به گزارش خبرنگار
دفاعپرس از گلستان، شهید «مهدی بای جامه شورانی»بیستم اردیبهشت ۱۳۴۴، در روستای سیدکلاته از توابع شهرستان رامیان به دنیا آمد. پدرش رجبعلی، کارگر بوده و مادرش سرور نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و ششم مرداد ۱۳۶۷، با سمت فرمانده دسته در مریوان هنگام درگیری با گروههای ضد انقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای شهرستان زادگاهش واقع است.
روایتی خواندنی از زلیخا رجبی همسر گرامی شهید مهدی بای جامه شورانی آنچه که در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه میخوانید.
آغوش اجابت
مهدی بیشتر از هفت سال از عمرش را در جبههی کردستان، مریوان و دیگر مناطق جنگی گذرانده بود، برای آخرین بار که به مرخصی آمده بود، سپاه شهرستان گنبد از مهدی خواست که مدتی با آنها همکاری کند، او هم پذیرفت، در آن زمان، ما در روستای سیدکلاته رامیان زندگی میکردیم، به خاطر طولانی بودن مسیر روستا، تا شهر، با مشورت پدرش به خانه شان در رامیان کوچ کردیم.
هنوز چند روزی از آمدن ما به رامیان نگذشته بود که مهدی سراسیمه به خانه آمد و گفت؛ امام خمینی (ره) پاسداران را به جبهه فرا خواند و من هم باید به ندای رهبر عزیزم، پاسخ مثبت بدهم، گفتم؛ ما چند روزی بیشتر نیست که به رامیان اسباب کشی کردهایم، دوباره باید برگردیم؟
بالاخره برای خداحافظی به روستا رفتیم و شب را هم در آنجا ماندیم و فردا به رامیان برگشتیم، همهی خانواده برای بدرقه آمده بودند، چند دقیقهای به رفتنش نمانده بود که گفت؛ من اطمینان دارم که این بار، بر نمیگردم و بهتر است غسل شهادت کنم و با خیالی راحت به طرف جبهه حرکت کنم، با سماجت پرسیدم از کجا این قدر اطمینان داری؟ گفت؛ «دیشب که در روستا در خانهی پدر خوابیده بودیم، در عالم خواب دیدم، آقایی سبز پوش بالای سرم آمدند و گفتند؛ پسرم! مهدی، از جایت بلند شو و برو که دوستانت منتظر تو هستند و همین طور که با من سخن میگفتند؛ پارچهای سبز را دور بدنم میپیچیدند و به کرات این جمله را تکرار میکردند؛ «مهدی بلند شو و حرکت کن» ناگهان بیدار شدم و دیدم همه خوابیدهاند و متوجه شدم که خواب دیدهام و از اتاق بیرون آمدم، کمی روی سکوی خانه نشستم و خوابم را این طور تعبیر کردم که پارچهی سبز که بر بدنم میپیچیدند، کفن بود و من هم سرباز امام زمان (عج) هستم، و حالا که هم امام زمان (عج) و هم نایب بر حقش امام خمینی، مرا دعوت کردند، حکمتی در آن وجود دارد.
بعد از بیرون آمدن از حمام وقتی دید که همه گریه میکنند، گفت؛ چرا گریه میکنید؟ شما باید خوشحال باشید که من به آرزوی دیرینهام که همانا شهادت و لقای پروردگار است، برسم، حالا که با بدنی پاک و قلبی مطمئن به استقبال شهادت میروم، دوست دارم که دیگر گریه نکنید.
با همه خداحافظی کرد، ما با چشمانی اشکبار، بدرقه اش کردیم و او آرام، آرام به طرف دوستانش حرکت کرد و رهسپار جبههها شد، بعد از یک هفته خبر شهادت مهدی در گوشها طنین انداز شد، و بدن پاک و غسل شهادت داده اش را از سرزمین خون و شهادت به شهر رامیان انتقال دادند و بر دوشهای دوستانش به طرف مزار شهدای رامیان تشییع چسبیده دل به خاک و پری وا نمیکند.
انتهای پیام /