روایت اسارت آزاده محمد قدیری:

سربازی که جلوی حکم اعدام اسرا را گرفت

اسارت نوجوانان ایرانی در طول دوران جنگ تحمیلی و مقاومت و رشادت مثال زدنی شان از جمله مواردی است که در آن مقطع زمانی به شدت مورد توجه رسانه های خارجی و صلیب سرخ جهانی بود.
کد خبر: ۷۷۴۴۳
تاریخ انتشار: ۲۴ فروردين ۱۳۹۵ - ۱۸:۱۴ - 12April 2016

سربازی که جلوی حکم اعدام اسرا را گرفت

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس،“شما در اسارت یک جمهوری اسلامی دیگر تشکیل داده اید و فقط این مانده که یک پرچم ایران بزنید و یک جمهوری اسلامی در دل عراق علم کنید.” اینها جملات افسر بلندپایه بعث عراقی خطاب به نوجوانان ایرانی است که حتی در سخت ترین شرایط هم دست از مبارزه برنداشته و با افتخار و غرور روزهایی پر حماسه را رقم آفریدند. در ادامه مصاحبه خواندنی سایت جامع آزادگان(سجاد) را با این آزاده ی فرهیخته را می خوانید:

به عنوان سوال اول آزاده محمد قدیری را معرفی کنید…
بنده محمد قدیری هستم و ۵۰ سال سن دارم. تا قبل از انقلاب در دوران نوجوانی و سال های تحصیل در مدرسه، در حد توان در مبارزات شرکت داشتم. اواخر سال ۶۰ عضو حزب جمهوری اسلامی شدم. پس از انحلال آن، عضو بسیج دانش آموزی شدم تا اینکه با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های جنوب عزیمت کردم و در ۲۱ بهمن سال ۶۱ و بعد از حضور در سه عملیات رمضان, محرم، والفجر مقدماتی و در اولین مرحله عملیات والفجر مقدماتی در حالی که مجروح بودم، به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمدم.

بعد از انتقال به عقب و بعد از یک ماه بستری در بیمارستان به اردوگاه الرمادی یک منتقل شدم. این اردوگاه محل نگهداری اسرای کم سن و سال بود که عراق به جهت بهره برداری تبلیغاتی از اسرای نوجوان ایرانی این اردوگاه را دایر کرده بود و به اردوگاه اطفال معروف بود.

 

و بعد از اسارت و بازگشت به ایران، به چه کاری مشغول شدید؟
بعد از این که به ایران برگشتم مشعول ادامه تحصیل شدم و بعد از قبولی در کنکور، در رشته مهندسی معدن گرایش استخراج پذیرفته شدم، ولی با توجه به اینکه بورسیه نیروهای نظامی بودم، مجبور شدم به رشته مدیریت صنعتی تغییر رشته بدهم و فارغ التحصیل رشته مدیریت صنعتی هستم.

از جمله فعالیت های مدیریتی بنده، دو سال مدیر عامل شرکت پیام آزادگان که متعلق  به آزادگان کل کشور بود و مدت یک سال رییس هیئت مدیره و بعد از آن عضو هیئت مدیره شرکت ایثارگران  _آن هم متعلق به آزادگان هست_ بودم.  در سال های بعد در کاروان های زیارتی مشغول به کار شدم و مدیر حج شدم. هم اکنون هم دفتر زیارتی دارم و توفیقی است به صورت ستادی کاروان زیارتی به حج و عتبات اعزام میکنم.

برگردیم به سال ۶۹ و به شهریور همان سال، به روزهایی که زمزمه های آزادی به گوشتان رسیده بود. از اولین واکنش ها به این خبر و تا زمان تحقق آن. از حس و حالتان بگویید. آیا خبر قابل باور بود و یا اینکه آن را جدی نمی دانستید؟ تصورتان از ایران بعد از اسارت چه بود؟
واقعیت این است که ما در طول تقریبا هشت سال از اسارت در رابطه با آزادی صحبت ها و مذاکراتی داشتیم. اساسا بحث تبادل اسرا خیلی داغ بود. اما شرایطی هم برای ما پیش آمده بود که تا آستانه آزادی پیش رفته بودیم اما به دلایل و بهانه های واهی و علی الخصوص ترس از آزادی ما، این اتفاق صورت نپذیرفت. با این پیشینه ای که از آزادی در ذهنمان بود، تا زمانی که پایمان به خاک ایران نرسیده بود از اینکه آزاد می شویم اطمینان نداشتیم.

خاطرم هست که به دلیل شرایط مجروحیت سخت دستم، قادر به حرکت آن نبودم. به بیمارستان تموزه منتقل شدم و پزشکان تاکید کردند که به دلیل جراحت و سن کمم،  بهتر است که آزاد شوم و به ایران برگردم. قصه تا آنجا پیش رفت که مرا برای تبادل آماده کردند. اما درست روز آزادیم از ترس اینکه من بعد از آزادی به جبهه ها برگردم و دوباره رودر روی آنها بجنگم مرا از لیست خط زدند و به اردوگاه بازگرداندند.

این اتفاق ها برای من و اسرا اتفاق افتاده بود و بنا به همین اتفاقات باور خبر آزادی برایم سخت و غیر قابل قبول بود.

اما به حول و قوه الهی و پیگیری هایی که دولتمردان داشتند و با توجه به اینکه عراق درگیر جنگ با کویت شد آزادی اتفاق افتاد و فکر می کنم ما ششمین گروه بودیم که از مرز خسروی وارد ایران شدیم. و بعد سپری کردن روزهای قرنطینه، وارد اصفهان و پس از ان به شهر یزد شدیم.

 

سعی می کردید با چه برنامه هایی در اسارت با محدودیت های اعمال شده کنار بیایید؟
ما در تمامی زمینه ها برنامه داشتیم. بچه ها داستان نویسی می کردند و به دیگران هم یاد می دادند. اوایل اسارت قلم و دفتر ممنوع بود. غالبا خودشان موردی اگر کتابی برای مان می آوردند. اما بچه های با استعداد و با ذوق که به کار داستان نویسی و اجرای تئاتر مشغول بودند سعی می کردند با موضوعات جالب و امیدوار کننده روحیه جمعی بچه ها را بالا ببرند. و الحمدالله با همین برنامه های فرهنگی روحیه ها را حفظ می کردیم.

کلاس های ورزشی را هم در جای خود اما به صورت منسجم و منظم برگزار می کردیم. تیم های گروه یک که شامل بچه های قوی تر و بچه های گروه دو که ضعیف تر بودند. حتی جام قهرمانی داشتیم. با وسایلی که داشتیم کاپ قهرمانی نمادین ساخته بودیم و برای جایزه تیم های برتر خوراکی هایی را که داشتیم اهدا می کردیم و رقابت فشرده ای بود. اواخر شب هم با مشاعره، تفسیر قران و نهج البلاغه سرگرم مطالعه شدیم. بعدها کتب خارجی و به زبان لاتین به اردوگاه اوردند. که بچه ها به شدت علاقمند یادگیری شدند و کلاس های درسی هم به مجموع کلاس ها اضافه شد.

ما توانسته بودیم کشوری کوچک را در آنجا پیاده سازی کنیم.

نوع مبارزه شما در اردوگاه برای مقابله با عراقی ها به چه ترتیب بود؟ عامل مقاومت شما چه بود؟
در اردوگاه الرمادیه یک، اسرای نوجوان نگهداری می شدند. این اردوگاه به شدت برای عراق خوراک تبلیغاتی بود. حتی در یک مقطعی خاطرم هست که هجمه تبلیغاتی به حدی زیاد شد که  معمولا یک روز درمیان _گاهی اوقات هرروز و گاهی روزانه سه بار _گروه های خبرنگاری خارجی از  خبرگزاری های معتبر و بین المللی وارد اردوگاه اطفال می شدند. الحمدلله با انسجام و وحدتی که اسرا داشتند اهداف بعثی ها به شکست منجر شد.

به عقیده بنده،سه رکن باعث پیروزی ما در همه مقاطع چه در جنگ و چه در قائله های داخل کشور اعم از فرهنگی، سیاسی و اجتماعی است. اگر این سه رکن را داشته باشیم قطعا در همه مقاطع پیروزیم.

توکل برخداوند تبارک و تعالی، توسل به ائمه اطهار و تبعیت از رهبری و ولایت فقیه و علمای دینی که اگر به این سه رکن در هر مقطعی از زمان توجه داشته باشیم و مبنای کار قرار دهیم قطعا پیروزی  در همه مقاطع عایدمان خواهد شد کما اینکه در جبهه ها هم اگر دوستانی که اطلاعات کافی دارند و با جبهه آشنا هستند  دقت بکنند توکل و توسل و در نهایت پیروی از رهبری رکن هایی بود که پیروزی را  برای مان مسجل می کرد.

الحمدلله از این سه رکن، اسرا در اسارت بیشترین بهره را بردند و تمسک به این سه اصل باعث شد پیروز شویم، هر چند در تنگناهای مختلف اسارت متحمل سختی های بسیار شدیم.

از جمله مهمترین مانور رسانه ای که در دم به شکست انجامید و نتیجه ای معکوس عاید عراقی های شد،مصاحبه خانم خبرنگار هندی و تذکر به رعایت حجاب از سوی اسرای نوجوان ایرانی بود که حتما دیده اید. پس از پخش این مصاحبه، بعثی ها که به شدت زخم خورده بودند فشار زیادی به ما آوردند و با افزایش فشارها و محدودیت ها، دست به اعتصاب غذا زدیم.

چند روز از اعتصاب غذای ما می گذشت که افسری بلند پایه از سازمان مرکزی بعث از بغداد برای بررسی موضوع به اردوگاه آمد. در دیدار اول از ما خواست تا دلیل اعتصابات را بداند و از خواسته های ما پرسید. اعلام کردیم که به دلیل تبلیغات پی در پی رسانه ای بر علیه ما و فشارهای مضاعف از سوی نگهبانان در محدودیت ما، باید دستور لغو مصاحبه ها داده شود و ما دیگر حاضر به مصاحبه نیستیم. از او خواستیم که اجازه دهد مراسمات مذهبی از قبیل نماز های جماعت و دعاهای توسل و کمیل برگزار نماییم.

افسر بعث گفت این مصاحبه ها بر طبق برنامه است و با همه اسرا در تمامی اردوگاهها مصاحبه می شود و نمی توان از آن جلوگیری کنیم. ما هم که بر خواسته خود مصر بودیم اعلام کردیم که اعتصاب را نمی شکنیم.

کشمکش ها و صحبت ها بین مان بالا گرفت و او که مستاصل و عصبانی شده بود با فریادی بر سرما گفت:” شما اینجا یک جمهوری اسلامی دیگر تشکیل داده اید و فقط این مانده که یک پرچم ایران بزنید و یک جمهوری اسلامی در دل عراق  علم کنید.”

مذاکرات ما بی نتیجه ماند و مدتی در زیر سخت ترین فشارها و اعتصابات برای مقابله با حربه تبلیغاتی رسانه ای ماندیم. بچه ها به شدت از نظر بدنی ضعیف و نحیف شده بودند. عراقی ها که می دیدند با این وضعیت راه به جایی نمی برند و نمی توانند مانور بدهند که ما از اسرای نوجوان به نحو احسن مراقبت می کنیم، تا حدی تسلیم خواسته های ما شدند و اجازه برگزاری نماز جماعت صادر شد که در نوع خود پیروزی بزرگی بود.

 

نوع رفتار شما باعث تحول رفتار عراقی ها و یا حتی همان خبرنگارانی که می آمدند می شد؟
گاهی تحت تاثیر قرار می گرفتند، چون مصاحبه هایی که انجام می دادند بسیاری از آنها عربی و فارسی نمی دانستند و مترجمی عراقی صحبت های ما وارونه منتقل می کرد. البته ما به سرعت متوجه شدیم و با ان هم مقابله کردیم.

ولی در کل بله، عراقی ها تحت تاثیر قرار می گرفتند. بسیاری از افرادی که جسارت بیشتری داشتند مقابل بهانه های واهی عراقی ها می ایستادند و منجر به برخوردهای تند هم می شد. بعضی از سربازان عراقی با دیدن این صحنه ها به ما می گفتند شما چطور جرات می کنید مقابل ما بایستید؟ شما دیوانه هستید که نمی ترسید! این استدلال دشمن از شجاعت اسرا بود اما ما به دلیل آن پشتوانه اعتقادی عظیمی که داشتیم می توانستیم در خانه دشمن و در شرایط اسارت، آرمان ها و اعتقادات خود را با شجاعت تمام بر زبان بیاوریم و از هیچ چیز هم ابایی نداشته باشیم.

اوایل سربازان عراقی، از این شجاعت ما حیرت زده می شدند، ولی بعد از گذشت مدت زمانی که با افکار ما آشنا می شدند به نوعی آنها هم قدری شجاعت پیدا می کردند که در مقابل خواسته های نامعقول و غیر انسانی مافوق خود بایستند اما مقامات بلند پایه این نکته را متوجه شده بودند و غالبا هر چند ماه یکبار نیروهای نگهبان ما را تعویض می کردند.

در بین القفسین از این قبیل سربازان داشتیم . در کمپ ۷ – بین القفسین- سربازی داشتیم که به شدت مرموز و بد خو داشت. در مقطعی به شدت تحت تاثیر قرار گرفت . البته داستان به این صورت بود که این سرباز به شدت با اسرای نوجوان رفتار ناجوانمردانه ای داشت. کار به جایی رسید که دو نفر از اسرای کم سن و سال که طاقت دیدن رفتارهای او را نداشتند تصمیم گرفتند کارش را تمام کنند و با تیغی که تهیه کرده بودند شاهرگ او را بزنند، تا بقیه بچه ها از شر آزار و اذیت او خلاص شوند.

حمله صورت گرفت اما ناموفق بود. بعد از این اتفاق، تیم بعثی به اردوگاه آمد و شکنجه ای به صورت جمعی صورت گرفت . شکنجه ای سخت به مدت یک ماه که پس از بازرسی صلیب سرخ از اردوگاه اعلام شد که در طول تاریخ فعالیت صلیب سرخ سابقه نداشته که  شکنجه ای در این سطح جمعیتی و زمانی صورت گیرد . روزانه حدود نیم ساعت آزاد باش داشتیم.

قرار بود ده نفر از بچه های شاخص اردوگاه در محوطه اردوگاه اعدام شوند. اما اتفاق دیگری رقم خورد.

آن سرباز در طول مدت شکنجه یک ماهه، بعد از مشاهده مقاومت بچه ها اعلام کرد، من از حق خود می گذرم چون می دانم مقصر اصلی این اتفاق خودم هستم که اسرا را اذیت می کردم. اسرا بی گناه و مظلوم هستند که به خاطر رفتار من متحمل چنین شکنجه ی طاقت فرسایی شده اند.

او گفته بود که با وجود سن کم، این اسرا در مرام و مردانگی بی مثال هستند و مردند!! و من اسرای ایرانی را مردانی می بینم که در دست ما اسیرند و به خاطر همین مردانگی شان از حق خودم می گذرم و اجازه نمی دهم حکم اجرا شود.

بیشتر دلتنگ چه می شدید؟
دلم هوای زیارت می کرد. مخصوصا زیارت حرم امام رضا علیه السلام. خب دلتنگ خانواده می شدیم  اما این دلتنگی کم کم کمتر می شد اما من بیشتر دلم هوای اماکن زیارتی در ایران را می کرد. هر روز عصر این دلتنگی ها بیشتر می شد. عراقی ها ساعت ۵،۶ عصر قران پخش می کردند. و ما هم هر روز منتظر همین ساعت می شدیم تا به صدای قرآن گوش دهیم و کمی از این دلتنگی هایمان کم می شد.

خروجی هفت سال اسارتتان چه بود؟
اسارت را به یک برزخی تشبیه می کنم که ما را از این زندگی مادی جدا کرد و وارد دنیایی کرد که هیچ گونه عوامل مادی در آن تاثیر گذار نبود و هیچ ارزشی هم برای ما نداشت. بنابر این اعتقاد ما این بود که اسارت ما را با زندگی پس از مرگ و اعمال مان  آشنا کرد و یاد گرفتیم که هیچ مسائل مادی به درد ما نمی خورد و همه چیز انعکاس رفتار های خوب و بدمان بود که آنجا نمود پیدا می کرد. و این تجربه عظیمی بود.

در حقیقت شخصیت ما در آن دوران شکل گرفت.

و چطور از این تجربیات در امور مدیریتی استفاده کردید؟
بیشتر از این نکته برداشت می کنم که به عواقب دنیایی و آخرتی آن فکر می کنم.

دلتنگ می شوید؟
زیاد. با دوستان هم که هستیم بسیار از آن روزها حرف می زنیم و آن رفاقت ها و دوستی ها مثال زدنی بود. یک نفر تب می کرد و مریض می شد همه درگیر می شدند و برای بهبودی آن یک نفر تلاش می کردند. همه یک دست بودیم و صادق و صمیمی.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار