روایت رئیس بنیاد شهید از ماجرای شکنجه‌گری که مدافع حرم شد

«کاظم» شیعه بود، اما با توجه به کینه‌ای که با اسارت و کشته‌شدن اقوامش از ایرانی‌ها داشت، حاج آقای ابوترابی را وسط حیاط اردوگاه تا حد کشت می‌زد، ما فقط با چشم گریان و لب دعاگو نظاره‌گر بودیم و کاری از دستمان برنمی‌آمد.
کد خبر: ۷۷۳۲۲۸
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۹:۵۸ - 03September 2025

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «سید آزادگان» لقبی بود که پس از بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی به مرحوم حجت الاسلام والمسلمین «سید علی‌اکبر ابوترابی‌فرد» داده شد. شاید باید گفت این کار خدا بود که او را به‌عنوان یک روحانی در زمره اسرای ایرانی در اردوگاه‌های عراق قرار داد تا ناخودآگاه نماینده ولی فقیه در اردوگاه‌ها رهبری معنوی، سیاسی و اعتقادی اسرای عزیز که بعد از ورود آزاده نام گرفتند را بر عهده بگیرد و به مدد آن مقام معنوی و قدرت روحی و ایمان مستحکم حضور و وجود او اسارت را تربیت‌گاه آزادگان کرد، افرادی که هر یک امروز مانند یک کوه هنوز استوار هستند و بعضاً در مناصب کاری خود انسان‌های موفقی بوده‌اند.

ماجرای شهید «کاظم عبدالامیر» از شکنجه ابوترابی تا شهادت در حرم حضرت زینب

در ادامه به بهانه رونمایی از تقریظ رهبر معظم انقلاب اسلامی از کتاب «پاسیاد پسر خاک» روایتی شنیدنی از «سعید اوحدی» رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران است، از احوالات روحی و تحولاتی که سید آزادگان نه‌فقط در اسرای ایرانی، بلکه بر سربازان و زندان‌بان‌ها و نگهبان‌های اردوگاه ها ایجاد می‌کرد، می‌خوانید؛

کاظم از ایرانی‌ها کینه داشت

در اردوگاه تکریت ۵ یک سرباز عراقی داشتیم با نام «کاظم عبدالامیر» که شیعه بود. کاظم چند موضوع داشت، اول اینکه دو یا سه نفر از بستگانش در ایران اسیر بودند از این جهت یک کینه داشت، از جهت دیگر دو سه نفر از بستگانش هم در جنگ کشته شده بودند و این بر کینه‌های او از ایرانی‌ها می‌افزود. موضوع دیگر درباره او این بود که بچه دار نمی‌شد. او اهل شهر حله بود.

این سه چهار تا ویژگی باعث می‌شد، کاظم همیشه عصبی باشد و کینه عجیبی از ایرانی‌ها داشته باشد و نگاه ویژه کینه‌جوی او به حاج آقای ابوترابی بود، چون می‌دانست که ایشان در راس و مسئول اسرا است و متوجه نگاه ویژه بچه‌ها به ایشان بود؛ لذا ایشان را برخی اوقات می‌آورد وسط حیات اردوگاه و به شدت ضرب و شتم می‌کرد و حتی ایشان را تا مرز شهادت با کابل و شلاق می‌زد.

بچه‌ها پشت میله‌های آسایشگاه فقط می‌توانستند نظاره کننده باشند و دعا کنند و ذکر بگویند یا گریه کنند، چون کاری نمی‌تواستند بکنند. گاهی کاظم از شدت ضرب و شتم حاج آقا خسته می‌شد و عرق می‌ریخت و خیس عرق می‌شد.

بچه‌هایی که در اردوگاه که با حاج آقا هم آسایشگاهی هستند، تعریف می‌کنند که بعد از این که کاظم حاج آقا را می‌آورد و از در آسایشگاه پرت می‌کرد، داخل و می‌رفت، حاج آقا خطاب به بچه‌ها می‌گفت برادران عزیزم ببخشید که شکنجه من توسط کاظم موجب آزردگی شما می‌شود.

ما آرزو داشتیم که کاظم یکی دو روز به مرخصی برود؛ واقعاً وقتی مرخصی می‌رفت ما در اردوگاه آسایش داشتیم. پشت در اردوگاه ما نوشته بودن اینجا زندان و اردوگاه پاسداران خمینی است که البته ما در اردوگاه از همه قشر‌ها اسیر داشتیم.

دیگر خبری از عربده کاظم نبود

کاظم وقتی از مرخصی برمی‌گشت این‌طور نبود که بی سر و صدا وارد شود، با عربده وارد می‌شد که اعلام کند من آمدم و بلند به عربی می‌گفت کجاست ابوترابی؟  

یادم هست یکبار کاظم به مرخصی رفت حدود ۱۰ روز مرخصی بود. همه منتظر بودیم بعد از ۱۰ روز کاظم با عربده وارد شود، اما این‌بار آرام آمد داخل، سرش پایین و چیزی نگفت و آرام رفت داخل اتاق نگهبانی، چند دقیقه آنجا بود. بعد دیدیم کاظم خیلی آرام آمد بیرون، اتفاقاً حاج آقای ابوترابی یک گوشه اردوگاه داشت جلوی شیر آب، دست خود را می‌شست.

حالا ما شاهد هستیم و فکر می‌کنیم الآن کاظم آرام از کنار دیوار بدون صدا به سمت حاج آقا رفت و الآن آرام می‌رسد پشت سر حاج آقا و یه ضربه سنگین به گردن حاج آقا می‌زند و سر حاج آقا می‌خورد به دیوار. از این صحنه نگران بودیم. اما بر خلاف همیشه دیدیم که کاظم آرام رفت کنار گوش حاج آقا و یک چیزی گفت. این نکته را بگویم که حاج آقا می‌گفت همیشه احترام نگهبان‌های عراقی را نگه دارید؛ حتی احترام کاظم. حالا کاظم ۱۰ دقیقه دم گوش حاج آقا حرف زد و بعد حاج آقا به او چیز‌هایی گفت و تمام شد و ما نفهمیدیم در این مدت بین این دو چه گذشت.

بحث‌هایشان تمام شد، حاج آقا عصر بعد از اینکه اتمام آزادباش دادند، آمد داخل آسایشگاه‌ها بچه‌های هم آسایشگاهی پرسیدند که حاج آقا این وضعیت بسیار غیرعادی چه بود؟ چرا کاظم اینجوری کرد، به شما چه گفت؟

حاج آقا گفتند که بچه‌ها! کاظم دیگر آن کاظم قبلی نیست، شما به او احترام می‌گذاشتید، از امروز بیشتر احترام بگذارید.

شیرت را حلالش نکن!

حاج آقا تعریف می‌کرد که دو روز قبل از اینکه مرخصی کاظم تمام شود و می‌خواسته از حله به تکریت بیاید، صبح سر صبحانه مادر کاظم و همسر نشسته بودند، کاظم تعریف کرد که مادرش از او سر سفره پرسیده اسیری هست که سید باشد و از سلاله حضرت زینب باشد و تو داری او را اذیت می‌کنی؟

کاظم هم در ذهنش این سوال پیش آمد که اینجا حله است و اردوگاه اسرا در تکریت! ماجرا چیست که مادرش چنین چیزی می‌پرسد، می‌گفت رنگم پرید و گفتم ماجرا چیست؟

مادرم گفت دیشب حضرت زینب سلام الله علیها را در خواب دیدم خطاب به من گفت شیرت را برای پسرت حلال نکن که سیدی از سلاله ما را دارد مظلومانه در زندان شکنجه می‌کند.

کاظم دیگر آن کاظم قبل نبود

کاظم اصلاح شده بود. چند مدتی گذشت تا اینکه بعد از رحلت حضرت امام رحمه الله علیه در اردوگاه تکریت ۱۷ درگیری پیش آمده بود و داشت از کنترل بعثی‌ها خارج می‌شد که آنها تصمیم گرفتند حاج آقای ابوترابی را به آنجا منتقل کنند. خب این خیلی برای ما سخت بود.  

حاج آقا ما مجموعه بچه‌های اردوگاه را جمع کردند و برای ما صحبت کردند، همین کاظم نگهبان بود، ولی این‌بار او مواظب بود که وقتی حاج آقا سخنرانی می‌کند، کسی از بعثی‌ها نیاید و مزاحمت ایجاد کند. حالا بحث خود حاج آقا با ما به کنار که از ما عهد گرفت که خودش یک خاطره جدایی است. با همه سختی‌ها آمبولانسی آمد و حاج آقا را سوار بر آمبولانس کردند. قبل از آن احوالات حاج آقا هم دیدنی بود، روی در و دیوار اردوگاه و میله‌ها و سیم خاردار‌ها دست می‌کشید و روی صورتش می‌کشید و تبرک می‌کرد. (حاج آقا معتقد بود که اردوگاه‌ها محل رسیدن ما به رضوان الهی است، از این جهت برایش مقدس بود) بعد از بدرقه سختی که برای ما خیلی سخت‌تر بود، او را سوار آمبولانس کردند. من خودم شاهد بودم همان کاظم شکنجه‌گر حاج آقا حالا داشت با رفتن او اشک می‌ریخت و ما نمی‌دانیم که بین کاظم و حاج آقا در آن چند دقیقه صحبت غیر از بیان خاطره خواب چه گذشت.

آمبولانس که خواست راه بیفتد، کاظم را دیدیم که فوری رفت در اسلحه‌خانه، یک کلاشنیکف برداشت و رفت با مسئول نگهبانی صحبت کرد که من باید با ابوترابی بروم، چراکه ممکن است در وسط راه فکر فرار به سرش بزند و با این بهانه فوری در آمبولانس را باز کرد و رفت کنار حاج آقا نشست تا حداقل در فاصله تکریت ۵ تا تکریت ۱۷ در کنار حاج آقا باشد.

(گفته می‌شود شهید کاظم عبدالامیر در ماجرای تبادل اسرا نیز تا مرز ایران و عراق اسرای ایرانی و مرحوم ابوترابی را همراهی کرد)

گذشت و کاظم تا آخر اسارت با ما در تکریت پنج بود. تا ما آزاد شدیم. یکی دو سال بعد از فوت حاج آقا بود که عتبات هم آزاد شد، اما هنوز دوران صدام بود. کاظم به ایران آمد و در آن سفر به قم، تهران، مشهد و... رفت. حتی کاظم در این سفر یک مصاحبه هم با صدا و سیما کرد که جالب است.

کاظم در قم و جا‌های دیگر رفت و از همه بچه‌ها حضوری و تلفنی طلب حلالیت کرد، گفت من از ارتش بعث بازنشسته شدم و الآن آرامش ندارم، می‌خواهم از همه طلب حلالیت کنم که با زبان، دست و کابل و یا هرچیزی آنها را آزار دادم. کاظم تا قبل از حضور در ایران نمی‌دانست حاج آقا به رحمت خدا رفته است، وقتی فهمید با اصرار زیاد گفت باید هم به زیارت امام رضا علیه السلام بروم و هم اینکه سر مزار حاج آقا در صحن آزادی حرم بروم.

بچه‌های مشهد تعریف می‌کنند که کاظم با چشم‌های اشکبار مثل ابر بارانی سر مزار حاج آقا خلوت کرد و کسی نفهمید با حاج آقا و امام رضا چه درد دلی کرد.

گذشت تا سال ۹۲ که داعش و گروه‌های تکفیری در سوریه جولان دادند، که کاظم تصمیم می‌گیرد به عنوان یک نظامی با تأسی به حاج قاسم سلیمانی عزیز مدافع حرم شود و به خیل سربازان سیدالشهدای مدافعان حرم، حاج قاسم عزیز بپیوندد، بله کاظم مدافع حرم شده و دقیقاً محل استقرار و مقر او حرم حضرت زینب سلام الله علیها می‌شود و اتفاقاً با تیر مستقیم داعش در صحن عقیله بنی‌هاشم در دفاع از حرم اهل بیت (ع) به شهادت می‌رسد.

ما نمی‌دانیم چه رازی است که مادر کاظم خواب حضرت زینب سلام الله علیها را می‌بیند، خود کاظم متحول می‌شود و می‌شود مرید حاج آقای ابوترابی و در جریان دفاع از حرم، مدافع خود حرم حضرت زینب (س) می‌شود و شهادتش هم در صحن حرم بی‌بی رخ می‌دهد.

گفت‌وگو از علیرضا جلالیان

انتهای پیام/ 119

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار