به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، ابتدای تجاوز عراق به استان ایلام، بیشتر رزمندگان، مدافعان نظامی و سپاهی و نیروهای مردمی، با فداکاری و تلاش خود، جلوی متجاوزان مقاومت کردند، اما تعدادی از آنها نقش برجستهتری داشتند که در این مسیر نیز به شهادت رسیدند. بر این اساس با گریزی به خاطرات آن دوران از کتب اسنادی دفاع مقدس به رشادتهای شهید «روحالله شنبهای» میپردازیم.
«رضا سلطانی»، مسئول آموزش سپاه ایلام در آن دوران در کتاب «هجوم نافرجام» نوشته محمد اللهیاری چنین بیان میکند:
روحالله شنبهای از همان اوایل که وارد سپاه شد، روحیه بسیار عالی و اخلاق بسیار عالی داشت و سعی میکرد سپاه را با آن خط فکری سالمی که داشت هدایت کند و با آن طینت پاک و آرام و ملایمی که داشت، بچهها جذب او میشدند. بارها در سپاه ابتکاراتی به خرج میداد؛ مثل رسیدگی به خانوادههای مستضعف و جمعآوری کمک برای آنها و عیادت از بیمارستانها و تشکیل ردهها و کارهایی که میکرد که بیشتر در آن موقع ابتکاری بود.
برای هر دورهای که تشکیل میشد پیشقدم بود؛ ازجمله یک دوره آموزش نظامی عقیدتی در تهران بود که پیشقدم بود و جزء اولین دستههایی بود که برای آموزش اعزام میشد. سعی و کوشش زیاد داشت. از یک خانواده مستضعفی در محله شادآباد بود و تحصیلات او هم در حد دیپلم بود و ازدواج نکرده بود. در شهر ایلام بود و وارد سپاه شده بود و از همان موقع باعلاقه و با جدیت و باایمان فوقالعاده در سپاه میخواست که هم مشکلات و نارساییها برطرف بشود و از این لحاظ خوندل میخورد و هم برای اسلام کوشش میکرد و سعی در پیشبرد کار انقلاب و سپاه داشت.
کارهایی که به او واگذار میشد، با ایمان کامل انجام میداد. همان دوره آموزشی که این برادر را با تعدادی از برادران اعزام کرده بودند؛ یک تعداد از برادران که یک مقدار ضعیف بودند از دوره آموزش فرار کرده بودند، ولی آنها را تشویق کرده بود که حیف است ما سپاه پاسدار هستیم، اسم ما پاسدار است، ما رسالت داریم، نباید از زیر کار در برویم، سختیها را باید تحملکنیم این انقلاب خوندل میخواهد، سختی میخواهد، رنج میخواهد و باید همه اینها را تحمل کنیم و آموزش ببینیم تا اینکه بیشتر بتوانیم در خدمت انقلاب قرار بگیریم.
در موقعی که من به بهرامآباد رفتم، این برادر گویا در میمک که تازه به اشغال دشمن درآمده بود، جنگیده بود و بعدازآن بهطرف بهرامآباد مهران برگشته بود. در آنجا سه چهار روز پیش از اینکه شهید بشود، ما همراه ایشان بودیم. اطلاعات نظامی خیلی وسیعی داشت. در مورد خمپاره خیلی خوب آگاهی داشت. در مورد ۱۰۶ هم همینطور و در آن موقع فرمانده عملیات سپاه بود.
شیرینی برای شهادت
این برادر هدفهایی که در روبه روی ما بود در زرباطیه و جاهای دیگر، دقیقاً میزد. آن شبی که ما رفتیم و آن برادر (شهید شنبهای) در بهرامآباد بود که آخرین نقطه مرزی ایران و عراق بود یعنی طوری بود که خاک ایران ازنظر جغرافیایی در داخل خاک عراق رفته بود؛ این برادر تا ما را مشاهده میکرد؛ با همان اخلاق و سیرت خیلی عالی و لبخندهای دلچسبی که داشت و با آن زبان شیرین میگفت که آقارضا خوشآمدی و به ما خیلی تعارف میکرد.
بعد هم ما گفتیم که آقای روحالله شما آمدید که در اینجا شهید بشوید. من خواب دیدم که شما شهید میشوید. گفت راست میگویی؟ اگر من بدانم که این خواب شما واقعیت دارد و راست باشد و به وقوع بپیوندد واقعاً به شما شیرینی میدهم. این مقدار عاشق شهادت بود و برایش در راه هدف، از اینکه جان دهد یا اینکه جان بگیرد مطرح نبود. البته هدف او شهادت نبود بلکه در هم کوبیدن دشمن بود.
اخلاص و خضوع در کنار شجاعت/معلم اخلاق
الآن شهادتنامه و وصیتنامه ایشان در اینجا هست و من در فرصت مناسب عرض میکنم هدف ایشان درهم کوبیدن دشمن بود. وی در این راه از جان دادن هیچ ابایی نداشت. این برادر حتی در آن لحظات شدید درگیری همیشه به یاد خدا بود و هیچ موقع از یاد خدا غافل نمیشد. آن نمازی که با آن خضوع و آن تواضع میخواند و آن دعاهایی که در موقع نماز میخواند، انسان را واقعاً جذب میکرد و یک روحیهای میداد و یک حرکتی میداد که این با چه اخلاصی نماز میگزارد و در حال جنگیدن با چه شجاعتی میجنگد.
این برادر در آن شبی که ما رفتیم انتظار شهادت را داشت و قبل از آنهم داشت و از شهادت باکی نداشت. این برادر با آن اخلاقش با آن شجاعتش، با آن روحیه، با آن ایثار، با آن فداکاریش هرکدام از کلماتش امیددهنده و حرکت دهنده بود. بدون اغراق میگویم؛ هم یک رزمنده عالی بود و هم یک معلم اخلاق بود.
نمونهای از مقاومت و ایثار او را به شما عرض میکنم. در آن سنگر خمپارهای که بود، آن هدفهایی را که میزد و آتش میگرفت و آن سنگرهایی را که در هم میکوبید، خوشحال میشد. در آن سنگر که شدیدترین آتش روی ما بود و مخصوصاً آن نقطهای که ما بودیم و آن خانهای که ما در آن بودیم، بیشترین آتش روی آن میآمد، چون اولین خانهها بود؛ این برادر از سنگر خمپاره در عرض روز جز برای بهجا آوردن نماز ظهر و عصر و خوردن یک مقدار ناهار مختصر خارج نمیشد و سریع هم به سنگر برمیگشت.
اینیک واقعیت است که بقیه برادران بااینکه افراد شجاع و نترسی بودند، شجاعت هیچکدام به او نمیرسید. حتی اینکه یکی از ما بهطور مداوم پیش او باشد و گلوله خمپاره را به دست او بدهد که او تیراندازی کند؛ از این هم ما عاجز بودیم. این اندازه قدرت آتش دشمن بود و این اندازه ایستادگی این برادر بود. هر وقتیکه گلوله توپ و خمپارهای میآمد از روی سر او رد میشد یا نزدیک او میافتاد، فقط سر را خم میکرد و داخل سنگر مینشست و دوباره که آن ترکشها از بالای سر او رد میشد و حتی گردوخاک آن روی سر او میپاشید، دوباره بلند میشد و با دیده بان _من افتخار داشتم در آخرین لحظاتی که شهید میشوند دیده بان ایشان باشم _تماس میگرفت و میگفتم باز تصحیح تیر بده که ما بکوبیم.
از ایستادگی این برادر در این سنگر همه متعجب شده بودند و دانستند که شهید میشود. برای خودش مشخص بود، برای دیگران هم مشخص بود. میگفتند بیا یک مقدار استراحت کن، دشمن دارد میکوبد ما هم میکوبیم و این جنگ هم ادامه دارد. حالا بعداً انشاء الله چند گلوله شلیک میکنی ولی استراحتی در کار نبود. این واقعاً یک شجاعت بینظیری میخواست که در آن لحظات آن ایستادگی را در پای خمپاره با آن ایمان انجام بدهد.
شهادت/بوسه بر مقتل گاه شهید
اما نکته بسیار عالی و جالب روز شهادت او بود. روز شهادت او، از صبح درگیری شروعشده بود. آتش خیلی شدیدی بود و تا ظهر ادامه داشت و من افتخار دیدهبانی ایشان را داشتم. با دوربین دیدهبانی میکردم و تصحیح تیر میدادم و جالب این بود که در همان روز چند جای باغهای زرباطیه آتشگرفته بود و داشت میسوخت و این بازهم میزد. ظهر بود که آتش دشمن قطع شد و بنابر معمول آتش ما هم کمی بعد قطع شد. از اینهمه خمپاره و توپی که میآمد، گردوخاک بلند میشد و روی سر اینها مینشست. در آنجا یک نهری بود که هر روز مجبور میشدیم برویم غسل کنیم. البته برادرها خیلی هم بیمیل نبودند که هرروز غسل شهادت را چند بار تکرار بکنند. هر وقتیکه امکان غسل کردن برای آنها پیدا میشد غسل میکردند.
گفتند ممکن است کهنهشده باشد، دوباره غسل میکنیم که شهید بشویم. ما یک حمام دستی درست کرده بودیم که در همان جلو ساختمان بود و آن برادر آنجا مشغول غسل کردن شد و به رودخانه رفتیم و برگشتیم. کل رفتن و برگشتن ما نیم ساعتی نشد. موقعی که برگشتیم بچهها مشغول ناهار خوردن بودند که درگیری دشمن و تیراندازی دشمن شروع شد. برادر شنبهای چند لقمهای ناهار خوردند و دوباره به سنگر خمپاره برگشتند درحالیکه یک لیوان چای دست من بود.
هنوز ناهار نخورده بودم که این برادر گلولهای دستش گرفته بود و گفت یک برادری برود دیدهبانی کند. من گفتم که برادر جان یکلحظه صبر کن که این چای را بخورم در خدمت هستیم، میروم و دیدهبانی میکنم. گفت میاندازم یکی سریعتر بالا برود. این عجلهای را که داشت و این شوقی که برای درهم کوبیدن دشمن و برای شهادت داشت عجیب بود.
در همان لحظهای که غسل شهادت کرده بود یکی از برادران گفت ما شاهد بودیم که کنار سنگر نشسته بود و داشت یکچیزهایی مینوشت. ما فکر کردیم نوشتن این برادر حتماً باز همان تصحیح گراهای خمپاره و روی جدول خمپاره کارکردن و این مسائل هست و دیگر زیاد کنجکاوی نکردیم که ببینیم این برادر چی دارد مینویسد. چون مطابق معمول گراهایی که داده میشد روی آنها ارزیابی دقیق میکرد و سعی میکرد که حتی یک گلوله هدر نرود و همه آنها در هدفهای نظامی دشمن بخورد.
من برگشتم و بالا رفتم. یک گلوله تیراندازی کرد، یک قسمت از باغ که آتش نگرفته بود، آتش گرفت. گلوله بعد را انداخت که تصحیح تیر دادم و با گلوله سوم درگیری شروع شد؛ یعنی دشمن با خمسه شروع کرد که آن نقطه را بکوبد. زمین هم گردوخاک بود و این تیراندازی که میکرد، محل تیراندازی از دید دشمن مشخص بود. یک گروهبان ارتشی بود، اگر هست خدا او را حفظش کند و اگر
شهید شده که خدا او را بیامرزد؛ آنهم با آن خمپاره ۱۲۰ و افرادی که در آنجا داشت خیلی جدیت میکرد و خیلی علاقه به این برادر شنبهای داشت و باهم مشورت میکردند و رمز بیسیم هم همان اسم خودش بود. صدا زد که برادر شنبهای زود بیرون بیا موضع ما را کشف کردهاند. این برادر داشت برادر شنبهای را صدا میزد که برادر شنبهای بیرون بیا. گفت همین الآن میآیم و داشت روی صفحه پلاتین دور آن دستگاه تنظیم خمپاره کار میکرد که این را تنظیم کند و گفت این گلوله که در دست من هست میاندازم.
در حال انداختن آن گلوله بود و شاید هم آن گلوله خارجشده بود و من داشتم نگاه میکردم که ببینم این گلولهای که انداخت کجا میخورد که در این حالت یک خمپاره ۱۲۰ یا شاید توپ مستقیم داخل سنگر او خورد و گردوخاک بلند شد و در همان لحظه مرغ روح پرفتوحش به پرواز درآمد. آمبولانس آمد این برادر را برد ولی بعدازاینکه حرکت کرد، همه برادرها جای شهادت او را بوسیدند، آن زمین را میبوسیدند و آنجا عشق عجیبی پیداکرده بودند و اصرار داشتند که یکی از برادران خمپاره را کار بیاندازد و دوباره تیراندازی را شروع کند که متأسفانه خمپاره هم ضربه خورده بود و براثر اینکه نزدیک خورده بود دیگر قابلاستفاده نبود.
وصیتنامه شهید
در همان حوالی که بچهها میگشتند وصیتنامه او را پیدا کردند و الآن در اینجا هست که میخوانم. حالا از وصیتنامه او روحیه عالی او دریافت میشود:
«بسمالله الرحمن الرحيم، بسمالله القاصم الجبارين
(من) خدا را هم تشخیص دادهام و خدا را دیدهام و هدف و مقصد را شناختهام و دشمن را نیز به عیان دیدهام پس چرا به این مرکب خوشبختی که آگاهی هست بهسوی الله پیش نتازم و قلب دشمنان حق و حقیقت را آماج گلولههایم قرار ندهم و در این راه بر شربت شهادت چون دیگر برادران نائل نگردم. روحالله شنبهای امضا.»
این متن وصیتنامه این شهید بزرگوار است که باید تا آخرت به شکوه از آن یاد کرد. بعد از شهادت این برادر بود که برادران واقعاً در هدف خود و راه خود و ادامه دادن راه این شهید و انتقام گرفتن از خون شهید راسخ شدند.
انتهای پیام/ 119