گروه استانهای دفاعپرس- «ابوالقاسم محمدزاده» پیشکسوت دفاع مقدس؛ از وقتی آن دود بلند شد، دیگر دلم نمیخواهد جایی را ببینم. شنیدن صدا که جای خود دارد. تنها دود نبود که در فضای کوچک دور و برم میپبچید، گاه و بیگاه صدا هم تنم را میلرزاند. وقتی صدای سم اسب بلندتر میشد و صدای کلفت مردانه و خشناش توی دشت میپیچید: «به کسی رحم نکنید. غنیمتها از آن خودتان» من بیشتر میترسیدم و دامن نیم سوخته خیمه را چنگ میزدم. در اوج وحشت صدا زدم:
-عمه ... عمه ... عمو ... عمو ... برادر ...
جز صدای سم اسب و هیاهوی وحشیانه مردان جوابم نبود. صدای بیمارگونه برادرم علیبنالحسین را شنیدم که در اوج ضعف میگفت: «علیکم بالفرار»
وقتی در تاریکی شب میدویدم، سواری وحشیانه به دنبالم بود و من بودم و سنگ و خار بیابان. رسید، چنگال مردانهاش را میان موهایم حس کردم و بدنبالش دردی که رعشه برجانم انداخت. رهایم کرد و رفت. من ماندم و درد گوش و تنهایی و بیابان تاریک.
نه خواب بودم و نه بیدار، آخر! مگر کسی میتواند با درد گوش و وحشت بیابان بخوابد.
من بودم و پناه بوته خار. بوی مهربانی و آرامش به سمتم میآمد. رسیده و نرسیده مرا با دستهای مهربانش بلند کرد و در آغوش کشید. به گرمی آغوش عمه میمانست. قلبم آرام گرفت. در آغوش مهربانش دست روی گوشهایم گذاشتم.
آخر! من از مادرم زهرا (س) رازداری را یادگرفتهام. نباید عمه جای سیلی و گوشهای پارهام را میدید.
صلالله علیک یا رقیه بنتالحسین (ع)
انتهای پیام/