحه‌ی گوشی خیره شدم، اطلاعات سفر را مرور کردم، جزئیات را دوباره بررسی کردم و بعد، نفسی عمیق کشیدم. وقت حرکت بود. با توکل به خدا، از در خبرگزاری خارج شدم.

تاکسی از خیابان‌های شلوغ رد شد. مردم درگیر زندگی روزمره‌شان بودند، بی‌خبر از اینکه من، شاید برای یکی از متفاوت‌ترین سفرهای عمرم آماده می‌شدم. انگار تهران می‌خواست مرا در آغوش بگیرد، اما من باید دل می‌کندم.

فرودگاه؛ آستانه‌ی یک سفر

ساعت ۱۴:۳۰ به فرودگاه رسیدم. چمدان را محکم در دست داشتم، انگار اگر رهایش می‌کردم، تمام نقشه‌ها و ایده‌هایم در هوا پراکنده می‌شدند. صف گیت‌های امنیتی طولانی بود. مردم با چهره‌های خسته، نگران و گاهی هیجان‌زده در صف ایستاده بودند. نگاهشان می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم که هر کدامشان چه داستانی برای گفتن دارند؟

بعد از چند ساعت، بالاخره کارت پروازم را گرفتم. عقربه‌های ساعت روی ۱۵:۴۵ ایستاده بودند که از گیت عبور کردم. مأمور امنیتی نگاهی به بلیت انداخت، بعد به صورتم. لحظه‌ای مکث کرد و پرسید:
-مقصد؟
- بیروت.

سرش را تکان داد، پاسپورتم را مهر کرد و اجازه‌ی عبور داد. انگار هر مسافری که از این گیت رد می‌شد، تکه‌ای از گذشته‌اش را در اینجا جا می‌گذاشت.

سالن ترانزیت مثل یک ایستگاه بین دو دنیا بود. جایی که هنوز در وطن هستی، اما دلت در مقصد. کمی قدم زدم، به مردمی که منتظر پروازهایشان بودند نگاه کردم. هر کسی در دنیای خودش غرق بود، بعضی‌ها با گوشی‌هایشان مشغول بودند، بعضی با چمدان‌هایشان ور می‌رفتند و برخی هم مثل من، فقط نظاره‌گر بودند.

پرواز به سوی مقصدی نامعلوم

بلندگوی سالن شماره پرواز را اعلام کرد. ساعت ۱۸:۴۵ بود. کیفم را روی شانه‌ام انداختم و به سمت گیت رفتم. لحظه‌ای که پایم را داخل هواپیما گذاشتم، حس کردم دیگر راه بازگشتی نیست.

هواپیما در تاریکی شب اوج گرفت. چراغ‌های تهران زیر پایم مثل کهکشانی پراکنده بود. جایی در دل آن تاریکی، زندگی ادامه داشت، اما برای من، همه‌چیز تازه داشت شروع می‌شد.

پرواز آرام بود، اما ذهنم نه. داشتم به بیروت فکر می‌کردم، به خیابان‌هایش، به آدم‌هایش، به ماجرایی که قرار بود از نزدیک ببینم و ثبت کنم.

فرود در دبی، شهری که هیچ‌وقت نمی‌خوابد

حدود ساعت ۲۲ در دبی فرود آمدیم. هوای اینجا، حتی در شب هم گرم بود. باید از چند گیت امنیتی دیگر عبور می‌کردم. دوباره بررسی مدارک، دوباره اسکن چمدان‌ها، دوباره سؤال‌هایی که انگار برای هر مسافر تکرار می‌شد.

وقتی وارد ترمینال شدم، برای لحظه‌ای مات ماندم. اینجا یک فرودگاه نبود، یک شهر بود! سقف‌های بلند، راهروهای بی‌انتها، فروشگاه‌هایی که برقشان در چشم می‌زد. چیزی که توجهم را جلب کرد، این بود که در هر چند قدم، یک نفر ایستاده بود تا به مسافران کمک کند. اگر سؤالی داشتی، می‌توانستی از هر کسی بپرسی و جواب بگیری.

زبان عربی‌ام خوب بود، اما جالب اینجا بود که بسیاری از کارکنان عربی بلد نبودند! مجبور شدم به انگلیسی صحبت کنم، و خوشبختانه مشکلی پیش نیامد.

حالا باید در سالن ترانزیت ترمینال ۲ منتظر می‌ماندم. ساعت ۶:۴۵ صبح پروازم به بیروت بود. تا آن موقع، فقط باید صبر می‌کردم.

سالن ترانزیت جای راحتی بود، اما قیمت‌ها؟ همه‌چیز به دلار بود و بالا! هرچند، چیزی که بیشتر اهمیت داشت، این بود که من در این مسیر بودم. مسیری که شاید قرار بود، داستانی بزرگ‌تر از آنچه فکرش را می‌کردم، برایم رقم بزند.

فرودگاه دبی – شب پرماجرا

ساعت از نیمه‌شب گذشته بود. در فرودگاه دبی قدم می‌زدم، خسته اما پر از هیجان. اینجا، قصه‌های فراوانی در جریان بود. بعضی برای تفریح آمده بودند، بعضی در انتظار پرواز به کشوری بودند که عزیزانشان سال‌ها پیش به آنجا مهاجرت کرده بودند. برخی دیگر، شب آخرشان در این خاک را سپری می‌کردند؛ درحالی‌که دلشان را به رویای آینده‌ای ناشناخته گره زده بودند.

اما عده‌ای دیگر، مسیری متفاوت را انتخاب کرده بودند. آن‌هایی که آمده بودند تا به بیروت بروند؛ برای سفری که ساده نبود، برای مراسمی که یک ملت را به خیابان‌ها می‌کشاند.

در گوشه‌ای از سالن، دختری مشهدی را دیدم که برای مهاجرت منتظر پرواز بود. وقتی فهمید که راهی بیروت هستم، نگاهی پر از تردید به من انداخت و گفت:
-همشهری، مواظب خودت باش. لبنان خطر دارد.
پرسیدم:
-تو چرا این سختی را تحمل کردی؟

لبخندی زد و گفت:
- برای دیدن زندگی‌ای که سال‌ها برایش تلاش کردم. رویایی که ارزشش را دارد.

لبخندی زدم. ما هر دو در حال ترک جایی بودیم، اما مسیرمان زمین تا آسمان فرق داشت. من عهدی داشتم که باید پای آن می‌ایستادم، حتی اگر سخت باشد.

لحظاتی بعد، بلندگو شماره پرواز را اعلام کرد. عقربه‌های ساعت به عدد هفت نزدیک می‌شدند. زمان حرکت فرارسیده بود.

روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت

 

از فراز خلیج فارس تا خاک بیروت

هواپیما از باند بلند شد و آرام از خلیج فارس عبور کرد. پشت سر، ایران را جا گذاشته بودم. از فراز عراق و اردن گذشتیم و کم‌کم آبیِ بیکران مدیترانه زیر پایمان گسترده شد.

کنارم، مادری لبنانی با دخترکی هفت‌ساله نشسته بود. لبخندی زد و گفت:
-اسمش اسماست.

با شور و افتخار از بازگشتشان به لبنان می‌گفت، از این‌که به‌خاطر مشکلات اقتصادی مهاجرت کرده بودند، اما حالا برای شرکت در مراسم تشییع سید حسن نصرالله برمی‌گشتند.

چشمانش برق می‌زد وقتی گفت:
-فردا، همه خانواده در این مراسم ملی خواهیم بود. ارض لبنان برای ما مهم است… ما پشتیبان مقاومت و آرمان سید شهیدان خواهیم ماند.

کلماتش در دلم نشست. کم‌کم داشتم به بیروت می‌رسیدم، و انگار با هر کیلومتری که هواپیما به زمین نزدیک‌تر می‌شد، چیزی از وابستگی‌هایم را پشت سر می‌گذاشتم.

فرود در بیروت – ورود به سرزمین مقاومت

هواپیما در فرودگاه رفیق حریری نشست. ساعت از سیزده گذشته بود. بعد از خروج از هواپیما و عبور از گیت، به ایستگاه امنیتی رسیدم. ضابط ارتش پاسپورتم را گرفت و با دقت ورق زد.
-بلیط برگشت؟

دادم. نگاهی انداخت، مکث کرد.
-کارت خبرنگاری؟

دادم. مکثی دیگر. سوالاتش بیشتر شد. لحظه‌ای ذهنم جست‌وجو کرد و بعد یادم آمد که کارت عکاسی فیاپ را همراهم دارم. سریع از کیف بیرون آوردم. چشمش که به مُهر و لوگوی آن افتاد، نگاهش تغییر کرد.

-مصور اعلامی اروپا؟

با اعتماد گفتم:
-بله.
دیگر چیزی نپرسید. احترام گذاشت، مدارکم را پس داد، مُهر ورود زد و گفت:
-خوش آمدی!

کافه فرودگاه – جرعه‌ای چای و انتظار

چمدانم را از نوار نقاله برداشتم و از خروجی خارج شدم. نفری که از طرف حزب آمده بود، باید مرا می‌برد. تماس گرفتم. چند دقیقه بعد پیدایم کرد.
-بیا یک چای بخوریم تا بقیه هم برسند.

در کافه‌ای نشستیم. هوای بیروت خنک بود، با عطر نمناک دریا. چای داغ را جرعه‌جرعه نوشیدم. کم‌کم بقیه خبرنگاران ایرانی رسیدند. دوازده نفر بودیم. وقتی لیست تکمیل شد، با هم راهی هتل شدیم.

بعدازظهر – دعوتی خاص

چند ساعت استراحت کردم. خواب چندانی به چشمم نیامد، شاید به‌خاطر هیجان، شاید هم از خستگی سفر. مجوز اولیه را گرفتم و آماده شدم برای خیابان‌گردی در بیروت.

ظهر بود که یکی از دوستان خبرنگار از رسانه اهل‌بیت مرا کنار کشید:
-دعوتی! بیا با هم بریم نهار بخوریم، بعد هم بریم محل شهادت سید.

فرصتی برای رد کردن نبود. راه افتادیم. مقصد: یک رستوران دریایی، مهمان علمای شیعه لبنان و رایزن فرهنگی.

شب ضاحیه – گم‌شده در هیاهو

هوای بیروت خنک شده بود، اما چیزی در فضا سنگینی می‌کرد. اندوهی که در چهره مردم، در خیابان‌ها و حتی در نفس‌هایی که به سختی بالا می‌آمد، موج می‌زد.

بعد از یک مهمانی ساده اما گرم، با مردانی از جنس مقاومت، تصمیم گرفتیم راهی محل شهادت سید شویم؛ جایی که چند روز پیش، آسمان ضاحیه با آتش و دود سیاه شده بود. فرمانده‌ای که تمام عمرش را در راه ایستادگی گذاشت، اینجا خاموش شده بود، اما صدایش در گوش تاریخ ماندگار ماند.

روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت

خیابان‌های ضاحیه هنوز زخم‌های جنگ را بر تن داشتند. ساختمان‌های نیمه‌ویران، پنجره‌های شکسته، دیوارهایی که زخم گلوله‌ها را به یادگار داشتند. اما چیزی که بیش از این ویرانی‌ها توجه را جلب می‌کرد، مردم بودند؛ مردمی که نه ترسیده بودند، نه عقب‌نشینی کرده بودند.


روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت

وقتی رسیدیم، جمعیتی از هر دین و مذهب در کنار هم ایستاده بودند. شیعه، سنی، مسیحی؛ همه زیر پرچم مقاومت، اشک می‌ریختند و لبیک یا نصرالله می‌گفتند. لحظه‌ای که آنجا ایستادم، دوربینم در دست، احساس کردم که تاریخ در برابر چشمانم زنده شده است.


روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت

شروع به عکاسی کردم. از صورت‌هایی که در اشک و اندوه غرق بودند، از مشت‌های گره‌کرده‌ای که به آسمان بلند شده بودند، از کودکانی که در سکوتی سنگین به عکس‌های سید خیره شده بودند.


روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت
تنهایی در خیابان‌های بیروت

وقتی از میان جمعیت بیرون آمدم، تازه متوجه شدم که گوشی‌ام هیچ آنتنی ندارد. دوستانم را گم کرده بودم، اینترنتی نداشتم، راه ارتباطی‌ام با تهران قطع شده بود. میان هزاران نفر، تنها شده بودم. اما این تنهایی ترسناک نبود. شاید چون می‌دانستم که اینجا، در دل مقاومت، هیچ‌کس غریبه نیست.

بی‌هدف شروع به قدم زدن کردم، دوربین در دست. خیابان‌های ضاحیه را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم و به یک مغازه موبایل‌فروشی رسیدم. زن مسیحی و همسرش پشت پیشخوان ایستاده بودند. مهربان بودند، وقتی فهمیدند سیم‌کارت می‌خواهم، با حوصله انواعشان را توضیح دادند.

-کدام اپراتور را می‌خواهی؟

وقتی قیمت‌ها را گفتند، مغزم صوت کشید. ۳۷ دلار برای یک سیم‌کارت و ۳۰ گیگ اینترنت ماهانه! با قیمت ایران که حساب می‌کردم، سرسام‌آور بود. اما چاره‌ای نبود. پول را پرداخت کردم، سیم‌کارت را در گوشی گذاشتم، آنتن برگشت و اینترنت وصل شد.

مسیر هتل را در نقشه پیدا کردم و راه افتادم. در راه، باز هم عکاسی کردم. از خیابان‌هایی که انگار هنوز در شوک شهادت سید بودند، از مغازه‌هایی که تلویزیون‌هایشان اخبار مراسم فردا را پخش می‌کردند، از دیوارهایی که پرچم‌های سیاه و پوسترهای سید را در آغوش گرفته بودند.


روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت
روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت
باران، شب، و بازگشت به هتل

به خودم که آمدم، ساعت از ده شب گذشته بود. باران بی‌وقفه می‌بارید. آن‌قدر خیس شده بودم که انگار با لباس درون استخر افتاده باشم.

در سیاهی و خلوتی خیابان‌ها، یکی از دوستان حزب مقابلم سبز شد.

-بیا، اینجا تنها نمان. برایت ماشین می‌گیرم.

تنهایی در کشوری غریب، آن هم در شبی بارانی و خیابان‌هایی که هنوز زخم جنگ را بر تن داشتند، می‌توانست خطرناک باشد. سوار ماشین شدم و به هتل برگشتم. شامی خوردم که آن‌قدر خسته بودم، حتی مزه‌اش را نفهمیدم. بعد، عکس‌هایم را ارسال کردم، تجهیزاتم را چک کردم و دراز کشیدم.

فردا، تاریخی‌ترین تشییع لبنان قرار بود رقم بخورد.

چشم‌هایم روی سقف هتل ثابت ماند. ذهنم پر بود از فکرهایی که خواب را از من می‌گرفتند. چطور این مأموریت خطیر را به پایان برسانم؟ 

تشییع یک فرمانده، قیام یک ملت

صبح روز یکشنبه، ساعت پنج بامداد، با صدای مداوم پهپادهای اسرائیلی که از شب تا صبح بر فراز آسمان بیروت در حال پرواز بودند، از خواب بیدار شدم. این پهپادها که صدایشان همچون غرش تراکتور فضای شهر را پر کرده بود، یادآور نقض مکرر حریم هوایی لبنان توسط رژیم صهیونیستی بود. با وجود این تهدیدات، ارتش لبنان به دلیل محدودیت‌های تجهیزاتی و حضور نیروهای خارجی، به‌ویژه آمریکایی‌ها، فاقد نیروی هوایی قدرتمند است و این حزب‌الله است که با قاطعیت در برابر تجاوزات صهیونیست‌ها ایستادگی می‌کند. 

پس از اقامه نماز صبح، از پنجره اتاق هتل در طبقه سیزدهم به شهر نگریستم. هوا در حالت گرگ‌ومیش بود و بیروت زیر نور کم‌رنگ صبحگاهی آرام به نظر می‌رسید. شب گذشته در گروه رسانه‌ای اعلام شده بود که ساعت هفت صبح در لابی هتل برای دریافت مجوز حضور در مراسم تشییع شهید حاضر باشیم.

ساعت شش و نیم صبح، تلفنم زنگ خورد. با تعجب پاسخ دادم؛ یکی از همکارام از تهران بود. با صدایی نگران پرسید: «هنوز خوابی؟ الان ساعت هشت است، کجایی؟» لحظه‌ای گیج شدم؛ به ساعت نگاه کردم، شش و نیم صبح بود. با آرامش توضیح دادم: «برادر، من در بیروت هستم و از ساعت پنج بیدارم. اختلاف ساعت داریم؛ اینجا هنوز صبح زود است.» او با درک موضوع، لحنش آرام شد و گفت: «باشه، فقط بی‌خبر نگذار.»

سریع به لابی هتل رفتم. فرصتی برای صرف صبحانه نبود. خودرویی از سوی رسانه حزب‌الله منتظرمان بود تا ما را به محل تجمع خبرنگاران ببرد. پس از ارائه کارت شناسایی و بررسی لیست، مجوز حضور در مراسم را دریافت کردم. این مجوز به من اطمینان داد که حضورم در بیروت رسمی و تأیید شده است.

با دوستان رسانه‌ای سوار اتوبوس شدیم و به سمت ورزشگاه محل برگزاری مراسم حرکت کردیم. نظم و هماهنگی تیم رسانه‌ای حزب‌الله تحسین‌برانگیز بود. خیابان‌های منتهی به ورزشگاه مملوء از جمعیت بود و هر لحظه به مقصد نزدیک‌تر می‌شدیم. ساعت نه صبح به ورودی ورزشگاه رسیدیم.

ساعت نه صبح، وقتی به ورزشگاه رسیدیم، اول به بالاترین نقطه رفتم تا عکس‌های واید بگیرم. صدای سید در ورزشگاه پیچید. آخرین سخنرانی‌اش، همان سخنان آتشینی که هنوز گوش تاریخ را می‌سوزاند. باورم نمی‌شد که دیگر نیست، که قرار نیست بار دیگر از همان جایگاه، با اقتدار سخن بگوید.


با همراهی دوستان رسانه‌ای، ابتدا به بالاترین نقطه ورزشگاه رفتیم تا تصاویری گسترده از جمعیت و فضای مراسم بگیریم. خانمی مسن، مسئول آن بخش بود و با دقت به کار ما نظارت می‌کرد. پس از مدتی، به سمت جایگاه خبرنگاران حرکت کردم تا از نزدیک‌تر به پوشش مراسم بپردازم.


روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت

خانمی خبرنگار، عرب و اهل تسنن، کنارم ایستاده بود. آرام گفت:
- «امروز، جهان عرب مردی را بدرقه می‌کند که دیگر تکرار نخواهد شد.»

به او نگاه کردم. حقیقت را می‌گفت. مردی که عزت را به شیعه و سنی، به لبنان و تمام ملت‌های مظلوم بازگردانده بود.

ورزشگاه در شور و شعف غرق شد. صدای «لبیک یا نصرالله» بلند شد. پرچم گنبد امام رضا (ع) را با احترام وارد کردند. مقامات ارشد، از جانشین فرمانده سپاه تا قالیباف و مسئولان لبنانی، یکی پس از دیگری وارد شدند. عکاسی می‌کردم، اما وسط کار، اینترنت گوشی‌ام قطع شد.

روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت

روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت

داشتیم عکاسی می‌کردیم. چند عکاس خارجی، با دقت، لنزهای واید را به دوربین‌هایشان بستند و به سمت دیوار ورزشگاه رفتند. نگاهشان دقیق بود، انگار چیزی را انتظار می‌کشیدند.

یکی از خبرنگاران کنجکاو شد، پرسید:
-«کس دیگه‌ای قراره وارد بشه؟»

سرم را تکان دادم.
- «نه، الان باید تله ببندیم برای تابوت‌ها. ولی اینا چرا واید بستن؟»

جوابم را لحظاتی بعد گرفتم. ناگهان، غرش هوا شکافته شد. پنج جنگنده‌ی اسرائیلی وارد آسمان بیروت شدند، دیوار صوتی را شکستند و درست از بالای ورزشگاه عبور کردند. ورزشگاه لرزید. آن عکاسان خارجی، انگار که خبردار شده بودند، آماده و هماهنگ، شروع به عکاسی کردند اما ما ... ما فقط به آسمان خیره شدیم.

روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت

و بعد، از دل این سکوت چند ثانیه‌ای، یک صدا تمام ورزشگاه را به لرزه درآورد:
- مرگ بر اسرائیل!

چشمان مردم برق می‌زد. زن، مرد، کودک، پیر و … همه گویی یک چیز در نگاهشان موج می‌زد: انتقام.

روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت

جمعیت موج می‌زد، ازدحام بیشتر و بیشتر می‌شد. ماشین حمل شهدا که آمد، جمعیت چنان پیش رفت که فشار آن ما خبرنگاران را به عقب پرت کرد. در آن شلوغی، تعادلم را از دست دادم، پایم آسیب دید. اما همه این‌ها چیزی نبود در برابر بغضی که در گلویم سنگینی می‌کرد.



روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت

آن مردی که کنار ماشین تشییع ایستاده بود -ابو علی جواد- حالش را می‌فهمیدم. او جامانده‌ی سید بود، مردی که سال‌ها امنیتش را تأمین کرده بود، حالا اما … سید دیگر نبود.

من هم جامانده بودم. اما نه از سید. من جامانده‌ی رفقای شهیدم بودم، همان‌هایی که روزی در میدان نبرد کنارشان ایستاده بودم.

دلم می‌خواست دوربین را زمین بگذارم، بنشینم و فقط زار بزنم. اما در گوشم، صدایی می‌پیچید:
- «مرد باش … الان وقت گریه نیست.»

آن صدا، صدای همان‌هایی بود که از دست داده بودم.

و بعد، لحظه‌ی عبور ماشین شهدا…

روایتی از حماسه وداع با رهبران مقاومت

احساس کردم ده سال پیرتر شده‌ام.

تمام آرمان‌ها و آرزوهایم به هم ریخته بود. نگاه من به دنیا، به زندگی، بعد از دیدن تابوت سید، عوض شد. دیگر منِ محمدمهدیِ صبح نبودم. چیزی درونم تغییر کرده بود. حس‌ها، افکار، دغدغه‌ها… انگار از درون داشتم دگرگون می‌شدم.

وقتی کاروان شهدا از ورزشگاه خارج شد، دیگر نتوانستم همراهی کنم. آرام از میان ازدحام بیرون آمدم، پایم درد می‌کرد. خودرویی گرفتم و خودم را به هتل رساندم.

در اتاق، تنها که شدم، همه‌ی بغض‌هایی که نگه داشته بودم، شکست.

ادامه دارد ....

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار