روایت پیشکسوتان دفاع مقدس از رفتار برادرانه شیعیان عراقی

یازدهمین نشست عصر خاطره «الماس‌های درخشان» با موضوع دفاع مقدس و اسارت، در دفتر استان تهران موسسه پیام‌آزادگان برگزار شد.
کد خبر: ۷۸۱۶۷۲
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۴۰۴ - ۱۳:۲۸ - 29September 2025

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، یازدهمین نشست عصر خاطره «الماس‌های درخشان» با موضوع دفاع مقدس و اسارت، عصر (یکشنبه) به همت دفتر استان تهران موسسه پیام‌آزادگان در محل این انتشارات برگزار شد.

در ابتدا، «سید رسول عمادی» مسوول دفتر استان تهران این موسسه با بیان اینکه این نشست به مناسبت هفته دفاع مقدس تدارک دیده شده است، گفت: روایت رزمندگان از عملیات‌های مختلف هدف ما از تدارک این نشست بود که تاکنون ۱۰ جلسه آن با حضور پیشکسوتان عرصه جهاد و حماسه برگزار شده است.

عصر خاطره پیشکسوتان از دفاع مقدس و اسارت برگزار شد

وی ضمن قدردانی از پیشکسوتان دوران دفاع مقدس بخاطر حضور در این جلسه،  جنگ تحمیلی ۱۲ روزه را دفاع مقدس نابرابر دانست و تصریح کرد: قصد داریم در نشست‌های عصر خاطره به موضوع دفاع مقدس و اسارت بپردازیم که در آینده به آثار مکتوب تبدیل خواهد شد.  

برخی عراقی‌ها نمی‌دانستند ما مسلمانیم! / قرآن نجاتم داد

در ادامه محسن فلاح، از رزمندگان پیشکسوت که در عملیات فتح‌المبین به اسارت دشمن بعثی در آمده بود، گفت: من چهارم فروردین سال ۱۳۶۱ در دشت‌عباس با اصابت چند تیر زخمی شده بودم؛ یک تیر به پا و تیر دیگری به دماغ من اصابت کرده بود بخاطر این مجروحیت در محاصره دشمن قرار گرفتیم و به اسارت عراقی‌ها در امدیم.

وی به تشریح جزئیات چگونگی اسارت خود پرداخت و گفت: رفیق من نعمت هوشیار بود که کنارم بود؛ عراقی‌ها وقتی به ما رسیدند به قلب او تیر خلاص زدند و من اعتراض کردم که عراقی سینه من را به رگبار بست و به عربی گفت، مُردی؟ پس از آن لودر عراقی روی مان خاک ریخت که البته دستم بیرون از خاک ماند. دم غروب بود که نیرو‌های دشمن برای پاکسازی منطقه آمده بودند که متوجه شدند ما زنده‌ایم و ما را به اسارت در آوردند که جمعا ۱۲ نفر بودیم.  

این پیشکسوت دوران دفاع مقدس تصریح کرد: بعد از اینکه ما را به منطقه‌ای بردند، عزت ابراهیم معاون صدام به منطقه آمد و دستور کشتن ما را داد. ما را سوار یک ماشین کردند تا در نقطه‌ای تیربارانمان کنند، اما ماشین ما در مسیر با یک تانک عراقی شاخ به شاخ شد و تصادف کردیم.  

فلاح گفت: ما را مجدد به دشت عباس و فکه بردند که ستاد فرماندهی‌شان بود. ما شب قبل صدام را همانجا دیده بودیم؛ تعدادی خبرنگار آنجا بودند که طی یک حرکت نمایشی و تبلیغاتی از ما عکس و فیلم گرفتند و سپس ماشین مقداری جلو رفت و سپس ایستاد و ما با با کتک پیاده کردند و شروع کردند به تیرخلاص زدند. همین‌طور مشغول تیرخلاص زدن بودند که من که اصلا توان حرف زدن نداشتم  تمام انرژی‌ام را جمع کردم و بلند گفتم، «انت مسلم»؛ سروان عراقی مکثی کرد و پرسد، «شما مسلمانی؟» و من تایید کردم و گفتم، بله، مقداری قرآن خواندم و تاکید کردم، قرآن سینه و آمال و شیوه زندگی ماست. همین باعث شد جلوی کشته شدن ما گرفته شود.

وی ادامه داد: مجدد ما را سوار کامیون کردند و یک شب در شهر العماره ما را جا دادند. در حین ورود به یک ساختمان ما را شب خیلی کتک زدند. یکی از اسرایی که قبل از ما در آنجا بود، یک برادر خرم‌آبادی بود که آمد و من را از زیر دست و پای بعثی‌ها در آورد و داخل بُرد. این محل مدرسه فلسطینی‌ها بود. بعد از مصاحبه عکس شاه، بختیار و بنی صدر و منافقین را به من نشان دادند و گفتند، اینها کی‌اند؟ که من هر اسم هر کدام را نام می‌بردم؛ به رجبی رسیدیم، گفتم، این یک خائن بود که با لباس زن از ایران فرار کرد. همین توضیحات سابقه من در اسارت را خراب کرد و روی پرونده‌ام علامت قرمز زدند و باعث شد من را ۷ سال نگه دارند.  

این رزمنده دوران دفاع مقدس عنوان کرد: بعد از چند سوال، یک منافق چند سیلی و چند مشت به شکم من زد درحالی که من اصلا نای نداشتم داد و ناله کنم و دوباره همان جوان خرم آبادی آمد و مجدد من را از زیر دست او در آورد و یک مشت بر او زد. چند نفری او را گرفتند و داخل بردند و به قدری کتک زدند که وقتی او را آوردند مداوم اه و ناله می‌کرد و بعد چند ساعت به شهادت رسید. در همین مسیر ما که حدود ۳۳۰ یا ۳۴۰ نفر بودیم، حدود ۱۲۰ نفرمان زیر کتک به شهادت رسید و مشخص بود که آنها قصد کشتن ما را دارند.

فلاح خاطرنشان کرد: در ادامه جریان بازجویی‌ها من خودم را بسیجی معرفی کرده بودم که کار امدادگری می‌کردم؛ یک افسر وقتی فامیلی من را فهمید، گفت، نه تو دروغ می‌گویی، رسته تو خیلی مهم است. مقداری من را کتک زدند و مجدد پرسیدند که رسته تو چیست و فلان جا کجاست و من اصلا چیز‌هایی که می‌پرسیدند را نشنیده بودم؛ یک ساعت بعد مجدد من را به باد کتک گرفتند و فهمیدم من را با یک سروان ارتشی که رسته او خیلی مهم است اشتباه گرفتند و او فلاحی بود. از من انکار و از ان‌ها اسرار که چنین اطلاعاتی ندارم. بعد از مدتی که من را کتک زدند دیدند من حرفی نمی‌زدند، ما را به پادگان العماره بردند تا تیرباران شویم و آن‌جا منتظر رگبار بودیم که اتفاق دیگری رقم خورد ما به جای ما تعدادی از مخالفان صدام را کشتند.  

ابوترابی گفت اگر نماز بچه‌ها قضا شد، ورزش‌شان قضا نشود

در ادامه محمدرضا ورسیده به ذکر خاطراتی پرداخت و گفت: من عضو تیپ محمد رسول الله (ص) بودم که فرمانده ما شهید همت و جانشین ایشان شهید محمدرضا دستواره بود و من در آن مقطع منشی گردان بودم. اصلا قرار نبود من وارد این عملیات بشوم چوم کار ما در پادگان آموزش بود، اما من برای این عملیات اسرار کردم که حضور داشته باشم و این عملیات اولین عملیاتی بود که گردان ما وارد خاک عراق می‌شد و به ما گفتند، تا ۴۸ ساعت امکان پشتیبانی از شما را نداریم.

عصر خاطره پیشکسوتان از دفاع مقدس و اسارت برگزار شد

این رزمنده دوران دفاع مقدس تصریح کرد: بخاطر اینکه امکان پشتیبانی وجود نداشت من، چون ورزشکار بودم و امکان حمل و تحمل بار داشتم، ۸ نارنجک و ۸ کنسرو غذا و مقدار زیادی فشنگ برداشتم که حتی داخل پوتین‌هایم را فشنگ ریختم. قبل از آغاز عملیات دستواره گفت بچه‌ها بدانید که در این عملیات از هر ۱۰۰ نفر ۱۰ نفر برمی‌گردد و شاید از هر ۱۰ نفر یک نفر سالم باشد. این حرف در روحیه ما تاثیر گذاشت و حالمان بد شد؛ بعدا ما فهمیدیم حمله ما یک عملیات فریب دشمن بود و در بخش دیگری اتفاق مهم‌تری رقم خورده بود و ما باید به دل دشمن می‌زدیم؛ حجم آتش دشمن به قدری زیاد بود که با اینکه در سنگر‌ها پناه گرفته بودیم، گلوله‌ها به موی سرمان می‌خورد. شهید حسین اسلامی یکی از فرماندهان ما بود که با اینکه ایستاده بود هیچ گلوله‌ای به او نمی‌خورد و مدام به ما می‌گفت، بلند شید! بلند شید! به ما گفته بودند باید به تانک‌ها برسید و داخلشان نارنجک بندازید. من نزدیگ یک تانک شدم که سوت یک خمپاره آمد و من دیگر متوجه نشدم که وقتی بیدار شدم متوجه مجروحیتم شدم که پای من به شدت زخم برداشته بود.

ورسیده با بیان اینکه عملیات ما لو رفته بود، گفت: عراق به صورت گازانبری ما را محاصره کرده بود. یکی از بچه‌های بسیجی داشت برمی‌گشت که گفتم، دستم زخمی است و یک باند به آن بست، اما نمی‌دانستم عملیات لو رفته است. از آفتاب صبح تا ظهر من در این بیابان راه رفتم و بیهوش می‌شدم که یک‌جا باد خنگی به صورت من خورد و متوجه شدم این باد از یک سنگر عراقی که زیر زمین حفر شده است، می‌وزد. قبل از آن با پیکر یک شهید رو‌به‌رو شدم که دو قمقمه داشت که آنها را برداشته بودم؛ داخل سنگر عراقی‌ها از شکر تا هندوانه همه چیز موجود بود. مقداری شکر داخل قمقمه‌ها ریختم و خوردم و بی‌هوش شدم، یک بار دیگر به هوش آمدم و مقداری خودم دوباره بی‌هوش شدم. یک‌دفعه به خودم آمدم که  دیدم عراقی‌ها بالای سرم بودند و من را اسیر کردند.

وی با بیان اینکه من اسلحه و نارنجک‌هایم ر درا بیابان چال کرده بودم و تنها یک قرآن همراه داشتم، گفت: وقتی عراقی‌ها من را گرفتند و قرآن را دیدند گفتند، لنت مسلم؟ گفتم بله مسلمان هستم؛ همه ما ایرانی‌ها مسلمانیم! من را به بهداری بردند؛ تیپ زرهی‌شان مقداری جلوتر آمده بود. یک دکتر داشتند که بعثی نبود؛ او مشغول زخم‌های من شد که یک افسر بعثی آمد و یک لگد به پهلوی من زد و دکتر به او اعتراض کرد و گفت این اسیر ماست و من دارم مداوا می‌کنم این کار را نکن.

این رزمنده ادامه داد: من را به جایی بردند که بازجویی شوم؛ شخصی بود که من را چند سیلی زد و گفت، تو چکاره‌ای؟ من مثل همیشه گفتم، امدادگر هستم. دست و پایم را گرفتند و ۴ نفری من را بالای یک ماشین مخصوص حمل غذا که پر از درب قابلمه بود، پرت کردند. به جایی رسیدیم که فردی آنجا بود که فارسی حرف می‌زد و گفت تو بچه کجا هستی و وقتی گفتم از تهران به من گفت، نترس من خودم ۸ سال دانشگاه شریف درس خوانده‌ام. گفت، نگران نباش تو را به اردوگاه می‌برند. سوال ماشین شدیم و مشغول رفتن بودیم که یکی از سرباز‌ها گیر داده بود که باید او را بکشیم، من پیاده کردند تا تیرباران شوم، اما سه نفر دیگر او را مجاب کردند تا دست از کشتن من بردارد و بعد چند ساعت در بیابان‌ها چرخیدیم و تا اینکه ماشین ایستاد و یک جسد کاملا سوخته را کنار من گذاشتند که بسیار ترسناک بود.

ورسیده گفت: من وقتی اسیر شدم پای راستم باریک و فلج شده بود. من در آن دوران با اینکه ۱۸۰ قد داشتم، اما ۵۵ کیلو وزنم بود و، چون از سال ۱۳۵۶ کونگفو کار کرده بودم، ورزیده بودم. یکی از بچه‌هایی که من را می‌شناخت به مرحوم ابوترابی گفته بود این ورزشکار است. به من گفتند ابوترابی کارت دارد و پیش او رفتم که گفتند، اقای ورسیده! اگر نماز بچه‌ها قضا شد، ورزش آنها قضا نشود.

فاصله اسارت ما نیم تاخیر ورود نیروهای پشتیبانی بود

در بخش دیگر این مراسم، محسن جهانبانی از رزمندگان حاضر که در عملیات محرم سال ۱۳۶۱ شرکت کرده بود، خاطرات خود از شب عملیات، عبور از رودخانه و میدان مین و ضربه‌های سنگین دشمن را نقل کرد.

وی با توصیف حال و هوای شب عملیات گفت: «شب عملیات انگار ماه و ابر دست‌به‌دست هم داده بودند. ما تا خط دشمن حدود ۱۸ کیلومتر راه داشتیم. از عصر که راه افتادیم، نماز خواندیم و هوا تاریک شد. هرگاه قرص ماه بیرون می‌آمد ما زمین گیر می‌شدیم. 

جهانبانی ادامه داد که هنگام رسیدن به رودخانه دوایرج و تپه‌های اکبرجِزی اصفهانی، وضعیت عبور بسیار دشوار بود: به ما گفتند آب تا مچ پاست، اما وقتی رسیدیم آب از سر ما هم رد می‌شد در حالی که کسی شنا بلد نبود. به فرمانده گفتم، کسی که شنا بلد است طناب را ببرد آن‌طرف. همه پشت سر هم حرکت کردیم و عرض رودخانه را رفتیم؛ وسط رودخانه جریان آب ما را می‌برد.

او گفت: بالای رودخانه رسیدم؛ از حدود ۳۰۰ نفر تنها حدود ۶۰ نفر به آن‌طرف رسیدند. من داد زدم: ‹خدایا مگر اینها سرباز‌های تو نیستند؟! ما را کمک کن.

عصر خاطره پیشکسوتان از دفاع مقدس و اسارت برگزار شد

جهانبانی به روایت میدان مین و لحظات عبور پرداخت و عنوان کرد: بعد از عبور از رودخانه برای خفه کردن تیربار دشمن که ۲ دوشگا کارمی کرد، دو تا نارنجک برداشتم و وارد میدان مین شدم؛ انگار صحرای کربلا بود. یکی از بچه‌ها وسط میدان مین تیر خورده بود درد می‌کشید که همان لحظه از پشت سر تیر خورد و داخل میدان افتاد. من بلند شدم و مثل ربات تنها با سه قدم میدان مین را رد کردم. این تیربار‌ها تا ساعت هفت صبح هر کسی می‌خواست رد شود، را مورد اصابت قرار می‌داد و تعداد زیادی از بچه‌های ما شهید شدند.

وی شرح داد که بعد از درگیری، تیربار دشمن را از کار انداختند و اسلحه عراقی‌ها را هم گرفتند و گفت: «کلت عراقی را برداشتیم؛ زیر دوشکا عراقی کوهی از پوکه‌ها روی زمین ریخته بود. تا صبح در سنگر‌های تانک چرت می‌زدیم، اما ساعت هفت و نیم نیرو‌های عراقی آمدند.»

جهانبانی با بیان اینکه ساعت ۷:۳۰ دقیقه صبح بود که نیرو‌های عراقی وارد منطقه شدند و ما را به اسارت گرفتند درحالی که نیم ساعت بعد نیرو‌های ایرانی به منطقه رسیدند، گفت: فاصله بین ورود نیرو‌های عراقی تا حضور نیرو‌های خودمان تنها نیم ساعت بود یعنی و فقط اگر نیم ساعت نیرو‌ها زودتر می‌رسیدند ما اسیر نمی‌شدیم. فاصله نیرو‌های ایرانی و عراقی به قدری بود که برای اینکه سرعت ماشین حمل اسرا بیشتر شود، برخی از ایرانی‌ها را از ماشین پایین انداختند. 

صدای صیاد شیرازی باعث دلگرمی و مقاومت شد/ بسیاری از منافقین را لت و پار کردیم

سعید هدایتی از رزمندگانی است که در عملیات مرصاد، یکی از سرنوشت‌سازترین درگیری‌های پایان جنگ تحمیلی، حضور داشت. روایتش، شرحی است بی‌واسطه از تصمیم‌های مرگ و زندگی، ایمان، اضطراب، و صحنه‌هایی که تنها در خط مقدم می‌توان دید.

هدایتی می‌گوید: «فرمانده من را کشید داخل سنگر و گفت: ۲۵ تا نیرو داری، من هم ۲۶ نفر اضافه می‌کنم. می‌مانی یا می‌روی؟ گفتم می‌مانم. وقتی برگشتم، با بچه‌ها صحبت کردم. همه یک‌صدا گفتند یا الله.» موقعیت‌مان روی تپه‌هایی بود که سمت خودی تپه تدیّن و سمت دشمن، به شکل کله‌قندی شناخته می‌شد. طراحی عملیات این‌گونه بود که نیرو‌های بعثی کمی جلو بیایند تا فضا برای پیشروی منافقین باز شود. «آن‌ها اسم عملیات‌شان را گذاشته بودند ‹فروغ جاویدان»؛ شهید صیاد شیرازی نقشه آن‌ها را پشت بسیم به ما گفت و صدای ایشان مایه دلگرمی‌مان شد.

هدایتی در ادامه از فضای درگیری می‌گوید: «یکی از رزمندگان ما خمپاره ۶۰ را به پا بسته بود. هوا سرد بود، خمپاره ۱۲۰ زدند دشمن دقیق بود؛ آن‌ها حتی حفره‌های روباهی را هم زیر آتش می‌گرفتند. به بچه‌ها گفتم: اینجا روز رستاخیز است. مهم نیست و ما در آزمایش قرار داریم».

وی گفت: «احساس می‌کردم خدا دارد ما را آزمایش می‌کند. صحنه‌هایی می‌دیدم که عادی نبود؛ ما منافقین را مثل کفتار و حیوانات درنده می‌دیدیم. فقط به بچه‌ها گفتم: پخش شوید.»

رفتار یک عراقی که مانند یک پدر بود

علی جولا از رزمندگان حاضر در عملیات نصر (عملیات هویزه، سال ۱۳۵۹) بوده است که در این نشست گفت: این عملیات، نخستین تجربهٔ کلاسیکِ هماهنگ میان سپاه و ارتش بود. در همان روز‌ها برای اولین‌بار حدود ۸۰۰ اسیر گرفتیم، اما روز بعد — روز ۱۶ دی — ما در محاصره ماندیم؛ قطع ارتباط نیرو‌های جلو با پشتیبانی علت این محاصر بود.

جولا هدف این عملیات را آزادسازی خرمشهر دانست و گفت: بعد از مقاومت و شهادت علم‌الهدای و یارانشان باران گلوله از زمین و هوا بشروع شد؛ هلی‌کوپترها، تانک‌ها و آتش توپخانه تا غروب بی‌وقفه ادامه داشت. بعد از چند ساعت فقط پیکر شهدا بود که دیده می‌شدند. در لحظات آخر هرکسی به نحوی با خدا نجوا می‌کرد.» از گروه ما که هشت‌نفرهٔ بودیم ۲ نفر ماندیم. 

وی گفت: داخل تانک بودیم که یک افسر عراقی مانند پدری مهربان پوتین من را آرام بیرون آورد، جوراب را باز کرد و باندِ خودم را گرفت و بست تا از خونریزی جلوگیری کند. علت توقف عملیات هویزه ناشی از عدم سوخت‌رسانی و فقدان پشتیبانی تسلیحاتی بود که بنی صدر باعث آن بود.

۲۰۰۰ کیلومتر مربع بدون درگیری شدید آزاد شد

در ادامه مهدی حدیدی درباره عملیات بیت‌المقدس و اتفاقات شب عید سال ۱۳۶۱ گفت: در آن زمان عملیات فتح‌المبین در حال انجام بود و باید منطقه دزفول و اندیمشک و عین خوش که زیر آتش شدید دشمن بودند، آزاد می‌شد تا بتوانیم عملیات بیت‌المقدس را آغاز کنیم.

وی افزود: شب عید بود و هوا کم‌کم تاریک می‌شد که به سمت منطقه عملیات حرکت کردیم. تا ساعت ۳ شب پیش رفتیم و وارد میدان مین شدیم که ناگهان اعلام شد عملیات لغو شده و باید برگردیم. تعدادی تجهیزات را هم رها کردیم. ابتدا فکر می‌کردیم عملیات به تعویق افتاده تا دوباره دستور صادر شود. عملیات فتح‌المبین هدفش آزادسازی جاده دهلران و تپه‌های عین خوش بود. از دور شهر مندلی را می‌دیدیم و نزدیک صبح حدود ساعت ۶، دیدیم که لودر‌ها و کمپرسی‌ها مشغول جاده‌سازی بودند. یکی از دوستان قصد داشت به آنها خداقوت بگوید که متوجه شدیم این نیروهای عراقی هستند و با ترفند یکی از بچه‌ها توانستیم تعداد زیادی از آن‌ها را اسیر کنیم. 

این رزمنده دوران دفاع مقدس گفت: در این عملیات زخمی و شهید ندادیم و فتح‌المبین را معجزه می‌دانستیم؛ چون حدود ۲۰۰۰ کیلومتر مربع بدون درگیری شدید آزاد شد. کمپرسی‌ها را به عین خوش بردیم تا آب و غذا و یخ بیاوریم. عملیات سه روز طول کشید و کم‌کم متوجه شدیم که ما به شکل نعل اسبی در محاصره هستیم.در این شرایط جبار، یک عرب ایرانی‌تبار از معارضان که عراقی بود، اما فارسی را خوب بلد بود، نقشی کلیدی ایفا کرد. جبار با تلاش‌هایش کمک کرد تیپ امام حسین و لشکر امام حسین با همین غنائم عراقی شکل بگیرد.

در پایان امیر افشین‌پور با بیان اینکه سال ۱۳۵۹ در خرمشهر اسیر شدیم و ۶ شهریور در تکریت با حاج آقا ابوترابی آزاد شدیم، درباره نقش جهان‌آرا در مقاومت مردمی خرمشهر گفت: جهان‌آرا زن و بچه‌ها را از شهر خارج می‌کرد؛ کسانی که در شهر مانده بودند، برای ایستادگی ماندند. گمرک و بندر خرمشهر اهمیت استراتژیک زیادی داشت و برای دشمن هم هدف کلیدی بود.

وی به مرور روایت‌هایی از صحنه‌های درگیری پرداخت و گفت: یک جا تانکی داخل گل گیر کرده بود و یک سرباز لرزبان گریه می‌کرد و می‌گفت، کمک کنید تا تانک را خارج کنیم که به دست عراقی‌ها نیفتد.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار