به گزارش خبرنگار دفاعپرس از خراسان رضوی، در پی حمله ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی به میهن اسلامی و به شهادت رساندن جمعی از فرماندهان، دانشمندان و مردم بیگناه کشورمان، آحاد جامعه در کوتاهترین زمان ممکن با مدیریت شرایط خاطرات خوبی را رقم زدند.
«خدیجه حسینی» نویسنده دفاع مقدس، در خرده روایتیهایی این خاطرات را به رشته تحریر درآورده است.
راننده ایثارگر
بچهام داشت در تب میسوخت. تب و هذیان و ناله. داروهایش را دادم. پاشویهاش کردم. فایدهای نداشت. حالش بدتر میشد که بهتر نمیشد. درخواست تاکسی اینترنتی دادم و منتظر ماندم. هیچی به هیچی! زنگ زدم تاکسی تلفنی. این وقت شب سرویس نداشت. شوهرم رفت سرِ کوچه تا ماشین پیدا کند. چند دقیقه بعد برگشت. دستخالیِ دست خالی.
_ حالا چی کار کنیم؟
یاد ماشینی افتادم که دیروز تصادفی توی خیابان دیدم و ازش عکس گرفتم و استوری کردم. از جا پریدم. گوشیام را برداشتم و وارد گالریاش شدم.
_ بیا زنگ بزنیم به این راننده.
همسرم نگاهی به عکس انداخت. یک تاکسی زردرنگ که پشت شیشهی ماشینش مقوای بزرگی چسبانده و با دستخط زیبایی نوشته بود: «بیایید یارِ هم باشیم. تاکسی بدون تعطیلی. هرکجا، هر زمان، برای انجام امور دارویی پزشکی تماس بگیرید.»
غفوریان!
_ نکنه سر کاری باشه؟
_ چرا سرِ کاری؟ این بندهی خدا میخواد قدِ خودش توی این روزها کمکی کرده باشه.
_ آخه دوی نصفه شب؟
_ معطل نکن. دست روی دست بذاریم بچهمون تشنج میکنه.
با تردید شماره گرفت و زد روی بلندگو. چند لحظهی بعد صدای مردی خوابآلود در خانه پیچید.
_ غفوریان هستم. در خدمتم.
_ بابت کاغذی که پشت ماشین...
_ بله! بله! شما فقط آدرس رو پیامک کنید. من خودم رو سریع میرسونم.
همسرم نگاهی به من انداخت و لبخندزنان نفس راحتی کشید.
نانوایی عرصهای برای خدمت
کارت بانکیاش را کشید. یکبار! دوبار!
دستگاه باز هم اخطار داد. شاطر گفت: از کارتهای این بانک فعلا نمیشود خرید کرد. یه کارت دیگه بدین.
_ کارت دیگهای ندارم.
_ پس منتظر بمانید شاید درست شود.
مرد سرش را پایین انداخت و آرام از صف بیرون آمد. پشت سرش، چند نفر دیگر که کارتِ همان بانک را داشتند هم از صف بیرون زدند و سلانه سلانه دور شدند.
از سرِ صف تا تهِ صف به هم نگاهی انداختیم و به دور شدنشان خیره ماندیم. با خودم فکر کردم امشب بدون نان چه کار کنند؟ معلوم هم نبود ماجرای این کارت بانکی تا کی ادامه داشت.
یک نفر از داخل صف خودش را جلو کشید و کارت بانکیاش را به شاطر داد.
_ آقا دویست تومان کارت بکشید و به کسانی که با کارت بانکیشان نمیتوانند خرید کنند، نان بدهید. تا کور شود چشمِ آن اسرائیلی که نمیتواند ما را کنار هم ببید.
شاطر کارت را گرفت و من هم دویدم دنبال چند نفری که داشتند از نانوایی دور میشدند.
شربت محبت
تهِ صفی بودم که ابتدای آن دیده نمیشد. گرما بیداد میکرد. نمیتوانستم کولر را هم روشن کنم. چراغ چشمکزنِ بنزینِ روشن شده بود و هر آن ممکن بود ماشین به پت پت بیفتد. شیشههای چهار تا پنجره را کشیدم پایین ولی باز هم گرما داشت دیوانهام میکرد. پیراهنم چسبیده بود به تنم. فاکتور خریدی را از داخلِ داشبورت پیدا کردم و خودم را باد زدم. عرق از پشت گردنم لیز خورد و رفت پایین.
_ آقا بفرمایید.
برگشتم سمت صدا. دختر بچهای با یک سینی شربتِ زعفرانِ خنک کنار ماشینم ایستاده بود. با دیدن شربت آب دهانم را قورت دادم. گلویم خشکِ خشک بود.
دست دراز کردم و یکی از لیوانها را برداشتم. انگشتهایم خنک شد.
_ نذریه دخترم؟
_ نذری که نه! اما من و بابام تصمیم گرفتیم واسه پیروزی کشورمون، به مردمی که داخل پمپ بنزین ماندند کمک کنند. انشاءالله که اسرائیل نابود بشه.
دخترک رفت و من ذرهذره شربتِ خنک و شیرین را سر کشیدم. هیچچیزی توی این لحظهها مثل این شربت نمیتوانست حالم را جا بیاورد.
انتهای پیام/