پاسداری که در غربت شهید شد

علی پورمحی‌آبادی در اسارت و در غربت به جرم پاسدار بودن به شهادت رسید، اما بعد از آزادی از اسارت هرچه دنبال مزارش می‌گشتیم، پیدا نمی‌شد تا اینکه در گلزار شهدای کرمان به شهید حاج قاسم سلیمانی توسل کردم.
کد خبر: ۷۸۳۲۰۳
تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۴۰۴ - ۰۹:۴۳ - 06October 2025

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، جنگ سرشار از اتفاقات ناگوار و خاطرات تلخ و شیرین زیادی است، اگر خاطرات تلخ را شهادت هموطنان و از بین رفتن زیرساخت‌ها و امکانات در نظر بگیریم، خاطرات شیرین را همدلی، اتحاد و یکپارچگی کسانی که تا قبل از جنگ حتی همدیگر را نمی‌شناختند و با ورود یک متجاوز همچون برادر و خانواده‌ای متحد، در کنار هم برای دفاع از خانه‌ی مشترک در کنار هم هستند، حساب می‌کنیم.»

شهید حامدنیا به جرم پاسدار بودن در ااسارت به شهادت رسید.

«رضا هوشیار» جانباز و آزاده دوران دفاع مقدس در اسارت مدتی همبند شهید «علی پورمحی آباد (حامدنیا)» بوده و آخرین لحظه شهادت را در کنار این شهید عزیز سپری کرده و در روایتی کوتاه آخرین لحظات زندگی این شهید غریب اسارت را بازگو می‌کند.

در این روایت آمده است: «نیمه دوم مهرماه ۱۳۶۵ از طریق بسیج به جبهه اعزام شده و مستقیم به پادگان شهید مدنی دزفول رفتیم. فردای روزی که رسیدیم همه نیرو‌های تازه رسیده به خط شدند و فرمانده پرسید چه کسانی دوست دارند غواص بشوند هرکس مایل هست در یک سمت صف بنشیند با وجود این که از غواصی اطلاعی نداشتم داوطلب شدم و به صف غواصان رفتم، شهید «عبدالرحیم راه پی» از دوستانم بود که بلافاصله پرسید تو می‌توانی کسی را در آب خفه کنی؟ بلدی با سر نیزه تنهایی یک نفر را بکشی؟ به یکباره نهیبی به خود زدم و دیدم عبدالرحیم راست می‌گوید و بی معطلی به جای قبلی برگشتم. البته علیرغم تعدادی داوطلب، گردان به حد نصاب نرسید لذا فرمانده نیرو‌ها را انتخاب کرد و اینگونه مجدد به جمع غواصان برگشتم و این بار «خسرو به نظر» و «عبدالرحیم راه پی» نیز به این گروه پیوستند.

در طول مدت حضور در پادگان مدتی آموزش‌های خاکی را فراگرفتیم و برای آموزش‌های آبی به سد گتوند اعزام شدیم و حدود دو ماه و ۱۰ روز آموزش‌های سخت را یاد گرفتیم. در یکی از روز‌ها قرار شد از سه یگان حاضر آزمونی گرفته شود تا توانمندتر‌ها بمانند که با وجود شدت جریان آب و گل آلود بودن، گروهان یک، گردان ۱۵۵ به فرماندهی شهید پرسیان از این آزمون سربلند بیرون آمد و ما راهی عملیات شدیم.

بعد از کسب آمادگی‌های لازم در خسروآباد اروندکنار تمرین‌های واقعی را انجام دادیم تا در هنگام عملیات با کوچکترین مشکلی مواجه نباشیم. شب عملیات رسید، به ما گفتند شما خط شکن هستید و یقین داشته باشید که سالم برنمی گردید زخمی و یا شهید خواهید شد و با این ذهنیت کسانی که می‌خواهند می‌توانند به عقب برگردند، با وجود این که می‌دانستیم برگشتی در کار نیست ولی بااین توصیفات کسی از عملیات منصرف نشد.

عملیات آغاز شد و ما باید از خود مقر تا کنار آب منتظر می‌ماندیم و بعد از ما هم یگان خاکی وارد عملیات می‌شدند. قبل از عملیات ۱۰ نفری بودیم که کنار خاکریز نشسته و منتظر بودیم، برای خنده به روال روز‌های قبل به تعداد دوستان قرعه شهادت، جانبازی، مفقودالاثری و اسارت انداختیم تا ببینیم از روی مزاح هم که هست چه سرنوشتی در انتظارمان خواهد بود، به اسم من مفقودالاثر و به اسم خسرو به نظر اسیر درآمد و در آن برهه انتظار می‌کشیدم که هر لحظه مفقودالاثر شوم.

عملیات آغاز شد و آرام آرام وارد آب‌های سرد اروند شدیم، سرمای بیش از حد آب از یک طرف، سکوت محض از طرفی دیگر و طنابی که باید همه از بین دست هایشان آن را بگیرند تا گم نشوند استرس و هیجان زیادی به نیرو‌ها وارد می‌کرد. فرمانده در سر طناب و معاون در انتها نیرو‌ها را مدیریت می‌کردند، به ما قبل از عملیات گفته بودند مراقب باشید تا خود را از طناب آویزان نکنید چراکه برای دیگران مشکل به وجود می‌آید و از طرفی حق الناس محسوب می‌شود. من در طول آموزش مدام دچار گرفتگی عضله می‌شدم و نگران بودم در حین عملیات نیز به آن دچار و مجبور شوم به طناب آویزان شوم ولی خواست خدا این بود که از آن امتحان با سربلندی خارج شوم. 

به ما گفته بودند وقتی وارد آب می‌شوید به سنگر‌ها نزدیک شوید، سنگر‌ها را خلع سلاح کنید و پس از ما نیرو‌های جدید وارد می‌شوند و سایر مراحل عملیات. پس از طی مسافتی به خط عراق رسیدیم، فین‌ها را در گل فرو کردیم، سیم خاردار‌هایی در جلوی دید ما بود که باید با یک سیم چین بریده می‌شد تا به خط عراق نفوذ می‌کردیم با بریدن اولین سیم خاردار سیم‌های تله‌ای که کار گذاشته بودند فعال و دو بشکه فوگاز در دو طرف منفجر شد و به ناگاه تیر‌های دوشکا بر سر ما مانند باران ریخته شد، فرمانده فریاد زد هرکس هرطور می‌تواند فرار کند، یک آبگیر نقطه اتصال منطقه خاکی و رودخانه بود که آب در آنجا جمع شده بود و ما به سرعت در آن آبگیر جای گرفتیم ولی تیر‌های مدام دوشکا باعث شهادت بسیاری از نیرو‌ها شد.

۲۰ دقیقه از بارش بی امان گلوله‌ها گذشته بود که یکی از بچه‌ها گفت پلاک‌ها را بیرون بیاوریم و به خورشیدی‌ها آویزان کنیم. در آن لحظه گلوله و آتش یکباره حس کردم همه جا آرام شد، انگار ندایی گفت: شهادت را می‌خواهی؟ دلبستگی زیادی به دنیا نداشتم و در دلم آرزو کردم که‌ای کاش فقط یکبار دیگر پدر و مادرم را ببینم! دیگر هیچ چیز نفهمیدم وقتی به هوش آمدم صبح شده بود و دیدم در داخل آبگیر افتاده‌ام و دوستانم که همگی یا شهید شدند و یا زخمی! آبی برای خوردن نداشتیم و جیره جنگی نیز نبرده بودیم و از ذوق عملیات نیز شب گذشته شام نخورده بودیم، ضعف زیادی بر ما غالب شده بود، دو شب در آن وضعیت در آبگیر ماندیم، شب رودخانه دچار جزر شده و آب تا زیر چانه ما بالا آمد، ۲۰ دقیقه‌ای معلق ماندیم تا آب پایین رفت، عراقی‌ها از طرفی به گمان اینکه در آنجا نیرو‌های ایرانی پنهان شده باشند نارنجک پرتاب می‌کردند و به خط ایران شیمیایی می‌زدند و باد به سمت ما می‌وزید و همگی این اتفاقات شرایط سختی برای ما رقم زده بود.

در روز پنجم دی بود که ولوله‌ای بین نیرو‌ها افتاد برخی گفتند برگردیم، اما شرایط برگشت نداشتیم عده‌ای گفتند با عراقی‌ها بجنگیم ولی عِده و تجهیزات ما اجازه مقابله با عراقی‌ها را نمی‌داد، شهید «حبیب الله کاظمی» معاون دسته بود که گفت من معاون هستم و حکمم متاع است من دستور می‌دهم اسیر شوید حداقل زنده می‌مانید و با دستور معاون اسیر شدیم.

پس از اسارت ما را به بصره بردند و در دو اتاق کلاس مانند سیمانی به طول ۱۲ متر و عرض ۵ متر جا دادند، کف کلاس پر از گِل بود که به ما لطف کردند و اجازه دادند تا نقشه‌های هوایی قدیمی که در کلاس‌ها وجود داشت را در کف کلاس‌ها پهن کنیم تا اسرا در آنجا بنشینند، شب‌های سرد زمستان، اتاقک سرد و نمور که پنجره‌های آن شکسته بود بدون کوچکترین امکاناتی لحظه‌های اول اسارت را رقم زدند.

در کلاس جوانی بادگیر به تن دم در ورودی دراز کشیده بود، مجروحیت ظاهری نداشت ولی ناله‌های دردناکی داشت، بسیاری از مجروحان به بیمارستان رفته بودند ولی این جوان خوش چهره را به بیمارستان نمی‌بردند و ما علت این موضوع را نمی‌دانستیم. یک روز به من گفت اسم من «علی پورمحی آبادی» از کرمان هستم اگه میشه اسم من یادت باشه و شماره تلفن منزلشان را نیز گفت. بعد گفت من شهید می‌شوم هروقت به ایران برگشتی به پیش خانواده‌ام برو.

روز به روز حال علی بدتر می‌شد، یک روز که همه بالای سرش رفتیم به سینه اش اشاره کرد و گفت چیزی در جیبم هست، زیپ بادگیرش را پایین دادیم و دیدیم که لباس پاسداری بر تن دارد و علت اینکه عراقی‌ها به او بی توجهی می‌کردند و به بیمارستان نمی‌بردند متوجه شدیم، به جیبش اشاره کرد باز کردیم و یک عطر حرم را از جیبش درآوردیم، چند دقیقه بعد علی به حالت احتضار درآمد و روح از پیکر مجروحش خارج شد. عطر را به بدنش زدیم، همه اسرا جمع شدیم و نماز میت برایش خواندیم و بعثی‌ها آمدند و علی را به سمت خانه ابدی بیرون بردند.

تا روزی که در اسارت بودم نام و شماره تلفنش را هرروز یادآوری می‌کردم تا یادم بماند، یکی از روز‌های سال ۱۴۰۲ به همراه آقای زمردیان دبیر کنگره ملی شهدای غریب اسارت روانه کرمان شدیم تا بر مزار شهید «پورمحی آبادی» حاضر شویم تمام گلزار شهدا را گشتیم ولی نام و نشانی نیافتم، بر سر مزار شهید «قاسم سلیمانی» نشستم و از ایشان خواستم تا کمک کند رد و نشانی از علی پیدا کنم، در گیر و دار پیدا کردن علی بودیم که فردی گفت شاید از اهالی روستای محی اباد باشد بلافاصله به روستای موردنظر رفتیم و در گلزار شهدای آنجا هم ردی از علی نبود خسته و درمانده در کناری نشسته بودیم که خانمی پرسید دنبال چه کسی می‌گردید؟ و ما گفتیم شهید علی پورمحی آبادی ایشان گفتند خانواده شهید فامیلی را عوض کرده و به حامدنیا تغیر داده‌اند! برق شادی در دل و چشممان روشن شد همان خانم با تلفنش شماره یکی از بستگان علی را گرفت و آنها با روی باز از ما استقبال کردند چراکه می‌گفتند شب قبل علی به خوابمان آمده و نوید میهمانان عزیزکرده اش را داده است.

منبع: نوید شاهد

انتهای پیام/ 119

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار