در مراسم تشییع شهید محمد نصرالهی:

با این جمله حاج قاسم کسانی که حتی با جنگ بیگانه بودند،گریه کردند+تصاویر

این جملۀ اشک آلود و صمیمی حاج قاسم ، حتی کسانی را که با جنگ و شهادت و انقلاب بیگانه بودند، به گریه و فغان وا داشت و فقط خود او بود که در میان این همه ناله و شیون آرام و با لبخندی ابدی بر لب، پرچم سه رنگ را روی صورتش کشیده بود.
کد خبر: ۷۶۹۲۹
تاریخ انتشار: ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۳:۵۹ - 15May 2016

با این جمله حاج قاسم کسانی که حتی با جنگ  بیگانه بودند،گریه کردند+تصاویر

به گزارش دفاع پرس ازکرمان، محمّد نصراللهی در یکی از روزهای گرم مرداد ماه سال 1342 در کرمان به دنیا آمد. دوران کودکی را درهمین شهر با کارو تحصیل سپری کرد. در نوجوانی با آثار استاد مطهری و دکتر شریعتی آشنا شد. درمبارزات دوران انقلاب حضوری فعال وغائله کردستان، میدان دیگری بود که محمد با همۀ کم سن و سالی دراین میدان پخته شود تا خود را برای جنگی بزرگ آماده کند.

وقتی مرزهای آرمانی و جغرافیایی ما با تانک های کور حزب بعث مورد تجاوز قرار گرفت، آن روزها محمّد لباس پاسداری به تن داشت و سرانجام محمّد درعملیات والفجر8 در کنار کارخانه نمک، شیرینی شهادت را چشید.

با هم مرورمی کنیم خاطراتی پیرامون شهید محمد نصراللهی از لشکر 41 ثارالله که توسط خانواده و همرزمانش روایت شده:

راه رفتنش را بلد نیست، آمده به بچه ی من نماز یاد داده

یک روز تازه کیف مدرسه را برداشته بودم و با عجله کفش هایم را می پوشیدم که یک دفعه در حیاط را زدند. در را باز کردم. دیدم یکی ازهمســـــایه ها که زرتشتی هم بـــود دست پسرش را گرفته بود و پشت در رجز می خواند: "برو بگو پدرت بیاید دمِ در. کارش دارم. این چه وضع بچه تربیت کردن است!"

فهمیدم که محمّد دسته گل آب داده است. پدر با عجله و با زیر پیراهن و پیژامه آمد دم در. همسایه که خیلی آتش تندی داشت، با اوقات تلخی گفت: "آقا یک چیزی به این بچّه تان بگویید، این طور که نمی شود!"

پدر گفت: "اینها که با هم دوست بودند، نمی دانم چرا دعوا کرده اند ..."

همسایه زرتشتی حرف پدررا قطع کرد و گفت: "دعواچیه آقا! این پسرشما بچّۀ ما را از راه بدر می کند. صبح بلند شدم دیدم دارد نمازمی خواند. همه اش تقصیر این پسر نیم وجبی شماست. راه رفتنش را بلد نیست، آمده به بچه ی من نماز یاد داده ..."

مردم نان خالی گیرشان نمی آید، آن وقت شماها بوی کباب راه انداخته اید

یک روز جمعه ناهار کباب داشتیم. محمّد وقتی سرسفره کباب ها را دید، بلند شد و گفت: "من لب نمی زنم. مردم نان خالی گیرشان نمی آید، آن وقت شماها بوی کباب راه انداخته اید؟!"

بچه بود.دربارۀ نماز جمعه حرف می زد

همه فکر می کردیم بچه است، نباید جدی گرفت. چند ساعت بعد که برگشت، دربارۀ نماز جمعه حرف می زد و این که هر کس سه بار نماز جمعه را بدون بهانه ترک کند، چه قدر مسوولیت دارد ...

عکسی که محمّد آن را خیلی دوست داشت و به آن افتخار می کرد

تا لباسی را پاره و نخ نما نمی کرد، دست از سرش بر نمی داشت. حتی در آن عکس یادگاری که با حاج قاسم انداخت.عکسی که محمّد آن را خیلی دوست داشت و به آن افتخار می کرد. در آن عکس دکمه های پیراهنش لنگه به لنگه اند و با هم فرق می کنند. از آن لباس چند سال کار کشیده بود ولی رهایش نمی کرد.

اصلا دلش نمی خواست کسی از موضوع باخبر شود

یک روز به محمد گفتیم بیا برویم در رودخانه شنا کنیم. اما او قبول نکرد و گفت کار دارم. کمی سر به سرش گذاشتیم و گفتیم: "نکند می ترسی خفه بشوی؟ خلاصه به اصرار و کشان کشان او را بردیم. وقتی وارد آب شدیم، آثار زخم ترکش را در چند جای کمرش دیدیم و تازه فهمیدیم که چرا دوست نداشت با ما شنا کند. اصلا دلش نمی خواست کسی از موضوع باخبر شود."

وقتی مردم نان ندارند بخورند شما بروید سورچرانی!

یادم هست سال 58 تعدادی ازبچه های سپاه را برای افطاری دعوت کرده بودند. کسی که دعوت کرده بود آدم ثروتمندی بود. سفره ای انداخته بودند با چند نوع غذا و تشریفات کامل.محمد بدون آنکه لب به غذا بزند سهم خود را برداشت و داد به یک خانواده ای که می شناخت وضعشان خوب نیست.شب در پاسگاه هم به بچه ها توپید که درست نیست وقتی مردم نان ندارند بخورند شما بروید سورچرانی!مخالفت او با تجمل نه از روی احساس، بلکه عمیق و از روی معرفت بود.

اگر جایی غیبت می شد، بلند نمی شد. بحث را عوض می کرد

اگردریک جایی نشسته بودیم و غیبت می شد، بلند نمی شد، نمی گفت غیبت نکنید. خودش یک طوری که کسی احساس نکند موضوع را عوض می کرد. البته من دیگر دستش را خوانده بودم و بعدا به او می گفتم که متوجه منظورت شده ام. ولی او این را هم انکار می کرد.

شما که نمی خواهید بدن من در قبر بپوسد. می خواهید؟

*اواخر پائیز واوایل زمستان بود، ازغرب به سمت جنوب می رفتیم.  جمعه بود. توی ماشین صحبت می کردیم و محمد رانندگی می کرد. تا اینکه به یک جاده فرعی رسیدیم. محمد پیچید توی جاده فرعی و رفت کنار یک رودخانه نگه داشت. پرسیدیم:"چرااینجا آمدی؟"

گفت: "درروایت هست که هر کس چهل هفته غسل جمعه انجام دهد بدنش در قبر نمی پوسد. چند هفته است که این کار را انجام داده ام. شما که نمی خواهید بدن من در قبر بپوسد. می خواهید؟!"

اُعجوبه بعد از چند روز متقاعد شد که بخوابد

یک روز دیدم جلوی بهداری لشکرخیلی شلوغ شده است. رفتم جلو. دیدم در دست محمّد سِـــــــــــرُم است و می خواهد به زور از بهداری خارج شود. موضوع را پرسیدم.

گفتند:"نصراللهی به خاطر ضعف و بی خوابی از حال رفت. آوردیمش به او سِرُم وصل کردیم. اما او تا به هوش آمد بلند شد و راه افتاد."نگاهی به نصراللهی انداختم.

گفت: "بایدبروم به قایق ها سرکشی کنم."

سر تکان دادم و در حالی که با زور جلوی خنده ام را گرفته بودم گفتم: "برگرد روی تخت دراز بکش و کمی استراحت کن."او با ناراحتی برگشت روی تختش. پلک هایش را بست و در پیشانی اش چین افتاد.

بچّه ها می گفتند: "بالاخره این اُعجوبه بعد از چند روز متقاعد شد که بخوابد."

حتی کسانی را که با جنگ و شهادت و انقلاب بیگانه بودند، به گریه و فغان وا داشت

شهدای والفجرهشت را به صحن مسجد امام (ره) آورده بودند تا از آنجا به سوی جایگاه ابدی تشییع شوند. حاج قاسم با دست به یک یک شهدا اشاره می کرد و می گفت: "مادرشهید دیندار، مادر شهید یوسف اللهی، مادر شهید هندوزاده، درباره ی نصراللهی چه بگویم که مادر ندارد ... !"

این جملۀ اشک آلود و صمیمی، حتی کسانی را که با جنگ و شهادت و انقلاب بیگانه بودند، به گریه و فغان وا داشت و فقط خود او بود که در میان این همه ناله و شیون آرام و با لبخندی ابدی بر لب، پرچم سه رنگ را روی صورتش کشیده بود.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار