به گزارش خبرنگار جهاد و حماسه دفاعپرس، شهید احمد بیابانی ۲۲ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ به همراه سردار شهید محسن حاجیبابا فرمانده جبهه غرب و شهیدعباس شوندی در حال شناسایی منطقه دشت ذهاب، مورد هجوم دشمن بعثی قرار گرفتند و با اصابت گلوله مستقیم تانک دشمن به خودرو به شهادت رسیدند.
قصه احمد اما با قصه فرماندهاش محسن متفاوت بود. احمد بیابانی از گنده لاتهای بزرگ تهران بود. چاقوکش، قمهکش، اهل دعوا و... او در یک دعوا چندین شاکی خصوصی داشت. تمام بدنش جای چاقو بود. روز ۲۲ بهمن ۵۷ که کلانتری شهرری در آتش سوخت، ایستاده بود و میخندید. میگفت ۷۰ تا از پروندههای من سوخت!
یه روز بچههای سپاه شهرری دستگیرش میکنند و بهش میگن: «تو خجالت نمیکشی؟ جوونای مردم دارن تو جبههها تیکه پاره میشن اونوقت تو توی تهران داری الواتی میکنی؟!»؛ احمد به غیرتش برمیخوره به اون پاسدار میگه: «منو آزاد کنید، نامرده اگه کسی فردا نره جبهه!»
فرمانده گردان مالک، آقای راسخ این حرفو میشنوه به احمد میگه: «من فردا ساعت صبح از میدان شهرری میرم برای جبهه. اگه خیلی مردی ۶ صبح اونجا باش.»
احمد ساک به دست ۶ صبح میدان شهرری بود! رفت جبهه و...
به گفته یکی از رزمندهها احمد متحول شده بود و از خدا خواسته بود اگر بناست شهید بشوم پیکرم را کسی نبیند، چون بدنش پُر بود از جای چاقو و خالکوبی و...
میگفت: «این بدن آبروی رزمندهها را میبرد.»
۲۲ اردیبهشت که احمد به همراه چند تن از فرماندههان از جمله آقا محسن حاجبابا برای شناسایی منطقه بازیدراز رفته بودند گلوله مستقیم تانک به خودروی آنان برخورد میکند. بدن احمد و محسن در آتش سوخت و به شهادت رسیدند. دقیقا همانجایی که الان مزار دوم محسن حاجبابا قرار دارد.
یکی از نیروهای تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا در مورد احمد بیابانی میگوید: من مدرسه مهدوی میرفتم. مدرسه ما در خیابان آرد ایران بود که الآن به نام شهیدان شیرمحمدی است. صبح که میخواستم مدرسه بروم، در پیادهروی خیابان با دیدن احمد بیابانی مسیر را عوض میکردم و یا بدو رد میشدم و ظهر هم که از مدرسه میآمدم، احمد را در خیابان میدیدم.
من که بچه بودم وقتی آن هیبت را میدیدم، میترسیدم. قد بلند، شلوار لی، موهای فرفری و پیراهن مانتی گل قرمز که آن روزها میگفتند این مانتی گلها ضد قمه است و لاتها میپوشند که در دعوا قمه نخورند.
منزل مادری احمد تقریباً انتهای خیابان بود و تا او به خانه برسد، اوضاع خیابان خوب نبود. چون من بعد از ظهرها مغازه لحافدوزی محلهمان شاگرد بودم، احمد از مقابل آن مغازه راهش را به سمت خانهشان کج میکرد، من یکی دو دفعه دعواهایش را دیده بودم.
سر کوچه یک زمین خاکی بود که مصالح ساختمانی داخلش انبار شده بود و چند تا سگ هم داشت که بچههایی مثل من خیلی میترسیدند و شنیده بودیم که یک سگ آنجاست که چهار تا چشم دارد؟! احمد چند بار آنجا دعوا کرد و دست به تیغ شد و از پس همهشان برآمد. البته به کاسبها احترام میگذاشت.
این، احمد بیابانی بود، تا انقلاب شد و بعد از انقلاب، آن احمد قدیم نبود، کم کم مردانه آمد پای کار انقلاب. تا اینکه ناامنیهای غرب کشور شروع شد و احمد با چند جوان دیگر راهی شدند و بعد از چندین بار رفت و برگشت، در حالی که در جنوب عملیات آزادسازی خرمشهر انجام میشد و مردم، شهدای عملیات بیتالمقدس را تشییع میکردند، خبر شهادت احمد بیابانی مثل بمب در محله صدا کرد.
آنهایی که خبر را میشنیدند بلافاصله میگفتند: خوش به حال احمد، عاقبت بخیر شد. تشییع احمد همه مردم شهرری را به خیابان آردایران کشاند.
پیکر نیمه سوخته احمد، روی دستان مردم شهرری تا حرم حضرت عبدالعظیم(ع) تشییع شد و در قطعه ۲۶ ردیف ۲۵ شماره ۵۱ گلزار شهدای تهران آرام گرفت. بله دفاع مقدس بشتر تربیت و مدرسه انسانسازی بود.
انتهای پیام/ 119