به گزارش خبرنگار دفاعپرس از اردبیل، تهاجم ددمنشانه رژیم صهیونیستی به خاک پاک میهن اسلامی، نه تنها اوج خوی وحشیگری و عمق خصومت اسراییل با کشورهای اسلامی را نشان داد، بلکه با نیتی شوم منجر به شهادت بسیاری از مردم بیگناه و مدافعین وطن در جنگ ۱۲ روزه شد.

شهید «مهدی فروتن آلوارس» یکی از همین شهدا بود؛ او که به عنوان سرباز وظیفه در پایگاه پدافند هوایی ارتش در دزفول مشغول خدمت بود، در پی تهاجم رژیم صهیونیستی به شهادت رسید و پیکر مطهر او در بازگشت به زادگاهش، با استقبال باشکوه مردم استان اردبیل مواجه شد.
«حسین حسینپور» نویسنده و پژوهشگر حوزه دفاعمقدس پس از این اتفاق ناگوار، با اذن شهید به ملاقات خانواده او رفته، با مادر شهید همکلام شده و با روایتی دلسوز، سخنان مادر شهید را نقل میکند:
به نام خداوند بخشنده مهربان
قاسمِ من!
میدانی، هر شب برایم، شبِ یلدا است؛ به قدری طولانی که دیگر هیچ صبحی به چشمم نمیآید. الان که گرما است و موجِ تابستان، ماندهام وقتی برف ببارد و قدم در شبِ یلدا بگذارم، چه خواهد شد؟
حالا اگر چشمانم به برف بیفتد و تا آنسوی آلوارس بخواهم بدوم چه؟
تو هم میآیی؟ از همان کوچه بگذریم که به دامنه سبلان میرسید یا رودخانهای کوچک که یخ میزد یا گلولههای برفی که رد پایت را گم میکردند یا....
این روزها چقدر کودکیات جلوی چشمانم میآید. بروم سراغ آلبوم و محو نگاهت شوم و بگویم:
- مهدی ببین، اینجا چهار ساله بود و در آغوشِ من. پدرت پشتِ درختها است و کمی دورتر آلوارس با همه زیباییاش به چشم میآید.
راستی چرا همه سرعین را با آبهای گرم میشناسند که اگر به آلوارس برسند، در تابستان هم طعم زمستان را خواهند چشید.
وای مادر، زبان که به سخن میگشایم، کلمه پشت کلمه همچون قطار ردیف میشود و یادم میرود که اکنون ساعت چند است.
این هم عکسِ «قاسم خوانیِ» توست. اصلا تو «قاسم من» هستی که در کربلای ایران... چه بگویم پسر؟ بقیه حرفم چه باشد خوب است؟ تو بگو.
میدانم روز اول زمستان برایم خیلی خیلی سخت خواهد بود. سی آذر و یکم دی ماه. مادر به فدایت که چقدر میوه و آجیل و خوراکی خریدی برای آن شب. میدانستی که پدرت با دستانِ خسته، نانِ کارگری سرسفره میآورد و تو غیرتت قبول نمیکرد که خانوادهات درد بکشد و چقدر خوب درد میکشیدی تا ما... درد نکشیم.
وقتی صدایم کردی و اجناس را به دستم دادی، چشمم به دوچرخه دستِ دومی افتاد که کاش نو بود، اما تو برای آمدن و برگشتن به مغازه مکانیکی، نیاز به وسیله نقلیه داشتی که حالا، شاید خیلی هم بد نبود و تو را بعد از خدا به آن سپردم تا رهسپار و همسفر رفتنهایت باشد. راستی الان چگونه به آن دو چرخ چشم بدوزم و باور کنم که دیگر... نیستی؟
همان روز پدرت زنگ زد و گفت:
- چیزی برای شب یلدا میخواهی؟
با خنده و خوشحالی و شادی پاسخ دادم:
- نه.
میدانستم از تعجب چیزی نمیگوید و پس از چند ثانیه سکوت، ادامه دادم:
- مهدی سنگِ تموم گذاشته
شاید از پشت گوشی حس کردم که اشک دور چشمانش حلقه زد و به یقین، چنین بود.
وای اگر ابر بیاید، برف ببارد، یلدا شود و آن خاطره جلوی چشمانم رژه رود، چه کنم مهدی؟
با دستانِ روغنی و لباسهای سیاه شده به خانه میآمدی و خودت کارهایت را میکردی که مبادا مادرت دست به سیاه و سفید بزند.
مکانیکی هم شغل سختی است و با آهن سرکار داشتی و روزهای اول، تاول دستهایت را میدیدم و زیر لب میگفتم:
-مادر به فدایت پسرم
و کاش واقعا فدایت میشدم. وضع اقتصادی درست و حسابی نداشتیم و تو هم با همه این سختی و نداریها، در ورزش چه خوش میدرخشیدی. قربانِ بازوهایت، فدای جام و مدالهایت.
هیچوقت هم نشد به راحتی بگویم «کیک بوکسینگ» و همیشه اشتباه لفظی داشتم که زیر لب میخندیدی و دم نمیزدی. این هم عکسِ تو با لباسهای رزمی و کاش کسی باشد که این آلبوم را از جلوی چشم و ذهنم دور کند؛ مهدی جان.
یک سال بود که به سربازی رفته بودی. آن هم کجا؟ اهواز! از جایی سرد و خنک به جایی گرم رفته بودی و باز دم نمیزدی. دلم میخواست وقتی کارت پایان خدمت گرفتی، برایت آستین بالا بزنم. خودت هم که میخواستی مغازه مکانیکی باز کنی و برای خودت یک پا اوستا شده بودی.
در آلبوم جای عکس عقد و عروسیات خالی است و من، مادرانه تو را به آغوش میگیرم و فریاد میزنم:
- یا زینب (س) چه کشیدی در آن کربلا؟
آیا صبر به سراغم خواهد آمد؟
کلاهِ مشکیِ کج، لباسِ تکاوری، چهره خندان و من که هر وقت تماشایت میکنم، حس میکنم الان کنارم ایستادهای و عطرِ تنت را استشمام میکنم و زیر لب میپرسم:
- مهدی، قاسمِ من، اینجایی؟
راستی به جز شب یلدا، روز جمعه سی خرداد ۱۴۰۴ را هم نمیتوانم فراموش کنم. برای یک مادر، همیشه روز تولد فرزندش مهمترین روز است و وای به حالِ آن مادری که پاره تنش، قبل از او جان سپارد!
آه مهدی... آهای قاسمِ من، آهای جوانِ زیبایم نپرس چگونه شنیدم، نپرس چه شد، نپرس آرزوی مرگ کردم و نپرس بر من چه گذشت، اما راستش را بخواهی باورم نشد و با خودم گفتم:
- حتما به مرخصی خواهد آمد و او را خواهم دید.
اما چه میدانستم که بار آخری که به مرخصی آمده بودی، بار آخری بود که میدیدمت وای کاش مادر، بیشتر تو را به آغوش میگرفتم، بیشتر با تو حرف میزدم و...
مهدی جان، میدانم الان جلوی من زانو زدهای و میخواهی که اشک نریزم. میخواهی که آرام باشم، اما مگر میشود؟ باید مادر باشی تا بفهمی.
آخرین نوشته درونِ دفتر خاطراتت را بارها و بارها خوانده و بوسیدهام:
- میجنگیم، میمیریم، ذلت نمیپذیریم
یاد حرفت میافتم که میگفتی: «آخر یک روز شهید میشوم» و من، مادرانه به تو چشم میدوزم که پشتِ پدافند هوایی نشسته و به سمت جنگندههای اسرائیلی، شلیک میکردی.
راستی به تاریخهایی که گفتم، دوم تیر ۱۴۰۴ را هم اضافه کن. آلوارس پر از جمعیت شده بود آن روز. همه برای بدرقهات آمده بودند.
شانههایم میلرزید و باورم نمیشد این همه جمعیت به خاطرِ «قاسمِ من» آمده باشند.
یادِ تعزیهخوانیات افتادم که نقش «قاسم (ع)» را بازی میکردی و گرداگرد میدان میچرخیدی و همه برای مظلومیت او اشک میریختند. در بین جمعیت، زیر لب زمزمه میکردم:
- من مادرِ سرباز وظیفه مهدی فروتن هستم. ممنونم که پسرم را شاهانه بدرقه کردید.
انتهای پیام/