به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، مسئول فاوای یکی از پایگاههای نیروی هوافضا، تنها عنوانی هست که میتوان در مورد شهید «محسن رضایی» به کار برد. در گفتگو با همسرش این شهید هم فقط به همین جمله به نقل از یکی از فرماندهان نیروی هوافضای سپاه باید بسنده کرد که «آقامحسن نخبه آیتی بود و ۱۰ سال زحمت کشید که ما در این ۱۲ روز دفاع مقدس از آن استفاده کنیم». این گزارش چند روایت ناب است از آخرین لحظات زندگی این آقای فرمانده.
لباسهای گلی
گروه میدانست اگر پشت لانچر بنشیند، زنده نمیماند. اما نشست و شلیک کرد و زنده نماند. این داستان جوانانی است که چندین شبانهروز در عمق تونلهای موشکی، بیوقفه سوخت موشکها پر کردند تا ما خبر آغاز موج جدید حملات را بشنویم. البته همه میدانیم بهتر است تا سالها ندانیم که امثال آقا محسن با چه جزئیاتی کار میکردند و دشمن را در بی اطلاعی نگه داریم، اما آنچه می شود گفت را رد ادامه میخوانید.
همسرش که میگوید: «محسن مخ کامپیوتر بود و نخبه آیتی. فرمانده بود، اما یک روزهایی با لباسهای گِلی به خانه میآمد. میگفتم محسن مگه تو فرمانده نیستی؟ پس چرا با لباسهای گِلی میآیی خانه. چه کار میکنی اونجا. حرفی نمیزد. فقط میگفت کار باید انجام شود. فرمانده و سرباز ندارد. بعد از شهادت، فرماندهشان میگفت آقا محسن ده سال زحمت کشید و پایگاه را تجهیز کرد که ما در این ۱۲ روز جنگ از آن استفاده کنیم.
صورت خندان محسن در آن روزهای خاص، قاب شده در حافظه ذهنش؛ روزی که از آزمایش موشک خرمشهر و عماد برمی گشت، یا روزهای خاصی مثل عملیات وعده صادق یک و دو. محسن آن روز فیلمی در موبایلش از ردیف موشکهایی که آماده شلیک بودند گرفته بود. فیلم را نشان زهرا داد تا خستگی این همه دوری را از تن بیرون کند. زهرا طالبی همین قدر میداند و همان هم، مشت نمونه خروار است از زندگی یکی دیگر از شیرمردان هوافضا.
یک عاشقانه آرام
عشق، رنج و درد دارد. دوری و فراق دارد. عاشق پاسدار جماعت شدن، اما رنجش عمیقتر است. این رنج شیرین را همسر شهید محسن رضایی خیلی خوب درک کرده. نمیداند عشقشان را با چه واژههایی توصیف کند؛ لیلی و مجنون یا شیرین و فرهاد. آنقدر کلمهها را دست به دست میکند برای پیدا کردن یک توصیف زیبا، اما نمیتواند. در طول مصاحبه بارها نفسش تنگ شد و صدایش حبس در گلو. رشته کلام را وقتی به دست گرفت که خودش میگوید چشمهای آقا محسن در قاب تصویر به داد دلش رسیده و آرامش کرده تا بتواند روایت کند؛ «ما طاقت دوری از همدیگر را نداشتیم. نه طاقت دوری، نه طاقت ناراحتی. اگر من بغض میکردم آقا محسن گریه میکرد. با حال بد من محسن مریض میشد.
دو جشن عروسی لاکچری
فاصله آشنایی تا ازدواج و جشن عروسی، شبیه یک چشم بر هم زدن بود. اواخر سال ۹۲ خواستگاری سنتی و بله برون. اوایل سال ۹۳ آغاز زندگی مشترک. عروس پیشنهاد داماد را با جان و دل پذیرفت. یک پیشنهاد دو کلمهای با پاسخ در لحظه عروس خانم؛ «موافقی عروسی نگیریم؟» زندگی مشترک را به سادهترین شکل ممکن و با زیارت امام رضا (ع) آغاز کردند. هنوز زندگی زیر یک سقف شروع نشده بود که بهواسطه دانشجو بودن آقا محسن در رشته آی تی به مراسم ازدواج دانشجویی دعوت شدند و برکت این ازدواج آسان، زیارت دوباره امام رضا (ع) بود. با این مقدمه ساده و زیبا، زندگی پاسداری خانواده رضایی آغاز شد و خانواده دونفره خیلی زود تبدیل شد به خانواده سهنفره و چهارنفره. زندگی با یک پاسدار پر از فراز و نشیب است. نباید بدانی، نباید بپرسی. بیخبر بمانی و چشمانتظار، مأموریتهای گاهوبیگاه که نمیدانی کجاست. کی بر میگردد؟ خودش بر میگردد یا خداینکرده خبرش؟
هیچ وقت نگو حقوقمان کم است
جهانبینی شهدا چراغ راه است. یک جمله از یک شهید گاهی چنان معنای عمیقی دارد که میتواند ذهنیت خواننده یا شنوندهای را تغییر دهد و زندگیاش را بسازد. ردپای جهانبینی را فقط میتوانی از لابه لای روزمرههای زندگی و خاطراتشان پیدا کنی. مثل این خاطره از روایتهای همسر شهید؛ «گاهی پیش میآمد که دخل و خرجمان با هم جور در نمیآمد. حقوق بچههای پاسدار چشمگیر نیست که حتی پایین هم هست. کم میآوردیم. چهار تا بچه قد و نیمقد داشتیم. طبیعی بود. یکبار من اعتراض کردم. اما آقا محسن جوابی داد که از گلایه خودم خجالت کشیدم و دیگر هیچوقت اعتراض نکردم. گفت من سرباز امامزمانم. با این اعتقاد اگر یک ریال هم بهحساب من نریزند اعتراضی ندارم. اگر زن و بچه نداشتم همین پول را هم برمیگرداندم. خدمت به امامزمان (عج) که مزد نمیخواهد زهرا جان!»
شاهکار آی تی
«از محل کارش چیزی نمیگفت. اگر هم میپرسیدم میگفت زهرا جان ندانی بهتر است. تو احساساتی هستی. یک وقتهایی پیش دوست و آشنا میخواهی پز شوهرت را بدی یک کلمهای میگویی که نباید بگویی. اما محسن در تخصصش سرآمد بود. سرآمد که چه عرض کنم شاهکار بود.» دلتنگی سخت است. عاشق باشی تحمل این دلتنگی سختتر هم میشود. حالا خاطرات، او را به یک ماه قبل شهادت محسن میبرد؛ یادم میآید محسن یک روز تعطیل که قرار بود خانه پیش ما باشد، از محل کار بهش زنگ زدند که برود. گفتم امروز قول دادی کنار ما باشی و بمانی. گفت زهرا جان به من نیاز دارند. قول میدهم زود بر میگردم. خانه ما نزدیک محل کارش بود. رفت و نیمساعته برگشت. با اینکه عادت داشت از محل کارش حرفی نمیزد این بار با ذوق خاصی وارد خانه شد و گفت دیدی به قولم عمل کردم. سه چهار نفر از همکاران نشسته بودند پای سیستم و لنگ مانده بودند من نشستم و بعد از چند دقیقه مشکل حل شد. من گفتم آقا محسن تو مایه افتخاری.
پاسداری که روانشناس بود
اگر نویسندههای داستانهای عاشقانه همت کنند نابترین سوژههای رمانهای عاشقانه را میتوان از زندگی شهدا نوشت. دست به نقد، روایت آخرین عاشقانههای شهید رضایی؛ فرمانده فاوا و همسرش هم میتواند اولین پلان یک فیلم سینمایی یا اولین فصل کتابی درام و عاشقانه باشد.
«شب ۲۳ خرداد محسن زنگ زد. ساعت ۹ شب بود. ما محسن را زیاد نداشتیم. صبح خروس خوان میرفت و تازه اگر ماموریتهای چند روزه در کار نبود، دیروقت به خانه میآمد. آن شب گفت نزدیک خانهام. گفتم آقا محسن نه شام داریم نه امشب حال داشتم که شام درست کنم خیلی درگیر بچهها بودم. از همان پشت تلفن اعلام آمادگی کرد و طوری گفت من هستم که آب در دل من تکان نخورد. آن شب حسنا کمی ناآرام بود. محسن آمد خانه. عادت هر شبش این بود. وقتی میرسید. دست من را میگرفت و کنارم مینشست.
میدانست مسئولیت ۴ بچه قد و نیم قد آن هم دست تنها کار راحتی نیست. مینشست و میگفت خوب زهرا جان خسته نباشی. از امروز بگو. از بچه ها. از خودت. خسته نباشی. محسن پاسدار بود، اما مثل روانشناسها میدانست چه موقع چه بگوید، چطور رفتار کند. میگذاشت من حرفهایم را بزنم. از خستگیهایم بگویم. گاهی که از ماموریت میآمد مینشست کنارم و میگفت من شرمندم. بیا بزن توصورت من زهرا جان. خیلی دست تنها ماندی. آن شب حسنا روی پای من بود. داشتم براش لالایی ترکی میخواندم.
آقا محسن سرش را گذاشت کنار سر زهرا روی پای من. خجالت کشیدم از ادامه خواندن لالایی. نمیدانستم آخرین لحظاتی است که محسن را دارم. گفت بخوان زهرا جان. لالایی بخوان. برای من هم بخوان. ادامه دادم؛ لای لای بالام گوُل بالام… من سَنَه قوربان بالام… لای لاییْنام گوُل بالام… تئل لَری سوُنبوُل بالام… چشمهایش را چند دقیقه روی هم گذاشت.
چرا با ماشین شخصی؟ با جان و مالم میروم
آخرین ساعت ها، آخرین دقیقههای با هم بودن، آخرین تماس تلفنی. این آخرین بار را در این چند ماه بارها مرور کرده و حالا هم نوبت این روایت به ما رسیده؛ «ساعت یک نیمه شب بعد از تماس تلفنی که با او گرفتند، حاضر شد، دو رکعت نماز خواند و با ماشین خودمان رفت. ماشینمان صفر بود. تازه خریده بودیم. گفتم آقا محسن چرا با ماشین خودمان میری. گفت دارم با مالم و جانم میرم زهرا جان. یک روز کامل بیخبر بودم و مثل مرغ سرکنده. من به ندیدنها و بیخبر ماندن از همسر نظامیام عادت نکرده بودم. حتی بعد از ده سال. بعد از یک روز کامل تماس گرفت. انگار خدا دنیا را به من داد. دو دقیقه صحبت و دوباره بیخبری تا وقتی خبر شهادتش را برایم آوردند و یک هفته انتظار تا پیدا شدن پیکرش و من هر شب برایش همان لالایی ترکی شب آخر را برایش میخواندم. بالاخره بعد از یک هفته محسن را پیدا کردند و برای همیشه خداحافظی کردیم.»
جهاد فرزند آوری فرمانده فاوا
یکی از فرماندهان بعد از شهادت آقا محسن به خانه ما آمد و وقتی چشمش به بچههای قد و نیم قد ما خورد، گفت میبینم که جناب سرگرد فقط مرد جهاد در میدان مبارزه نبودند. با همه سختیهای این شغل، ایشان در جهاد فرزندآوری هم لبیک گفتند. حاصل ۱۱ سال زندگی مشترک ما چهار ثمره است. محمدعلی ۱۰ ساله، محمد حسن ۷ ساله، زینب دو سال و نیمه و حسنا که سهمش از پدر فقط سه ماه بود. محمد حسن برای مدرسه خیلی ذوق داشت. از بابا قول گرفته بود برای مدرسهاش کلی وسایل قشنگ بخرد. اما حالا چهار بچه ماندهاند و حسرت نگاه پدر و همه دلخوشیمان این است که پدرشان جانش را فدای ایران کرد.»
منبع: فارس
انتهای پیام/ 119