به گزارش گروه فرهنگ دفاعپرس، «بوی باروت بوی باران» به زندگینامه و فرماندهی سردار شهید حمید باکری در عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر، در قالب ۲۶ خاطره از دوستان و همرزمان وی پرداخته است. برای تدوین این اثر از هفت کتاب و مصاحبههایی با علی فضلی، محمدباقر طریقت، صمد ملاعباسیان، مهدی بخشی و محمد کاشف و گزارشهای شهید سپهبد علی صیاد شیرازی استفاده شده است.
قسمت بیستم بازخوانی «بوی باروت بوی باران» را در ادامه میخوانید:
حرم تا حرم
جاده ساکت بود و صدای چرخهای ماشین غنیمتی عراق، تنها صدایی است که مسافران اش را به فکر وا میدارد. حادثه ها، تکها و پاتک ها، شره خونها، نجواها وصيتها، وداع ها از عملیاتی بزرگ و فتحی بی نظیر آن دو را به وادی گفتگوی ساکت میبرد.
آقا مهدی و صفیه خانم فاطمه و احسان حمید هم پشت فرمان چرت های دوست داشتنی احسان نیم نگاه های حمید را به خود جلب می کند.
صفیه و فاطمه میدانند که این دو دو روح در یک پیکرند، در اطاعت و شجاعت به همه چیز رسیده اند چشمان فاطمه گاه گره میخورد در دستان استخوانی حمید که چگونه آتش درو می کند و چهره مهدی که با آن سکوت همیشگی اش چه مردانی را در میدان جنگ زمین گیر کرده است.
راه قرار است تا حرم حضرت معصومه (س) و جمکران، تسلیم این مسافران شود. ۲۵ روز جنگ ۲۵ روز فریاد و آزادی شهری خونین از چنگال خرچنگی پوست کلفت صدای رادیوی ماشین آرام به گوش می رسد و گزارش از صحن مسجد جامع خرمشهر پخش میشود و با یادگارانی مصاحبه می کنند که در مقاومت ۴۹ روزه اشغال خرمشهر، جنگیده بودند و حالا آمده اند. خاطره تلخ اشغال را با خطرها و خاطره های فتح برای کام یک ملت شیرین سازند.
بی سیم زده بودند که ما اینجا خیلی کم ایم. همه رفته بودند بندر گمرک ، روبروی جاده شلمچه که می خورد به کشتارگاه ، خلوت شده بود. بچه ها رفتند توی ردیف اول خانه هایی که آنجا بود. مردم وقت نکرده بودند اثات شان را ببرند. صبح اول وقت که برگشتند، باز گمرک پر عراقی بود.....
کلمه گمرک باران و شنیدن اولین خبر پیروزی و ورود به شهر، حمید و مهدی را دوباره میبرد به خرمشهر که برای رسیدن به گمرک و بستن جاده شلمچه - خرمشهر خیلی از دوستانشان
غرقه خون به بغلشان افتادند و دم فرو بردند که مبادا عراقی ها بشنوند و ..... آقا گمرکی که الان میبینین رفته به لاک سکوت، داغ ها در سینه دارد، سمت در سنتاب از بالای کانتینرها ۱۳ تا تانک دیده می شد. بیشتر از ۳۰ نفر نبود ولی خب آرپی جی زن هامون، عقب شان راندند.
حمید رو کرد به مهدی گفت داداش در همین کمرگ بود که توانستیم چرت مختصری بزنیم آن هم با باران از سرمان پرید، فکر می کنم شما هم دیدید بین در فتلیه و سنتاب، فاصله زیادی نیست ولی در زمان اشغال در آن فاصله چه مقاومت ها شده بود.
بچه ها، بیست نفر میشوند از بچه های ارتش و تکاورها هم بودند. با هم شدند پنجاه نفر از یک طرف گمرک شروع کردند رفتند سمت آن یکی در از سمت سنتاب به سمت در فتلیه به قتلیه که رسیدند ۲۰ نفر بیش تر نمانده بودند و عراقی ها بالاخره ساعت چهار و نیم بود که ساختمان را خالی کردند و رفتند. شاید ده بار گمرک دست به دست شده بود و شهر تقريباً مخروبه.
سرودی پخش میشود و حمید صدای رادیو را می آورد پایین و می گوید: به نظرم مسجد جامع خودش . یک دژی بود که در روزهای اشغال مثل یک پادگان نقشه های عراقی ها را به هم میزده است. پشتیبانی از مسجد فرماندهی و تصمیم گیری در مسجد، در دو درمان هم از مسجد همه ناله ها و فریادهای مرحوم جهان آرا، از در و دیوار مسجد، به گوش میرسید مهدی اضافه کرد: خدا انصاف بدهد به بعضی از حضرات را نه دست و بال ارتش را رها می کردند و نه پاسدار و بسیجی را اصلاً این آقایون قصد داشتن بچه های انقلاب را از مادر زخمی اش جدا کنند. این کار را هم کردند که بچه های شهر و جهان آراها را پشتیبانی نکردند مگر با نصف شهر می شد شهر را ترک کرد و حال کل شهر را سوخته گرفتیم.
جهان آرا لحناش عوض شده و غم زده بود. می گفت: بچه ها، توی این مدت همه تکلیفومونو انجام دادید. از این به بعد هیچ تکلیفی برگردنتون نیست. تصمیم بگیرید. دیگه مطمئن باشید از کمک و پشتیبانی و این هدفها خبری نیست. هیچ امیدی به حضرات نیست. هیچ کس از اینجا زنده بر نمی گرده و من می مانم که شهید بشم.
به قم نزدیک میشوند. بوی عطر حرم، تبسم های خادمین حرم ضریح حضرت نمازهای به یادماندنی اش در دل مسافران حرم، خاطره می آفریند. واقعاً اگر ایرانی حرم و مسجد را نداشت، چگونه تسکین می گرفت؟ دل به کجا میبست؟ ایام خوش و ناخوش را در کجا مثل یک سفره میگشود و دور از چشم دیگران رازی میداد و سیری می ستاند؟!
بچه ها رسیدند به مسجد، صحن مسجد شلوغ بود. با این که خمپاره خورده بود و مجروح ها پهن و پخش بود وسط حیاط. هنوز آدم تا به مسجد می رسید روحیه می گرفت. هنوز هم هر کس از هر جایی که خسته بر می گشت، یک راست می آمد مسجد جامع. دو برادر فاتحان خونین شهر بازمانده از تیپ نجف اشرف بعد از ۲۵ روز جنگ سخت خود را در مقابل صحن حرم حضرت معصومه (س) برای زیارت آماده میکنند وضو می سازند و روحشان را به کوی ولایت می سپارند تا دوباره جان بگیرند و بار دیگر به سوی جانان بروند و برای عملیاتی دیگر دوباره جان بگیرند.
انتهای پیام/ 161