به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «ناصر کاظمی» از فرماندهان سپاه در غرب کشور در ابتدای انقلاب و دوران دفاع مقدس بود که پیشینه و نحوه ورود او به عرصه فرماندهی خود یک درس تاریخی برای همه مریدان مکتب تشیع و مکتب انقلاب اسلامی دارد. چیزی که شاید بارها در تاریخ انبیاء، ائمه، زعما و انقلاب اسلامی تکرار شده و نشان دهنده مهماتی در این عرصه است.
گفته میشود که این شهید بزرگوار ورزشکار بوده و با تیپ خاصی که داشته پرونده او علیرغم داشتن سابقه مبارزاتی قبل از انقلاب در گزینش سپاه بعد از گذراندن دوره آموزشی به عنوان «تحت نظر» به ردههای ستادی ارجاع شده است و در این میان شهید محمد بروجردی این جوان را جذب کرده و بعد از اینکه فرمانده سپاه غرب میشود او را به سپاه غرب کشور میبرد و با کشف تواناییهای او وی را یکی از فرماندهان زیر مجموعه خود قرار میدهد.
در ادامه به بهانه سالگرد شهادت این شهید بزرگوار به بررسی ابعاد مختلف زندگیاش میپردازیم.
زندگینامه
سردار شهید ناصر کاظمی ۱۲ خرداد ۱۳۳۵ هجری شمسی در تهران متولد شد. از همان ابتدای زندگی با قشر محروم جامعه ابراز همدردی میکرد و سعی داشت با کودکان فقیر و محروم در پوشیدن لباس و کفش یکسان باشد. با وجود سن کم میگفت: من دوست ندارم لباس «نو» بپوشم در صورتی که بچههای دیگر از آن محرومند.
پس از اتمام مقطع تحصیلی ابتدایی و شروع دوره دبیرستان شور و شوق بیشتری نسبت به اسلام در وی ایجاد شد و توجه به دانشاندوزی و مطالعات مذهبی توأم با مطالعه علوم و معارف اسلامی در او اوج گرفت.
با اتمام دوره متوسطه تحصیلی به دلیل حاکمیت سیاه رژیم منحوس پهلوی، تمایلی به سربازی رفتن نداشت بنابراین برای ورود به دانشگاه نامنویسی کرد و در رشتههای پیراپزشکی و تربیتبدنی پذیرفته شد. پس از ورود به دانشگاه، با وجود نیاز شدید جامعه به کار فرهنگی، تنها به درس خواندن اکتفا نکرد و شغل معلمی را در کنار تحصیل برگزید تا از این راه دینش را نسبت به جامعه ادا کند.
او به جهت علاقهای که به قشر محروم داشت، فعالیت فرهنگی خود را متوجه مدارس جنوب شهر تهران کرد و با درآمد مختصری که از این راه به دست میآورد، کتب و جزوههای دینی برای شاگردانش تهیه میکرد و با این شیوه دانشآموزانش را در مباحث دینی، اجتماعی، سیاسی تشویق میکرد.
شهید کاظمی ضمن پیبردن به ماهیت آمریکایی رژیم شاه، از سال ۱۳۵۶ به مبارزات سیاسی خود شدت بخشید و در شمار جوانان فعال و انقلابی مسلمان قرار گرفت. در همین سال بود که به دلیل فعالیتهای سیاسی در دانشگاه و به آتش کشیدن پرچم آمریکا در زمان ورود ورزشکاران آمریکایی به ورزشگاه آزادی از طرف ساواک شناسایی و بعد از دستگیری به ژاندارمری تحویل داده شد و از آنجا به دادگستری منتقل و در نهایت در زندان قصر محبوس شد.
فوتبالیست حرفهای
خانواده شهید کاظمی در همین رابطه روایت کردهاند: ناصر علاقه زیادی به فوتبال داشت و جزو فوتبالیستهای خوب تهران بود و در تیم ایرانا به مربیگری مرحوم پرویز دهداری عضویت داشت. پس از اینکه ناصر در رشته تربیتبدنی وارد دانشگاه شد در سال ۵۶ ورزشکاران آمریکایی به ایران آمده بودند تا در مسابقات کشتی شرکت کنند. وی بهاتفاق تعداد دیگری از دانشجویان تصمیم گرفت در سالن مسابقات به دلیل اعتراض به حمایتهای امریکا از رژیم منحوس شاهنشاهی، پرچم آن کشور را به آتش بکشند و پس از چندی فراری بودن توسط رژیم دستگیر و در زندان قصر زندانی شد.
پس از چندی با اوجگیری انقلاب اسلامی و فشار ملت مسلمان ایران بر رژیم جنایتکار پهلوی، ناچار او را به همراه جمعی از زندانیان سیاسی آزاد کردند؛ به این امید که دیگر در فعالیتهای سیاسی شرکت نخواهد کرد، اما او نهتنها از مبارزات سیاسی علیه رژیم کنارهگیری نکرد، بلکه بهصورت فعالتری به صحنه مبارزه وارد شد.
فعالیتهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی
شهید کاظمی بنا به وظیفه شرعی و انقلابی خود در حفظ دستاوردهای انقلاب اسلامی، از خردادماه سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از طی دوران آموزش نظامی به پادگان ولیعصر معرفی شد.
سردار محمد آقامیر در اینباره میگوید: «بچههایی که از پادگان امام علی علیه السلام و امام حسین علیه السلام میآمدند، در پادگان ولیعصر ما فرم پر میکردند و سازماندهیشان میکردیم. در پادگان امام حسین نوشته بودند برای شهید ناصر کاظمی «تحت نظر»! من نگاه کردم؛ جوان ورزشی، خوشتیپ و خوشخندهای بود. رفتم پیش آقای بروجردی و گفتم اینها نوشتهاند تحت نظر. گفت بیا یک صحبتی با او بکنم. پرسید نظر تو چیست؟ گفتم باید فرمانده گروهان شود. گفت با مسئولیت خود من این کار را انجام بده. هرکه خوشش نمیآید نیاید. ما یک گروهان دادیم دست او، رفت خرمشهر و با جهانآرا بود. آنجا جهانآرا دیگر او را رها نمیکرد، ایستاد و جنگید.
در روایتی دیگر در اینباره آمده است: «ناصر کاظمی از بچههای گردان یک بود که شهید شد. ناصر با متوسلیان دوست بود و در یک زمان به پادگان ولی عصر (عج) آمدند. ناصر کاظمی ورزشکار و دانشجوی تربیت بدنی بود، تیپ روشنفکری داشت برای همین ابتدا که به سپاه آمد برخی تهمت جنبشی بودن را به او زدند. همه نظر منفی روی ناصر کاظمی داشتند و فقط نظر بروجردی مثبت بود. محمد، ناصر را در کردستان خواست و گفت، میخواهم تو را فرماندار پاوه کنم، از او خواست تیپش را طوری کند که کسی متوجه نشود فرماندار سپاهی است. ناصر حکم وزارت کشور را از مهدوی کنی گرفت، کت و شلواری شیک پوشید، ریشش را پروفسوری زد و راهی پاوه شد. تمام ایستگاههای بازرسی انقلاب را با حکمی که داشت رد کرد و در طول فعالیتش تمام اطلاعات منطقه و اطلاعات ضد انقلاب را به بروجردی داد و خودش هم در برخی عملیاتها حضور پیدا کرد. بعدها خود مردم درخواست کردند که کاظمی فرمانده سپاه شهر هم بشود.»
در قامت یک فرمانده
در صحنه عمل از چنان تبحر و تجربهای برخوردار شده بود که طرحهایش تحسین فرماندهان مجرب نظامی را برمیانگیخت. پس از گذراندن دوره مختصر نظامی، راهی دیار محروم سیستان و بلوچستان شد و حدود چهار ماه در شهرستان زابل فعالیت کرد و با توجه به محرومیت منطقه، در این مدت، تمام توانش را مصروف خدمت به مردم مستضعف آن منطقه کرد.
پدر شهید کاظمی نقل میکند: وقتی ناصر از سیستان و بلوچستان برمیگشت درباره وضع مردم آن منطقه با من درد دل میکرد. حتی یک بار در حالی که گریه میکرد، گفت: چرا رژیم طاغوت این مردم را در این وضع نگه داشته است؟
با اوجگیری توطئههای شیاطین شرق و غرب و ایادی داخلی آنان که با سوءاستفاده از عنوان «خلق عرب» برای درهم شکستن اتحاد امت و بهمنظور خاموش کردن شعلههای فروزان انقلاب اسلامی و جلوگیری از صدور آن، به احساسات ناسیونالیستی و قومیتگرایی دامن زدند، بهاتفاق دیگر همرزمانش برای رویارویی با توطئه تجزیه خوزستان راهی خرمشهر شد و تا پایان این غائله در آنجا کنار شهید جهانآرا ماند.
حضور در کردستان و مقابله با ضدانقلاب
شهید کاظمی پس از خنثی شدن غائله خوزستان، به لحاظ موقعیت حساس کردستان و ایجاد آشوب و ناامنی توسط گروهکهای مزدور آمریکایی (کومله و دموکرات) بنا به پیشنهاد شهید محمد بروجردی (فرمانده وقت سپاه کردستان) به همراه چند نفر در روز ۱۷ دیماه ۱۳۵۸ به پاوه رفت. این شهر که در شهریورماه توسط شهید دکتر مصطفی چمران آزاد و پاکسازی شده بود، دوباره در اثر سازش و خیانت عوامل دولت موقت به دست ضدانقلاب افتاد و جادههای آن بهکلی ناامن شد و ناچار برای ورود و خروج از شهر از بالگرد استفاده میشد.
وی فعالیت خود را در این شهر با سمت و پوشش فرماندار آغاز کرد، اما در واقع فرمانده سپاه این شهر هم بود. از آنجا که هنگام ورود، نیتی جز پاکسازی منطقه از لوث وجود اشرار و خدمت به مردم محروم آن دیار نداشت، برنامههایش را با عزم راسخ و با فعالیت شبانهروزی آغاز کرد و آن را با اعتماد و اعتقاد به نقش مردم و شناختی که از منطقه داشت، مبتنی ساخت.
شهید کاظمی که شور حسینی در سر داشت با علاقه وافر نسبت به مستضعفین «کُرد»، هستی خود را وقف حفظ این خطه خونرنگ مهین اسلامی کرد و برای زدودن آلودگیها و ایجاد امنیت و پاکسازی منطقه بی امن با ضدانقلاب مبارزه کرد. او از اینکه قسمتهای قابل ملاحظهای از سرزمین و جادههای کردستان در حاکمیت ضدانقلاب قرار داشت، بهشدت رنج میبرد تا اینکه تصمیم گرفت از طریق ایجاد وحدت بین ارتش و سپاه و به میدان کشیدن هرچه بیشتر نیروهای بسیجی و پیریزی یک سلسله عملیاتهای دامنهدار، تمام مناطق تحت اشغال ضدانقلاب را از دست آنان خارج سازد که به توفیقات قابل ملاحظهای نیز در این زمینه دست یافت.
شهید کاظمی معتقد بود مناطق کردنشین باید بهوسیله خود مردم بومی آزاد و پاکسازی شود بنابراین به تشکیل و سازماندهی نیروهای بومی پرداخت و موفق به پاکسازی راه پاوه و سپس منطقه «نوربان و قشلاق» شد که این خبر در منطقه انعکاس وسیعی داشت.
در بهار ۱۳۵۹ با یک حمله بسیار متهورانه با همکاری مردم بومی، باینگان را پاکسازی کرد و بهمنظور پاکسازی منطقه نوسود در خرداد ۱۳۵۹ طی اطلاعیهای از مردم منطقه درخواست کرد که خود را به پاوه برسانند. متعاقب آن، فرهنگیان، کارمندان و کسانی که اعتقاد راسخ به حفظ نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران داشتند، شبانه و بهصورت مخفی خود را به پاوه رساندند. در اوایل همان سال، پس از سازماندهی نیروها، عملیات موفقی را انجام داد، اما در بازگشت از منطقه عملیاتی مورد اصابت تیر قرار گرفت و مجروح شد و پس از دو ماه بستری و بازگشت مجدد به منطقه، اقدام به پاکسازی مناطق نودشه، نیسانه، نروی، نوسود، کله چنار و شمشی کرد و پس از یک سال و نیم تلاش بیوقفه در پاوه به سنندج اعزام و مسئولیت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردستان را عهدهدار شد. در این سمت نیز فعالیتهای درخشانی را انجام داد که پاکسازی مناطق حساس و استراتژیک مانند جاده بانه – سردشت، کامیاران، مریوان، تکاب، صائیندژ، آزادسازی بوکان، سد بوکان و عملیاتهای دیگر از آن جملهاند.
در همه این مدت به عنوان یک نیروی راسخ تحت فرماندهی شهید محمد بروجردی عمل میکرد و یارانش او را بروجردی دوم میدانستند. میتوان گفت که تمامی سرزمین کردستان و جای جای مناطقی که به قدوم مبارک این دو شهید شیردل مزین شده است، خاطرات دلاوریها و مجاهدات آنها را گواهی میدهد.
شهادت
در اوایل سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد، ولی تأهل او تأثیری بر حضور فعالش در میادین نبرد نداشت. بلکه هر روز فعالتر و خالصتر از روز پیش، وظایف و مسئولیتهای محوله را دنبال میکرد تا اینکه سرانجام پس از آخرین مأموریت خود به شمال کردستان در تاریخ ۱۳۶۱/۰۶/۰۶ در حین پاکسازی محور پیرانشهر – سردشت در یکی از روستاهای سردشت به آرزوی دیرینهاش نائل شد و شهد شیرین شهادت را نوشید و بهسوی معشوق پرکشید.
شهید به روایت شهدا
شهید همت در سالهای پس از شهادت ناصر گفته بود که من دروس فرماندهیام را مدیون ناصر کاظمی هستم. بهراستی نام شهید ناصر کاظمی با کردستان گره خورده است.
شهید محمد بروجردی در یک مصاحبه با راوی همراه خود (محسنی) درباره شهید ناصر کاظمی که ۱۳ آذر ۱۳۶۱ انجام شد، در زمانی که فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) بود، ضمن بیان تاریخ آشنایی و چگونگی آن با این شهید، به شرح خدمات وی در کردستان پرداخته است.
در ادامه متن این مصاحبه را میخوانید:
لطفاً نحوه و تاریخ آشنایی خودتان را با شهید کاظمی بفرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم. آشنایی با برادر شهید کاظمی زمانی بود که ما در پادگان ولیعصر (عج)، مسئول گردان بودیم و این برادران در پادگان سعدآباد آموزش دیده بودند و از سعدآباد به اینجا آمدند و اولین آشنایی ما از همانجا، برای سازماندهی و تقسیم کار اوّل با پروندهاش و بعد هم با چهره ایشان بود.
لطفاً خدمات شهید کاظمی را در کردستان در طی مدتی که در اینجا بودند، بفرمایید.
رشد شهید کاظمی در سپاه به این ترتیب بود که در ابتدا فرمانده دسته بود. در مأموریتی که به جنوب و سیستان و بلوچستان رفته بود فرمانده گروهان بود و یکی از خصوصیات بارزش علاقهای بود که ردههای پایین او نسبت به او پیدا میکردند؛ حالا اعم از دسته، گروهان، سپاه و کلاً حجم بسیاری از نیرویی که بعداً زیر دستش آمدند، نشان داد که یکی از خصوصیات بارز شهید کاظمی این است که بچهها سریع به او علاقهمند میشوند. بهخصوص در کردستان نشان داد که کردها چقدر به او علاقه داشتند و دارند. البته این دو عامل داشت؛ یکی اینکه ایشان از آن افرادی نبود که بیخودی سر کسی را گرم کند و وعده و وعید بدهد، لذا دلیل اینکه به او علاقهمند بود ناشی از این بود که شدیداً در رابطه با زیردستانش و کسانی که با آنها کار میکرد، احساس مسئولیت میکرد و واقعاً هم به حرفهای آنها گوش میداد و بهخصوص در عملیاتها شاید از معدود افرادی بود که کاملاً افراد خودش را در عملیات هدایت میکرد و تا آخرین نفر را جمع میکرد و بعد خودش میآمد؛ اکثراً هم مورد اعتراض قرار میگرفت. در همانجایی هم که شهید شد، مهمترین عاملش این بود که ایشان تا ساعتهای آخر شب که داشت تاریک هم میشد، مشغول جمعآوری نفرات بود و این نشان میداد که ایشان کاملاً درمورد افراد احساس مسئولیت داشت و همین عامل هم باعث میشد که ایشان در جنگ عملیاتهایی که انجام میدادند کاملاً موفق و پیروز باشند، برای اینکه نفرات خودش را کاملاً هدایت میکرد و کاملاً هم جمع میکرد.
راجع به خدماتشان در کردستان هم مطلب بسیار است که واقعاً نه من ازنظر روحی صلاحیتش را دارم که بیان کنم و نه اینکه ازلحاظ آماری قابل بیان است. ایشان از زمانی که وارد کردستان شد یعنی حدوداً بعد از مدتی که ما وارد غرب شدیم، (بههمراه) یک اکیپ از برادران از پادگان ولیعصر (عج) اعزام شدند که در ابتدا، مسئولیتی که پذیرفت، فرمانداری بود. با اینکه هیچ سابقه کاری در این زمینه نداشت، ولی با آن هوش و ذکاوتی که واقعاً داشت و با آن لیاقتی که داشت، (خیلی) سریع توانست یکی از فرمانداران موفق شاید ایران شود؛ یعنی با توجه به درگیری پاوه، ایشان با آن احساس مسئولیتی که داشت فقط به فرمانداری اکتفا نکرد و اولاً در آزادسازی پاوه از محاصره نقش بسیار زیادی داشت و بعد هم بهتدریج در کمک، هدایت و بسیج مردم...؛ و بعدها، چون در سپاه ضعفهایی دیده میشد، ایشان هم مسئولیت فرمانداری و هم مسئولیت سپاه را بهعهده گرفت و از عمدهترین چیزهایی که به ذهنم میآید و به حساب چیزهایی که خیلی ملموس بود و واقعاً در نوع خودش بینظیر بود (این بود که) چندمنظوره بود.
ایشان دو بسیج عمده دیگر هم داشت که یکی مردم باینگان (بودند) که خوب با آنها برخورد کرد؛ (چون) مردم باینگان آواره شده بودند و بخشی از باینگان به دست ضدانقلاب افتاده بود. (لذا) مردم ناراحت به فرمانداری پاوه مراجعه کرده بودند که بعد با بسیج برادر کاظمی و موعظهای که اینها را میکند، مدتی تحصّن کردند که ارتش و سپاه بیایند و بخش ما را بگیرند تا ما برویم، ولی بعد بهدلیل اینکه نیروهای نظامی ما سازمانی نداشت و عمدتاً ناهماهنگی زیاد بود و برادرهای ارتشی و سپاهی زیاد ... یعنی سپاه که زیاد نبود و ارتش هم که به آنجا نمیرفت. بعد ما دیدیم که شهید کاظمی بهآرامی، با همان نیروهای بومی، با تعدادی اسلحه که خودش گرفت، شبانه از روی ارتفاعات رفتند و اینجا را ساقط کردند و از دست ضدانقلاب خارج کردند؛ و این واقعاً مسئله بسیار بزرگی بود که بعد هم نیروهای ژاندارمری در بخش باینگان مستقر شدند. این کار توسط خود مردم صورت گرفت. وقتی مردم در صحنه قرار بگیرند و از انقلاب دفاع کنند، نشاندهنده این است که بههرحال دیگر انشاالله آنجا را از دست نمیدهند. دیگر اینکه این، بهترین استفاده از موقعیت بود؛ یعنی با توجه به اینکه نیروی نظامی کم بود، ایشان بهترین استفاده و بهترین بهرهبرداری را از نیروی بومی میکرد. اصلاً ایشان اعتقاد داشت که ما تا زمانیکه نیروهای بومی کردستان را فعال نکنیم تا مسئولیت بهعهده نگیرند، کاری از دست نیروهای نظامی برنمیآید؛ یعنی انقلاب را حفظ میکنند ولی اینکه کار اساس از دستشان بربیاید، نمیکنند؛ لذا واقعاً در زندهکردن مردم بومی و احیای آنها بسیار مؤثر بود که یکی از آنها همین باینگان بود و یکی هم نودشه بود.
نودشه بخشی بود که در آن ضدانقلاب حاکمیت داشت و دو سال و خوردهای بود که دست ما نبود. ایشان تیپ تحصیلکرده آنجا یعنی آموزش و پروش را به پاوه احضار کرد؛ چون که فرماندار بودند و بعد راهنماییشان کردند، موعظهاشان کردند. بعد از موعظه این آموزش و پرورشیها که شاید بسیاری از آنها با ضدانقلاب همکاری میکردند، بالاتفاق و اکثریتشان طرفدار انقلاب شدند و بچههایی شدند که شاید کمتر سپاهی در کردستان باشد که افراد تحصیلکرده و خوب و بیداری مثل نودشه داشته باشند، ولی مردم نودشه بسیار خوب بودند و با آن بیداری که شهید کاظمی در آنها ایجاد کرد و زحمتی که ایشان کشید که البته خدا هم ایشان را زنده نگه داشت و لطف خدا شامل حالشان شد، خودشان از انقلاب دفاع کردند. (ضمناً) همین افراد نودشه به کمک ارتش و سپاه رفتند و نودشه که واقعاً ارتفاعات خیلی صعبالعبوری (داشت)، را گرفتند و این از موفقیتهایی بود که ایشان زمینهساز آن بودند.
در مورد عملیاتها هم همانطور که عرض کردم، یکی از مهمترین مسائل ما این بود که ایشان پاوهای که در محاصره بود بههرحال از عوامل بسیار مهمش همین شهید کاظمی بود که این را گسترش دادند، شاید مردم پاوه بیشتر از هرکس قدر شهید کاظمی را بدانند؛ البته ایشان هم همیشه با مردم خوب برخورد میکرد. مردم پاوه، مردمان بسیار خوبی هستند. (همچنین) نودشه و باینگان، کلاً (ایشان) به آن منطقه و مردمش علاقهمند بود. بههرحال همانطور که عرض کردم گسترش عملیات بود که محاصره پاوه را شکستند و بعد گسترش دادند به باینگان تا نودشه و تقریباً تا تسلط بر مرز عراق که بههرحال این، با کوشش و تلاش پیگیر ایشان بود. شهید کاظمی واقعاً عنصر بسیار مؤثری در این عملیاتها و شاید در کل نظام جمهوری اسلامی بودند، یعنی در این رابطه یکی از بهترین عوامل پیشبرد انقلاب اسلامی در این منطقه بودند و برخورد صحیحش با مردم بومی (مثلاً) با سخنرانی، هم اخلاق اسلامی را گسترش میداد و هم عملیات و هم کمکرسانی را.
رفتهرفته، ایشان بهدلیل همان پختگیشان و کوشش که کرده بود و خدا هم لطف کرده بود و او را زنده نگه داشته بود (طوری که در چندین عملیات شرکت کرد و زخمی شد و شاید چندین بار جانش به خطر افتاد، واقعاً شاید از مدتها پیش شهید زنده بود که بالاخره هم شهید شد)، بعد قرار شد که به کردستان بیاید و در کردستان فعالیت کند. مدتی بود که در سپاه کردستان مسئله زیاد بود؛ آنموقع فرماندهی انسجام لازم را نداشت، ایشان قرار شد که فرمانده استان شود و بعد با توجه به مشکلاتی که در کردستان بود و ...
از خصوصیات ویژه ایشان، جذب بچههای خوب در اطرافش بود. یعنی در هرجایی که من از ایشان سراغ داشتم، تیپ بچههایی که دور خودش جمع میکرد بچههای مخلص و کاری بودند و شاید کمتر به مسائل جنبی توجه داشتند؛ هدف را پیشبرد انقلاب اسلامی میگذاشتند و کمتر به این مسائل توجه میکردند. این است که ایشان واقعاً با این دید در کردستان هم بلافاصله با کمک و همکاری بعضی از برادران بسیار خوبمان مثل برادر ایزدی موفق شدند این سپاهی که خیلی وقت بود، انسجام نداشت تشکل خیلی خوبی به آن بدهند؛ لذا پیشبرد خیلی خوبی در سپاههای کردستان به وجود آمد و از عوامل حاکمیت جمهوری اسلامی در منطقه گشتند.
از زمانی که ایشان آمدند، عملیات بسیار خوبی را در کردستان انجام دادند و مهمترین فعالیت ایشان در سپاه عمدتاً تشکل سپاه بود؛ یعنی از آن حالت تزلزل و عدمفرماندهی، به یک حالت متشکل درآوردند؛ طوریکه به لطف خدا در منطقه یک، سپاه خیلی قوی شد. از عملیاتهایی که در اینجا انجام شده، شاید مهمترین آنها در محدوده تریور و بانه ـ سردشت بود و در زمان ایشان، عملیات محمد رسولالله (ص) بود که در مریوان و در محدوده تریور انجام شد؛ البته باز عملیاتهای زیادی انجام شد، ولی از مهمترین آنها، اینها بود.
بعد با اصرار خود ایشان که «نمیخواهم فرمانده اینجا باشم»، قرار شد که فرمانده تیپ شهدا شوند که باز یکی از نقاط ویژه ایشان احساس مسئولیتشان در مقابل بچهها بود. یعنی فرض کنم وقتی که ایشان از سپاه کردستان با مشکلاتش گفت که من به تیپ شهدا میروم، یعنی وقتی قرار شد به تیپ شهدا برود، همیشه این احساس را میکرد که برادر ایزدی که در سنندج ماندهاند، چون مسئولیت ایشان را دیده بودند، همیشه ناراحتش بود، و میگفت سپاه باید او را تقویت کند و واقعاً شاید یکی از ناراحتیهای روحیاش همین بود که چرا نیرو تربیت نشده است. ایشان از آنجا رفتند؛ (چون) احساس میکردند که باید حتماً به کمک برادر ایزدی کاری انجام دهند.
ایشان احساس مسئولیت بالایی داشت؛ مثلاً فرض کنید وقتی که به ایشان میگفتند به تهران برگرد یا هرجایی که فرض کنید احتمال آسایشی در آن بود، ایشان تا وقتی که یک راهحل اساسی برای منطقه کاریاش پیدا نمیکرد، هیچوقت راضی نمیشد که فقط به اتکای اینکه نفسش راحتطلبی را (میخواهد)، مسئولیتش را رها کند و برود؛ و به همین دلیل بود که سه سال تمام یا شاید نزدیک به سه سال ایشان در کردستان دوام آورد و آخرین بار هم به این جاده آمد که حالا به برکت خونش ...
این را فراموش کردم که بگویم؛ از عملیاتهای بسیار مؤثر ایشان، جاده صائین دژ- تکاب بود که این، بعد از دو تا سه سال باز شد و مردم آنجا ارتباطشان وصل شد و بعد با تیپ شهدا به پیرانشهر - سردشت آمدند که آن موقع، عملیات منطقه آذربایجان غربی بود یا شاید ضدانقلاب ... اصلاً نفهمیده بود که چه کسی به این منطقه آمده؛ یعنی چه واحدی آمده است، فکر کرد یک واحد بیسازمان آمده است که مثلاً همینجوری دیمی میخواهد با آنها بجنگد؛ (لذا) سعی کرد در همان بادینآباد که یک عملیات جزئی، محدوده نسبتاً کوچکی را در برداشت، این تیپ را بشکند؛ که با فداکاریهای بسیار زیاد بچهها، با تلفات بسیار زیاد عقبنشینی کرد و تقریباً میشود گفت عملیات اوّل و آخرش بود. یعنی ازنظر روحی، ضدانقلاب کاملاً شکست خوردند و در آنجا متوجه شدند که دیگر نمیتوانند با جمهوری اسلامی بجنگند.
بههرحال در آنجا چند بار برادرها به خطر میافتند؛ (طوری) که حتی برادرمان (محمود) کاوه محاصره میشوند، منتهی شهید کاظمی با فداکاری نجاتش میدهد که بعد در برگشت کمین میخورند و به درجه شهادت میرسند.
دیدگاههایشان نسبت به کردستان و مردم کردستان چه طور بود؟
تقریباً در طول صحبتم گفتم؛ یکی اینکه اعتقاد شهید کاظمی این بود که مردم اینجا بههرحال خودشان از انقلاب دفاع میکنند، مسلمان هستند و این را قبول داشت که اگر مردم با آنها کار کنند و رویشان مایه بگذارند، دیگر احتیاجی به این کارها نیست و اصلاً مردم، این گروهها را قبول ندارند؛ (چراکه) اینها توسط اسلحه بر مردم حاکمیت پیدا کرده بودند. منتهی نظرشان این بود که کار شود و بچههایی که به اینجا میآیند با یک دیدی بیایند کار کنند که به مردم بها و رشد بدهند و سعی کنند که از عناصر بااعتقادشان یعنی از عناصر خوبشان، شناسایی کنند و روی کار بیاورند. بههرحال به بسیج مردم در اینجا اعتقاد شدید داشت.
خاطراتی که شما از ایشان دارید را بفرمائید.
بههرحال با ایشان زیاد برخورد داشتیم دو سال و خوردهای با هم کار کردیم. سعی میکنم آن چیزهایی که به ذهنم میآید بگویم. از خاطرات بسیار خوبی است که دارم... یکی اینکه یک روز (که ایشان در) فرمانداری پاوه بودند به دیدنش رفتم. (ایشان که به باختران آمدند، اولین بار بود که به غرب میآمدند، برای اینکه ایشان به پاوه برود، چون در آنجا پست را برایشان گرفتیم و برای خودش هم واقعاً یک مقدار مشکل بود که قبول کنند چراکه میگفت: من کاری نکردهام و معلوم نیست بتوانم در این مباحث دوام بیاورم. ولی به امید خدا رفت) و خاطره این بود که ایشان ریش خود را بهصورت پروفسوری تراشیده بود که ضدانقلاب نفهمد.
خودمان هم خیلی وحشت داشتیم؛ گفتیم اگر اینها کشف کنند ...، چون ریش ایشان بور بود ... بعد حرکت کرد و با همان ریش رفت و وقتی رفتیم و در پاوه ایشان را دیدیم، ... فکر نمیکردیم که ایشان شهید میشوند شاید اولینبار بود که برادر کاظمی ریش پروفسوری گذاشته بود و حالا برای ما خاطره شناسایی خود را تعریف میکرد و خیلی جالب بود. جالبتر اینکه بعضی از روحانیون آنجا فکر میکردند که ایشان یک دمکرات است؛ یعنی فکرش، فکر دمکرات است؛ چون ایشان به نوسود که رفته بود (طی) مذاکراتی که با گروهها کرده بود این گروهها کاملاً نفهمیده بودند که روحیه ایشان چه هست؟ (البته) خودشان هم در مخفیکاری خیلی خوب بودند؛ یعنی رو نکرده بود.
ایشان از بچههای جاافتاده تهران بود که به این آسانی خودش را رو نمیکرد و علمای آنجا هم متوجه نبودند و میآمدند اعتراض میکردند که شاید ایشان آدم نفوذی باشد و فکرش دموکراتی باشد، خلاصه ممکن است یواشیواش با ضدانقلاب همکاری کند؛ که بعد وقتی ما به آنجا میرفتیم و مثلاً با آنها جلسه میگذاشتیم در پاوه آدم خیلی جالبی بود؛ مثلاً میآمدیم و به ایشان انتقاد میکردیم که مثلاً این حرکت چیست که با گروهها صحبت کرده؟! چه صحبتی با گروهها میکنید؟! بعد ایشان میگفت که مثلاً من نظرم این است؛ و نظر میداد و اینطوری صحبت میکرد.
بعد ما در آنجا سعی میکردیم یک طوری که معلوم نشود ایشان سپاهی است، برخورد کنیم، (البته) ایشان هم توضیحات جالبی در مورد کارهایش میداد. بههرحال این صحنهها صحنههای خیلی جالبی برای ما بود که ایشان واقعاً خودشان را رو نکرد و سعی کرد که با همان فکر باز در آنجا برخورد کند. البته هیچوقت دروغ هم نمیگفت، منتهی سعی میکرد یکسری مسائل را مطرح کند که برای آنها (قابل درک بود) ... نه اینکه کسی بتواند از آن استفاده کند که حتماً با این حرفش ضدانقلاب (بهانه پیدا کند) ... کما اینکه در نوسود هم که رفته بود تا مذاکره کند، در آنجا هم عمدتاً سعی کرده بود، انقلاب را معرفی کند و گفته بود که جمهوری اسلامی هدفش این است و این است و هیچ آزاری هم نمیخواهد به شما برساند و اگر شما بههرحال مشکلاتی دارید، بگویید و شاید اینهایی هم که به آن اشکالی داشتند، مدرک اساسی نداشتند، فقط همینکه میگفتند چرا رفته و مذاکره کرده است؟ یا چرا فرض کن اساساً این فرد این تیپ فکر میکند که ضدانقلاب میتوانند برگردند یا احتمالاً میتوانند آدمهای خوبی باشند.
بههرحال ایشان با همان اعتقادی که داشت، میگفت باید سعی کنیم ضدانقلابهایی که نمیخواهند بجنگند، برگردند و این مطلب خیلی مهمی بود و البته از این طریق موفق بود. کما اینکه یکی از کسانی که توبه کرده و برگشته بود، با خود ایشان اولین شهید نودشه بود و ایشان به این اعتقاد بود که ضدانقلاب انگیزه ندارد. کار میکرد و برمیگشت و این مهمترین و یکی از خاطرات خیلی خوب ما بود که ایشان با این نقش ... کارهایش ... و نهتنها ضدانقلاب بلکه دوستانش هم متوجه موضوع نشده بودند، یکی از خاطرات جالب بود که ایشان به سپاه اصرار و اعتراض داشت و میگفت که چرا سپاه (نمیآید) و مسئله کردستان را یکسره نمیکند و در کردستان مایه نمیگذارد. (لذا) در تهران و بعد آنجا به من گفت که دیگر به کردستان نمیرویم و از سپاه بیرون میآییم؛ هر کار که (سپاه) میخواهد بکند، بکند.
بعد ما به ایشان گفتیم که سپاه هیچ کاری نمیکند. شما نروید، استراحت کنید، تازه هم ازدواج کرده بودند، بعد وقتیکه ایشان میرود، اصلاً برای خودش (هم) (توجه به) مشکلاتی که منطقه داشت، قابلقبول نبود که آنجا بماند، منظور احساس مسئولیت ایشان است که واقعاً ما با توجه به شرحی که از زحمات ایشان داشتیم جرأت نداشتیم که مثلاً به ایشان بگوییم که مثلاً تو حتماً باید اینقدر زیادتر در کردستان بمانی، ولی وقتی ما میگفتیم که شاید بیایید، بعد از مدتی (که) فکر میکرد، با اینکه تازه هم ازدواجکرده بود و در آن شرایط ۱۵ روز مرخصی میخواست، ماه رمضان هم بود، یک ماه مرخصی میخواست و میگفت میخواهم بمانم و یک مقداری روی خودم کارکنم ولی بازهم نتوانست قبول کند و بلند شد و در همان ماه رمضان به منطقه رفت و این حاکی از آن مسئولیت ایشان بود. بههرحال این خاطرات جالبی بود که واقعاً وضع روحیه ایشان (را بیان میکرد.)
انتهای پیام/ 119