به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، قهرمانِ نوجوان شهید «قاسم شکیبزاده» که با دست بُردن در شناسنامه خود راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شده بود، ۲۰ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ در خلال عملیات بیت المقدس به شهادت رسید و لحظاتی بعد عکاس این صحنه را از عروج این شهید ثبت کرد.
قاسم یکم خرداد ۱۳۴۶، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش اصغر، کشاورزی میکرد و مادرش طاهره نام داشت. دانشآموز سوم راهنمایی بود. با دستکاری در شناسنامه توانست از سوی بسیج در جبهه حضور پیدا کند. سرانجام قاسم شکسیب زاده بیستم اردیبهشت ۱۳۶۱، در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
ماجرای شهادت
حسن ستاری از همرزمان و دستان شهید درباره خاطرات از همرزمی با قاسم و لحظات آخر عمرش چنین روایت میکند: چطوری اجازه گرفت و چی شد که اینقدر سریع آماده شد و برگه گرفت که با ما به جبهه بیاید، نمیدانم، یعنی زمان آنقدر سریع گذشت که اصلاً فرصتی نبود تا موضوع را پیگیری کنم. از قزوین که حرکت کردیم، تقریباً ۲ ساعت بعد توی یکی از پادگانهای آموزشی تهران بودیم، پس از یکی، دو روز، عازم اهواز شدیم، دو سه روزی هم توی پادگان امیدیه منتظر بودیم که به خط برویم و برای عملیات.
غروب بود، شام را زدوتر دادند، گفتند بعد از خوردن غذا آماده رفت شوید. غذا را خورده و نخورده شروع به توزیع تجهیزات کردند، همه به صف شدیم، فرمانده آمد و هرچه که باید میگفت را گفت. تاکید بر بررسی کردن تجهیزات بچهها داشت و اینکه حتماُ قمقمههایتان را پر آب کنید، چرا که منطقه عملیاتی بیتالمقدس توی دشت است و از آب خبری نیست. از قزوین که راه افتادیم، یک لحظه از قاسم غافل نبودیم، پرسیدم: قمقمهات را چرا آب نمیکنی؟ گفت برای چه پرکنم، من مطمئنم که به خوردن آب نمیرسم. تعجب کردم، راستش اصلاً نفهمیدم چه میگوید.
آماده رفتن شدیم، ساعت ۱۲ شب بود که به منطقه عملیاتی رسیدیم، بچهها خورد و خسته بودند، راه زیادی را پیاده روی کرده بودند و اصلاً هم اجازه نداشتند که سر و صدا کنند، چرا که دشمن در کمین بود و همین نزدیکیها شب که از نیمه گذشت، ما با خاک ریز عراقیها، فقط یک کیلومتر فاصله داشتیم، بایستی این مسیر را خیلی آرام و بی صدا میرفتیم تا به خاکریز دشمن رسیده و آنها را غافلگیر کنیم.
برای حرکت فقط منتظر یک اسم رمز بودیم و یک فرمان یا زهرا(س) فرمانده آمد، دلیلش را نگفت، اما فقط گفت، سریع به سمت خاکریز دشمن حرکت کنید و صدای تکبیر و یا زهرا(س) را یک آن قطع نکنید. ما هم، سراپا گوش، حرکت کردیم، اما دشمن تا بن دندان مسلح خیلی سریع ما را یافت و گلوله و منور بود که به سرو روی ما میریخت، راستش یک آن کنارم را نگاه کردم، دیدم از قاسم خبری نیست، فرصت جستوجو هم نبود، پیش میرفتیم، البته همه به صورت خزیده، چرا که از تیر مستقیم دشمنان در امان باشیم.
همه بچهها، سینهخیز حرکت کردند، هر چند لحظهای رگباری زمینی به سوی بچهها میآمد و رزمندهای را مورد هدف قرار میداد و ما نمیدانستیم که این گلولهها که مثل مار روی زمین میخزد از کجا میآید؟ حدود ۵۰ متر با خاکریز دشمن فاصله داشتیم، به گودال بزرگی رسیدیم که دیدم یک ضد هوایی چهاررول داخل آن است و از طریق این اسلحه است که بچهها را زمینی نشانه میرود، با اسلحه که در مقابلش ایستادم، یک سرباز جوان عراقی از پشت اسلحه درآمد در حالی که پارچه سفیدی به دست داشت.
مرتب التماس میکرد که او را نکشم. تا من به خود بیایم حدوود ۲۰ رزمنده دور گودال جمع شده و با اسلحه به طرف او نشانه رفته بودند، در همین حال مشاطان رسید و گفت: بچهها دست نگهدارید. من که خیلی ناراحت بودم گفتم: چرا دست نگهداریم، او بچههای ما را قتل و عام کرده و باید او رابه سزای اعمالش برسانیم. هر کاری که کردیم، مشاطان اجازه نداد و گفت: چون او تسلیم شده، بایستی اسیر گرفته و به عقب بفرستیمش و همین کار را هم کرده.
من داشتم داخل گودال را میدیدم که پر از پوکههای فشنگ بود، یک آن به یاد قاسم افتادم، دور و برم را نگاه کردم و او را ندیدم، سریع به دنبالش رفتم، شاید ۳۰ - ۴۰ متری بیشتر نرفته بودم که «پورزشگی» را دیدم که بالای سر قاسم نشسته است. من هم که نای راه رفت را نداشتم، نشستم، یکی از گلولههای همین اسیری که چند لحظه قبل برده بودند، درست خورده بود به پهلوی قاسم و او هم خیلی آرام دراز کشیده بود. جلو رفتم، قمقمه اش را دیدم که خشک، خشک است و صدایش دو باره در فضای سرخ و سوزان جنوب پیچید که: «من به خوردن آب نمیرسم!»
دست نوشتهها
از شهید، قاسم شکیبزاده چند دست نوشته نیز وجود دادر که شاید بتوان در حکم وصیتنامه دید، او چنین می نویسد: «با درود بر تمام خدمتگزاران این انقلاب، به خصوص برادران فعال و ایثارگر حزب جمهوری اسلامی که با ازخودگذشتگی خویش از اوایل تأسیس تاکنون پشتیبان این انقلاب و خون شهیدان همیشه جوشان اسلام بودند و هستند. این سازمان مکتبی، مغزهای متفکری همچون شهید بهشتی و شهید باهنر و شهید هاشمی نژاد و... را در این راه فدا نمود تا این انقلاب با خون چنین شهیدانی به ثمر برسد....
و با تو ای برادر! چه بگویم که همیشه پشتیبان انقلاب بودی و هستی و تمام وجودت مملو از ایمان به خداست؟ در سنگر پشت جبهه و سنگری مستحکم از نفوذ غیر خدا و سنگری که همه اش یاد خدا و نام خداست؛ در سنگری که همیشه خدمتگزارانش در صحنه هستند و در سنگری که جبههای به وسعت آسمانها و زمینها است، در خدمت انقلاب و اسلامی. من کوچکتر از آنم که با تو سخن بگویم. من به آن حد از ایثار و غلبه بر نفس تو نرسیدهام؛ ولی خواستم سخنی از ایثار و روحیه رزمندگان گفته باشم.
در اینجا هر شب دعای توسل و نوحه سرایی حسینی برقرار است؛ کاش میبودی و میدیدی وای کاش تو نیز با ما بودی و ما از سخنان شیوایت فیض میبُردیم و با اسلام بهتر و بیشتر آشنا میشدیم. فعلاً چیزی ندارم بگویم؛ یعنی دهانم باز مانده است که از چه بگویم. از ایثار و از خودگذشتگی و یا از فعالیتها و تلاشی که برادران مسؤول؟... آری! از چه بگویم؟ اینها همه اش خاطره و درس برای ماست؛ اینجا به حق دانشگاه معنویات است.
برادران! هیچوقت از یاد خدا و از نام خدا و از فرامین امام، غافل نباشید. برادران! در دعای کمیل و نماز شبهای خویش برای امام دعا کنید و برای ما هم دعا کنید که خدا ما را ببخشاید. برادر! این من و ما نیستیم که اسلحه به دست گرفتیم و میجنگیم و به پیروزی دست مییابیم؛ این دست خداست... این یاری مهدی (عج) است... این ایمان و روحیه است که میجنگد و خلاصه، این مکتب است که میجنگند؛ نه من حقیر و گنه کار سرباز کوچک؛ قاسم شکیب زاده»
دیگر نگاشته شهید هم از این قرار است: «در جبههای که رزمندگانش این همه ایثار و از خودگذشتگی دارند؛ در جبههای که فکر و ذکر رزمندگانش پیروزی جمهوری اسلامی است؛ در جبههای که به حق دانشگاه معنویات میباشد؛ در جبههای که رزمندگانش از شهادت در راه خدا هراسی ندارند؛ در جبههای که جای جای و لحظه لحظههای آن خاطره ایثارها و از خودگذشتگیها و رزم پایدارشان است؛ در جبههای که رزم آورانش، شیران روز و پارسایان شباند؛ در جبههای که هنگام حمله در میان توپ و خمپاره دشمن، رزم آورانش نماز صبح میگذارند و مخلصانه با خدای خویش سخن میگویند؛ در جبههای که رزمندگاش دعای شان تنها و تنها ظهور حضرت مهدی (عج) و طول عُمر امام و شهادت در راه خداست.
در جبههای که رزم آورانش به هنگام حمله، هم، چون فرشتگان نجات مستضعفان و مستمندان، بر دشمن نابکار میتازند؛ در جبههای که یاوران خمینی، با ندای «لبیک یا خمینی» وارد میدان میشوند و مجروح میگردند و بانگ «لا اله الا الله» و «الله اکبر، خمینی رهبر» سر میدهند؛ در جبههای که امام زمان (عج) در آن حضور دارد و دست خدا بالای دست رزم آورانش است... پیروزی حتمی است! ... و ما رهروان الله، بیمی از مرگ در راه خدا نداریم؛ بلکه از خدای باری تعالی آروزی شهادت میکنیم و میگوییم: «اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک». بار خدایا! توفیق شهادت در راهت را نصیب من ناچیز و گناهکار بگردان؛ تا خون من قطرهای برای به ثمر رساندن درخت پُر عظمت انقلاب باشد.
من امیدوارم مادرم در سوگ من نگرید و همچون شیرزنان صدر اسلام، از خود پایداری و استقامت نشان دهد و نیز خواهران من -که هم، چون فاطمه و زینب کبری (س) تربیت شدهاند- در همان رَه -که همانا براستی خط امام و خط امام نیز ره الله است- ادامه دهنده راه شهدا باشند.... و شما برادران من که در تربیت من حقی بس والا دارید! امیدوارم خدا به شما اجری بزرگ عنایت فرماید. سعی کنید برادر کوچک مان را همچون علی اکبرتربیت کنید و تا او نیز بتواند در آینده فردی مؤثر در این جامعه باشد.
درود من بر توای مادر! که چیزهایی به آموختی که در هیچ دانشگاهی نمیتوان آن را فرا گرفت. من شهادت را برگزیدم؛ زیرا تنها شهادت است که میتواند ما را از این دنیای فانی و خیل مادیات برهاند و مرا به همان آرزوی دیرینهام برساند که همانا شهادت در راه خداست. درود و سلام من به رهبر انقلاب که با ظهور خود انقلابی در فکر ما ایجاد کرد و ما را از خیل جهالت راند و به ما معنی زندگی آموخت. اگر من شهید شدم، مرا از دفتر حزب جمهوری اسلامی تشییع کنید.»
انتهای پیام/ 119