به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، سردار رشید اسلام شهید «حسن منصوری» در زمان شهادت فرمانده لجستیک سپاه هشتم بود و پیش از آن لجستیک لشکر پنج نصر؛ در شهر تربت حیدریه متولد و از دوران کودکی با قرآن آشنا شد، در ۲۳ سالگی ازدواج کرد. او در همان سالهای قبل از انقلاب وارد فعالیتهای مذهبی شد و یک انجمن ضد بهاییت تشکیل داد. با شروع انقلاب اسلامی در کار انتقال اعلامیهها از منزل آیتالله شیرازی از مشهد به تربتحیدریه نقش مؤثّری داشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی وارد کمیته انقلاب شد و در دی ماه ۱۳۶۱ به جبهه اعزام و مسئولیت معاون تدارکات لشکر پنج نصر را به عهده گرفت، پس از مدتی به تربت حیدریه بازگشت، اما در خرداد ماه سال ۱۳۶۲ دوباره به منطقه جنوب اعزام و مسئول تدارکات سپاه هشتم شد. در عملیات «والفجر ۸» و «فتحالمبین» شجاعتها از خود به یادگار گذاشت و سرانجام در شانزدهمین روز مرداد ماه سال ۱۳۶۲ در اثر بمباران هوایی دشمن و اصابت راکت در منطقهی مهران به شهادت رسید.
پیکرش با تنی بی سر به تربت حیدریه انتقال داده و در بهشت عسکری دفن شد اما سر شهید را که بعد از انتقال پیکر و تدفین پیدا شد در همان منطقه مرزی مهران به خاک سپردند و این شهید صاحب دو مزار شد.
حسن به روایت دوستان و خانواده
مادرش میگوید: «وقتی باردار بودم، سعی میکردم هر نوع غذایی را نخورم. بعد از تولدش مقید بودم که در پاکی به او شیر بدهم.» دوره ابتدایی را در مدرسه علی تمدن شهرستان تربت حیدریه گذراند. به دلیل فساد موجود در فضای آموزشی، ترک تحصیل نمود و برای کار به مغازهی شیشه بری پدرش رفت. به ورزش فوتبال علاقه زیادی داشت.
کتابهای داستانی، سرگذشت پیامبران، آثار شهید مطهری، شریعتی و طالقانی را مطالعه میکرد. به دیدوبازدیدازاقوام وآشنایان پای بند و از غیبت بیزار بود. مشکلات دیگران را تا حد توان حل میکرد. در مقابل سختیها بردبار بود و سعی میکرد روی پای خودش بایستد. اوقات فراغتش را قبل از انقلاب با خانواده به تفریح و اماکن زیارتی میرفت و بعد از انقلاب، به علت کار زیاد فرصت چندانی نداشت و بیشتر مطالعه میکرد.
در مراسم مذهبی حضوری فعال داشت. مراسم روز تولد امام زمان (عج) را چراغانی میکرد. به امور دینی، مذهبی و نماز اول وقت اهمیت زیادی میداد. دارای اخلاق و صفات پسندیدهای بود. هنگام نماز خاشع بود. سعی میکرد نمازهایش را برای خشنودی خدا بخواند. به دلیل بیماری قلبی از سربازی معاف شد. جزء فعالان گروههای دانش آموزی قبل از انقلاب بود. قبل از انقلاب در جلسات قرآن شرکت میکرد.
در یکی از سفرها که برای پخش اعلامیه رفته بود، مورد تعقیب ساواک قرار گرفت. به علت سرعت زیاد، ماشین از مسیر منحرف و واژگون شد و او به شدت زخمی شد. ولی با این وجود از مبارزه دست برنداشت. حسن منصوری در ۲۴ سالگی با زهرا ابراهیم زاده، پیمان ازدواج بست. مدت زندگی مشترک آنها ۷ سال بود و ثمره آن یک دختر و یک پسر است.
ما دیگر افراد قدیمی نیستیم
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی میگفت: «ما دیگر افراد قدیمی نیستیم. انقلاب کردهایم. مسئولیت بیشتری داریم. قبلاً ما به مسایل شخصی فکر میکردیم و حالا در مقابل اسلام مسئولیم و باید فداکاری کنیم.»
با شروع جنگ تحمیلی اتمام حجت کرد، که در تمام مراحل جنگ حضور خواهد داشت. او برای دفاع از انقلاب به جبهه رفت. حضور در جبهه را وظیفه خودش میدانست و میگفت: «حکومت اسلامی تحفهای است که خدا به ما عطا کرده است و باید با تمام وجود از آن حفاظت کنیم. معتقد بود: «ما باید تا آخرین قطره خون با دشمن جنگید.» میگفت: جنگ بین دو کشور نیست، بلکه بین اسلام و کفر است که در راس آن شیطان بزرگ آمریکا قرار دارد.»
انبار مهمات تحت نظارت او بود. در جبهه در قسمت تدارکات فعالیت میکرد. در پشت جبهه به جمع آوری نیرو و تدارکات میپرداخت. در مقابله با قاچاقچیان و همچنین درگیریهای گنبد حضور داشت. از کسانی که با منافقین ارتباط داشتند ابراز انزجار میکرد. زمانی که برادرش به گروهکهای منافق پیوست، با او مخالفت کرد و هرچه او را نصحیت کرد و سعی کرد او را به راه راست هدایت کند، موفق نشد.
در جبهه برای انجام کارهای سخت و طاقت فرسا پیشقدم بود. بسیار شجاع بود و به استقبال مرگ میرفت. وفاداری به امام را بسیار تاکید میکرد و میگفت: «مسلمان واقعی باید مطیع امام باشد. در خط امام حرکت کند. اگر روزی شک برایش پیش آید، باید بداند که مشکلی در ایمانش هست.» او ارتباط با روحانیت را، برای حفظ دین لازم میدانست.
زمانی که میخواست به جبهه برود چندین بار دست پدر و مادرش را بوسید، خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. مادر شهید میگوید: «قبل از شهادتش خواب دیدم که پرچم سرخی جلو اتومبیلمان نصب کردهایم و عازم کربلا هستیم. روز بعد خبر شهادتش را آوردند.»
حسین منصوری، پدر شهید:
«در زمان شکل گیری انقلاب مغازه را به او میسپردم و خودم که مدیر عامل شرکت شیشه بودم به کارهای دیگر میپرداختم. وقتی که به مغازه میرفتم، میدیدم که او در مغازه را بسته و به راهپیمایی رفته است. مامورین ساواک در تعقیب او بودند، به شهید گفتم: کمتر بیرون برو. گفت: کار از این حرفها گذشته است. اینها رفتنی هستند و من ترسی از آنها ندارم و سرم را در کف دستم گذاشتم.»
ربابه منصوری، خواهر شهید:
«شب قبل از این که مجسمه شاه را بیندازند، گفت:، چون اهالی تربت از شرکت در راهپیمایی میترسند. فردا از شهرهای دیگر عدهای از مردم میآیند تا در راهپیمایی شرکت کنند. روز بعد در راهپیمایی همه مردم تربت بودند. به او گفتم: همه که تربتی هستند. گفت: عمداً این شایعه را پخش کردم تا ترس مردم بریزد و با اطمینان از وجود مردم در تظاهرات شرکت کنند.»
محمدعلی رضایی، دوست شهید:
«قبل از پیروزی انقلاب یک شب برای آوردن اسلحه رفته بود، که مورد تعقیب ساواک قرار گرفت. به معصومین (ع) و ولی عصر (ع) متوسل شد و گفت: «آقا، ما برای خدمت شما این کارها را انجام میدهیم.
در یک عملیات باید مواد آتش زا را از کوه پایین میآوردیم. هرکس مامور تهیه یک قسمت شد. اولین کسی که توانست در اسرع وقت آن مواد را پایین بیاورد، حسن منصوری بود. قبل از شهادت به او گفتم: باید به جبهههای دیگر برویم. او گفت: من در همین جبهه شهید میشوم، چون خواب دیدم یک فرد سیاه پوشی به خانهی ما آمد؛ و در همان جبهه نیز شهید شد.
در سایه درختی نشسته بودیم. وقتی جنازههای شهدا را میبردند گفت: به این شهدا حسرت میخورم. میترسم به شهادت نرسم و در این دیار بمانم. در آخرین عملیات او در محور پشتیبانی بود. موقع رفتن به عملیات به او گفتم: خیلی نورانی شدهای و بوی شهادت میدهی. گفت: دعا کنید که به آرزویم برسم.»
مصطفی خراسانی، همرزم شهید:
«قبل از انقلاب فعالیتهای سیاسی داشتیم. باغی بود که در آن مخفیانه اعلامیههای امام را تکثیر میکردیم. این کار با دلهرههای فراوانی همراه بود. اوایل سال ۱۳۵۷ رفتیم قم تا ساخت سه راهی را آموزش ببینیم. وقتی برگشتیم از آموخته هایمان برای مبارزه با عوامل رژیم استفاه کردیم. در آن باغ وسایل آتش زا میساختیم و در همان جا آزمایش میکردیم. یک روز صاحب باغ متوجه شد و ما مجبور شدیم که برای او توضیح بدهیم.
به لحاظ کارهایی که در عملیات بود گاهی خسته میشدیم. در این مواقع ما را دلداری و خودش کارها را انجام میداد.»
زهرا ابراهیم زاده، همسرشهید:
«ازدواج ما قبل از پیروزی انقلاب بود. با این وجود به مسایل مذهبی پای بند بود. هفتهای دو روز، روزه میگرفت. نماز شب میخواند. نماز جمعهاش ترک نمیشد. اخلاقش خوب بود. خوش رو و دست و دل باز بود. به رفاه خانواده میاندیشید. شوخ طبع و خوش برخورد بود.
زمانی که در سپاه بود و شبها دیروقت به منزل میآمد، من با ایشان تندی میکردم. ولی ایشان میخندید و میگفت: باید تحمل کنی. توصیه میکرد: با فرزندان خوشرفتاری کن و در تربیت آنها کوشا باش. به تحصیلاتشان اهمیت بده. همچنین بچهها را به نماز خواندن تشویق میکرد. گفته بود، که برای دخترش چادر بدوزم.»
اسماعیل منصوری، برادر شهید:
«زمانی که ایشان میخواست به جبهه برود، مادرم بی قراری میکرد، به همین خاطر چند روزی را پیش مادرم بود. با او صحبت کرد و ایشان را قانع کرد. سپس به جبهه رفت. از ما میخواست که به پدر و مادر احترام بگذاریم. به مردم خدمت کنیم. حُسن اخلاق داشته باشیم. ما را تشویق به فعالیت میکرد. میخواست رشد اجتماعی و استقلال اقتصادی داشته باشیم.
در خدمت سربازی بودم که نامهای برای من فرستاد. در آن نامه نوشته بود، در تاریخ ۲۵ /۵ /۱۳۶۲ مرخصی بگیرم و به تربت بروم. قبل از این تاریخ تلفن زدم که خبر شهادتش را به من دادند.»
ربابه منصوری، خواهر شهید:
«در آخرین اعزامش به منطقه به من گفت: قول بدهید که بچههای مرا مثل بچههای خودت تربیت کنی. به شوخی گفتم: بادمجان بم آفت ندارد. تو خواهی برگشت. در روزهای آخر که میخواست به جبهه برود، برای خانواده اش خانهای خرید تا خیالش آسوده باشد.
روز قبل از شهادتش تلفنی با من صحبت کرد. به او گفتم: خواب دیدهام که شهید شدهای و در مراسم تشییع ات عکس بزرگی حمل میکنند. والدینم گریه میکنند و من صبور هستم. او گفت: همرزم من هم خواب دیده است که من بال در آوردهام و در حال پرواز هستم. گفت: اگر شهید شدم، برای من گریه نکنید و از من قول گرفت که برای او گریه نکنم.
هر وقت مشکلی برای خانواده اش پیش میآید، شهید به خواب من میآید و از من میخواهد که به خانواده اش کمک کنم؛ و وقتی که به دیدنشان میروم، میبینم آن چه که شهید گفته درست بوده است.»
انتهای پیام/ 119