به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، روزهای آخر مردادماه و اوایل شهریور ماه سال ۱۳۶۹، یاد آور بازگشت غرور آفرین آزادگان سرافراز به میهن اسلامیان است. این روز عزیز فرصتی برای مرور رشادتها، از خود گذشتگیها و ایثارگریهای این دلیرمردان است.
در این روز جمهوری اسلامی ایران، با سربلندی توانست، رزمندگان و آزادگان را که شجاعانه از دین و شرف و خاک کشور اسلامی خود دفاع کرده بودند، در میان استقبال و خوش آمدگوئی ملت شهید پرور ایران، به آغوش کشور بازگرداند.
آزادگان صبورتر از سنگ صبور و راضیترین کسان به قضای الهی بودند. که از همه جا و همه کس بریده بودند و به خدا پیوسته بودند.
آزاده نامیده شدند، چون از قید نفس و نفسانیات رهائی یافته بودند. آزادگان با ایمان محکم و راسخ خود، در برابر همه فشارهای روحی و جسمی دشمنان ایستادند و از شکنجههای مزدوران بعثی، هراسی به دل راه ندادند و با سینه هائی فراختر از اقیانوس که از همه جا و همه کس بریده و به خدا پیوسته بودند، آزاده نامیده شدند، چون از قید نفس و نفسیات رهائی یافته بودند.
بیان فرهنگ اسارت، امری حیاتی و کاری بس سترگ برای جامعه جوان ماست. بنابراین نظام اسلامی میبایست از همه امکانات موجود در این حرکت ارزشی – فرهنگی بهره برداری کند، تا اثر مجاهدت و مقاومت وصف ناپذیر این رسولان آفتاب، بصورت فرهنگ مصور و مکتوب و به مثابه کلید را هدایت و استقامت، برای نسلهای آینده و همه آزادگان جهان محفوظ بماند.
به مناسبت این روز عزیز به بیان گوشه هائی ازخاطرات مربوط به رشادتها و ایثارگریهای تعدادی از آزادگان سرافراز فرهنگی شهرستان ورامین میپردازیم.
شورش در اردوگاه
خاطرات آزاده علی معصومشاهی: در سالهای اسارت در اردوگاه بچهها را میبردند و زیاد شکنجه میدادند. شکنجههای شدیدی که غیر قابل توصیف بود. یکی از دوستان که پایش از زانو یا فکر کنم از بالاتر قطع بود و پانسمان کرده بود و تازه به اسارت در آمده بود، این بنده خدا ترک بود و اهل اردبیل بود.
هر روز بعدظهر او را میبردند و شکنجه میدادند. خب ما نمیدانستیم، یک روز که او را برگرداندند، دیدیم حالش بسیار وخیم است و حالت دیگری دارد، بچهها پرسیدند، اصرار کردند. وی گفت، من را میبرند و شکنجهام میکنند.
دیگر ناخودآگاه بچهها کنترل را از دست دادند و از آسایشگاه ریختند بیرون و شروع کردند شعار مرگ برصدام دادن.
ما که ریختیم بیرون، آسایشگاه کناری هم ریختند بیرون و پنج، شش آسایشگاهی هم که هنوز درشان بسته نشده بود، ریختند بیرون.
مرگ بر صدام... مرگ برصدام. واقعا دیگر کسی کنترل خود را نداشت. عراقیها با دیدن این صحنه، تیربارها را که بالای پشت بام مستقر بود جلو آوردند و اسرا را به رگبار بستند. تعدادی از دوستان شهید شدند، کنار خود من یکی از دوستان چند تا گلوله به سر و بدنش خورد و شهید شد.
تعدادی هم مجروح شدند. وقتی که رگبار را دیدیم، بزرگترها، ریش سفیدها گفتند که بچهها بروید داخل.
ما آمدیم داخل و مجروحین و شهدا را بردند. عراقیها اگر احساس میکردند که مریض دارد میمیرد و مردنی است او را به بیمارستان میبردند.
نه اینکه مریضی دندانش درد بگیرد و او را ببرند بیمارستان. یک شب در اردوگاه یک نفر از دوستانمان که کرد بود والبته من خیلی با ایشان آشنا نبودم، مریض میشود و بچهها به سرباز بعثی میگویند، او دارد میمیرد (بالموت) سرباز عراقی میگوید ان شاا... و او مرد.
ما دکتر داشتیم و گاه به بهداری که آنجا داشتیم میآمد و اگر احساس میکرد، خیلی اوضاع فرد خراب است، احتمال دارد از بین برود، دستور میداد که او را به بیمارستان ببرند، بیمارستان شهر.
ایثار یعقوب
در ارتباط با ایثار و الگو شدن آن در بین اسرا، نمونهای از ایثار را که برای کمک به دیگر هموطنان و رهائی آنان از شکنجه انجام گرفت، در سال ۱۳۶۰ ملاحظه نمودم.
بعد از اینکه بچهها به انبارهای دشمن سرکشی کرده بودند. وقایعی اتفاق افتاد. تعدادی از بچهها را دستگیر کردند و زیر شکنجه، یا به قول خودشان زیر هشت بردند.
در آنجا یکی از بچه هائی که اسمش یعقوب بودو بچه تبریز بود، وقتی که میبیند همه بچهها در خطر هستند و خیلیها را میآورند و شکنجه میکنند و شکنجهها خیلی شدید است، یعقوب تصمیم میگیرد بگوید من اینکار را کردهام و این در حالی بود که یعقوب بسیار قوی بود.
پاسداری بود که قدرت بدنی اش در حد بالائی بود. وقتی یعقوب همه حوادث را به گردن میگیرد آنقدر او را زدند و سوزاندند و شکنجه کردند که زیر آن شکنجهها شهید شد. وقتی که یعقوب شهید شد، شکنجهها قطع شد.
خاک وطن
راویت آزاده حاج حسین خلیلی: در دوران اسارت در آسایشگاه ما نوجوانی بنام علیرضا بود که کم سن و سالترین اسیر در بین ما بود که حدود ۱۵ سال سن داشت. به همین خاطر او بعضا مورد لطف و مهربانی عراقیها قرار میگرفت.
یکروز عراقیها داخل آسایشگاه شدند و او را بردند. وقتی برگشت بسیار ناراحت بود و آثار ضرب و شتم روی سر و صورت او بود.
به او گفتیم به چه علت با تو اینگونه برخورد نمودند. گفت وقتی مرا به اتاق فرمانده آسایشگاه بردند، او با مهربانی با من برخورد کرد و از من استقبال کرد.
سپس به من پیشنهاد داد که برای آنها از درون آسایشگاه جاسوسی نمایم. ا و همچنین وعده و وعیدهائی نیز به من داد؛ از جمله اینکه اگر با ما همکاری نمائی، من تو را به عقد دختر خود در میآورم.
اما من با خواستههای او مخالفت میکردم و میگفتم که میخواهم به کشور خود ایران برگردم. او میگفت در ایران قحطی و گرسنگی است و نان برای خوردن وجود ندارد.
علیرضا گفت:منم که دیدم او نسبت به من طمع کرده است؛ هرگونه است باید امید او را قطع نمایم و در پاسخ به او گفتم:اگر در کشور خود نان نیابم خاک وطن خود را میخورم. وقتی که این جمله را گفتم او بشدت عصبانی گردید و من را مورد ضرب و شتم قرار داده و از اتاق خود بیرون انداخت.
ازخودگذشتگی
در اسارت برای اینکه بتوانیم سالم وزنده بمانیم، بایست استحمام میکردیم، حالا وسط زمستان است، اصلا آب گرم و بخاری وجود ندارد، یک جوری باید آب را گرم میکردیم.
مخفیانه المنتی درست کرده بودیم که در آب میانداختیم و برای خودمان آب گرم میکردیم و حمام میکردیم. نیاز بود و نمیشد کاریش کرد.
شبها نگهبانان عراقی میآمدند پشت پنجره؛ در هم که بسته بود آنها جرات نمیکردند بیایند تو و فقط از پشت پنجره کنترل میکردند.
این بود که اختیار شبها در دست ما بود و میتوانستیم این کار را بکنیم. بچهها در دیوار سیمانی، پریزهای برق با فاصله از هم کار گذاشته بودند.
تشخیص این کار برای عراقیها مشکل بود، اما با آتش سوزی مکرر کابلهای برقشان در اثر افزایش مصرف و همچنین مشاهده بلند شدن بخار از آب گرم و سیمی که بچهها کشیده شده بود، کم کم شک کردند و روزی با حضور در آسایشگاه از ما خواستند؛ ابزار کار و مجری آن را تحویل عراقیها بدهیم.
آمدند و یک نفری را که مورد ظن آنها در این زمینه بود، ببرند. ما میدانستیم که آن شخص از فرمانده هان است و اگر برود خطرناک است، یا ممکن است خیلی از مسائل دیگر اتفاق افتد.
بیکباره جوانی بلند شد و گفت کار من بوده است. حالا همه میدانند که کار او نبوده، اما او خود را انداخت جلو و این همان ایثار است که نمونههای آن را در دوران اسارت بوضوح مشاهده نمودیم.
انتهای پیام/ 119