به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «نصراله ایمانی» در سال ۱۳۳۷ در خانوادهای روحانی در کازرون متولد شد. وی پس از گذراندن تحصیلات خود در کازرون و اخذ دیپلم، در سال ۱۳۵۶ به سربازی اعزام و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با شروع جنگ تحمیلی با اشتیاقی که به دفاع از وطن داشت به جبهه اعزام شد؛ و سرانجام در بیستم اردیبهشت ۱۳۶۲ در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید.
بلند خواندن نماز شب عرف نبود، اما او بلند میخواند
سردار حاج کاظم پدیدار در خاطرات خود از این شهید چنی روایت میکند: «فرماندهی بزرگ و بی ادعا بود که در سوسنگرد در مقابل متجاوزین عراقی ایستادگی میکرد. همه برادران جبهه سوسنگرد بخوبی او را میشناختند. او عمر خود را وقف خدمت در جبهه سوسنگرد کرده بود. اولین بار که او را در سوسنگرد دیدم، در خانهای از خانههای سوسنگرد با دیگر برادران رزمنده مشغول برگزاری نماز جماعت بودند. پس از نماز جماعت همگی با یک حالت خاصی که حاکی از تواضع و اخلاص در بین آنان بود، اقدام به خواندن دعای الهی عظم البلاء نمودند که برای من این محفل معنوی و الهی تازگی داشت و هیچگاه از خاطرم محو نخواهد شد. او از قبل از شروع حمله عراقیها به سوسنگرد با برادران کازرونی بود، در دفاع از شهر سوسنگرد و بیرون راندن دشمن زحمات زیادی کشید و طولی نکشید که به عنوان فرمانده در سوسنگرد مشهور شد.
روزهای طلایی او در سوسنگرد که توسط خودش به عنوان خاطراتش در سفر به جبهه آورده و از خاطرات بکر و به یاد ماندنی دوران دفاع مقدس محسوب میشود، دلالت بر پاکی و خلوص بی همتای مردی از مردان الهی دارد که بجز عشق، ایثار، فداکاری و محبت در خصوص خدمت به سوسنگرد و رزمندگان آن چیزی در سر نمیپروراند. در عملیات ۲۷ شهریور سال ۶۰ بعنوان معاون محور و فرمانده ما هدایت نیروهای رزمنده را بعهده داشت. او و شهید سعید درفشان (فرمانده محور) پیشاپیش دیگر رزمندگان به سمت دشمن در حرکت بودند.
دشمن بدون اینکه متوجه حضور ما در نزدیکیهای خود باشد، اقدام به تیراندازیهای پراکنده و سرگردان مینمود که خطر این امر بیش از دیگران متوجه این دو بزرگوار بود. به نقطه الحاق در نزدیکی عراقیها رسیدیم. ما در مکان نسبتا امنی که در نظر گرفته شده بود در حال استراحت بودیم و شهید ایمانی خارج از پناهگاه بدنبال باز کردن میدان مین با کمک برادران تخریب و هماهنگی جهت شروع عملیات بود.
زمان شروع عملیات فرا رسید، او که نفر اول گروه ما محسوب میشد به ما دستور پیشروی و حرکت به سمت دشمن داد و خود نیز همراه با ما پس از عبور از میدان مین به قلب دشمن زد. در این عملیات برادران رزمنده که تعداد بسیار کمی بودند موفق شدند با فرماندهی ایشان و شهید درفشان، خطوط اول و دوم دشمن را تصرف و ضربه سنگینی بر پیکر مزدوران وارد نمایند.
در سوسنگرد، در منزل دو طبقهای مستقر بودیم که یک حیاط خلوت هم داشت. شهید ایمانی نصف شبها بلند میشد و شروع به خواندن نماز شب میکرد. در آن زمان خواندن نماز شب بین رزمندگان عرف بود، ولی نماز شب خواندن با صدای بلند عرف نبود و این کاری بود که شهید ما انجام میداد. وقتی به او گفتم چرا با صدای بلند نماز شب میخوانی، پس از مدتی مکث، گفت؛ من اگر بلند نماز نخوانم نمیفهمم چه میخوانم. شب و روزهای حساس و سختی را با رزمندگان در جبهههای سوسنگرد سپری کرد.
شهید نصرالله، علاوه بر برادران کازرونی دوستان بسیار دیگری هم داشت که بعضاً در فواصل مختلف هر کدام به نوعی به درجه رفیع شهادت نایل میآمدند و این برای او بسیار سخت بود. از ناراحتیهای او، در غم از دست دادن دوستان، میشد میزان خشم و نفرت او از دشمن و پایبندی او به ادامه راه آنان را فهمید، آخر شوخی نیست، از دست دادن گلهایی، چون شهید پیرویان، دیده ور، شهید رضوی، شهید باستان شهید رضازاده، فتاحی، بهبود، و. انسان را از پا میاندازد.
گوشت و پوست نصرالله با در و دیوار سوسنگرد عجین شده بود. هم سوسنگرد او را خوب میشناخت و هم او سوسنگرد را. گویی عشقی بود دو طرفه، که هر کدام محتاج طرف دیگر. نمیدانم چرا نصرالله در سوسنگرد شهید نشد، و نمیدانم چه چیزی توانست بین این دو فاصله بیندازد، ولی هرچه بود، این بود که باید گفت؛ دیگر فراق است. اینجا نشد جایی دیگر. نصرالله باید شهید بشود. هرچند کمی دورتراز سوسنگرد.
جایی دیگر. نصرالله باید شهید بشود. هرچند کمی دورتراز سوسنگرد. او باید همین جا مزد زحمات خودرا بگیرد و او باید تا دیر نشده به جمع دوستان و همرزمان خود که مدتهاست فراقشان اورا آزرده کرده است برسد بدنبال روزنهای بود تا خود را از این قفس سخت دنیا برهاند که، خبر عملیات بیت المقدس طنین انداز شد.
اما او این بار تصمیم دیگری گرفته است. این بار میخواهد عطای فرماندهی را به لقایش ببخشد و همانند یک بسیجی بی نام و نشان دل را به معشوق بسپرد و در دریای بیکران بسیجیان همچون سیل خروشان بر تارک خصم بتازد. او که به فرماندهی مشهور بود پیش من آمد و گفت؛ من این بار تصمیم دارم، به عنوان یک رزمنده ساده فقط سلاح را در دست گرفته و بجنگم.
به او گفتم؛ که درست نیست تا شما هستید من مسئول باشم ولی قبول نکرد. در این عملیات، ما علاوه بر برادران کاز رونی تعدادی از مسئولان تیپ عاشورا را هم جذب کرده بودیم و امید داشتیم که نصرالله با تجربه و توان بالای خویش نجات بخش ما در صحنههای سخت پیکار علیه خصم زبون باشدو مارا در مشکلات و تنگناهای پیش رو یاری رساند.
نصرالله خسته و کوفته از مدتها جنگ و خدمت در سوسنگرد بدنبال جایی میگشت که غریبانه و بی ادعا و نه به عنوان فرمانده بلکه به عنوان فرمانبر در خدمت رزمندگان باشد. قبل از شروع عملیات به روال همه عملیاتها با هم صحبت میکردیم. به او گفتم که بعد از این عملیات قصد داری چکار کنی. گفت اگر زنده از عملیات برگشتم، میخواهم ابتدا بروم و سر و سامانی به زندگیام بدهم، ازدواج کنم، ایمانم را کامل کرده و بعد دو مرتبه با روحیهای مضاعف برگردم. مثل اینکه خداوند تبارک تعالی صیغه او را در جای دیگری خوانده بود و قرار نیود اوخود را گرفتار این دنیا نماید. دوستان نصرالله مشتاقانه منتظر او بودند، آخر او واسطه فیض خیلی از آنان با معشوقشان بوده و نوبتی هم باشد دیگر نوبت اوست که دنیا را بگذارد و خود را به معشوق برساند.
در مرحله اول عملیات بیت المقدس، ماموریت ما حمله به خطوط دفاعی دشمن در جلو شهر هویزه بود که بدلیل استحکامات زیاد، حساسیت شدید دشمن، میدانهای چند لایه مین و تمرکز شدید قوای دشمن در این منطقه پیروزی چندانی توسط رزمندگان حاصل نگردید و مسئولین صلاح را در این دیدند که ما این منطقه را رها و به جمع رزمندگان در جاده اهواز – خرمشهر به پیوندیم. بعد از استقرار در پشت جاده اهواز – خرمشهر به اتفاق این شهید بزرگوار و همرزمان دیگر راهی عملیات شدیم.
دشمن درمانده و وامانده از فتوحات رزمندگان به صورت بسیار فجیعی اقدام به بمبارانهای هوایی، آتشهای شدید توپخانه و شلیک با تانک مینمود. رزمندگان جهت در امان ماندن از تیر و ترکشهای سرگردان عراقی اقدام به زدن سنگرهای تعجیلی نمودند. شهید ایمانی و شهید راسخی خسته و کوفته از چند روز بی خوابی و مجاهدت در سنگر تعجیلی خود میخواستند کمی استراحت نمایند که ناگهان انفجار یک گلوله توپ اوضاع را دگرگون ساخت.
من که نزدیک آنان بودم، زودتر از دوستان دیگر به آنان رسیدم، وقتی رسیدم هنوز گردو غبار گلوله توپ موجود بود، با برطرف شدن گرد و غبار مشخص گردید که نصرالله و محمد هر دو از ناحیه سر به شدت مورد اصابت ترکش و موج انفجار توپ قرار گرفتهاند، ولی هنوز زنده بودند و نفسهای آخر را با مشقت زیاد در این دنیا تجربه میکردند.
با این همه به سرعت آنها را روانه عقب و پشت خط نمودیم به امیدی که شاید معجزهای پیش آید و بار دیگر بتوانیم چهره دلربای آنان را در جبهههای نبرد حق علیه باطل نظاره گر باشیم. ولی افسوس و صد افسوس که دیدن یار همانا و وعده دیدار همانا. به این امید دل خوش داشتهایم که آن روز همانند این روز که یاریمان میکرد، یاریمان کند.
شیر مرد جبهههای سوسنگرد پرواز کرد، به سوی معبودش شتافت، رفت به ابدیت، به بی نهایت. رفت تا ما زمینیان همچنان در حسرت نمازهای شب او به خود به پیچیم که راز و رمز صدای بلند او در چه بود و او عشق را چگونه معنا میکرد که ما از درک او عاجزیم. خدایش رحمت کند و او را در زمره شهدای کربلا قرارش دهد.»
وصیتنامه اش تعجب برانگیز است
اصغر شجاعی، رزمنده و جانباز دفاع مقدس نیز در خاطرات خود از شهید نصراله ایمانی میگوید: «او را از اول جنگ میشناختم. من در خط مقدم کمتر با نصراله بودم، اما در شهر کازرون خیلی با نصراله بودم. نصراله ایمانی خیلی آرام و با متانت صحبت میکرد. همیشه بدون هیاهو و متواضعانه صحبت میکرد. نصراله، چون اول جنگ (سال ۶۱) شهید شد، گمنام است. خیلی از رزمندههای کازرون نصراله را نمیشناسند. چون اوج اعزام نیرو سال ۶۱ به بعد بود. نصراله به بچهها آموزش دینی میداد، در عرفان از همه بالاتر بود. وصیت نامه نصراله را که آدم میبیند، تعجب میکند که سال ۶۱ این آدم، چقدر میفهمیده است.
نصراله بعد از محرم ۵۹ دیگر مال این دنیا نبود، غیرممکن بود نصراله زنده بماند. در عاشورای ۵۹ هفت یا هشت شهید در سوسنگرد دادیم. اینها همه با نصراله ایمانی در محاصره بودند. نصراله سبزی، صمد نحاسی، غلامرضا بستانپور، احمد داودی … همه با هم شهید شدند. علی اکبر پیرویان روز قبل شهید شد. روز عاشورا بود و تشنگی بیداد میکرد. بچههای کازرون همراه شهدا به کازرون آمدند و آنها را تشییع کردند. عدهای از رزمندهها در کازرون ماندند. نصراله ایمانی، قدرت بهبود، بهمن شجاعی، محمود دهقان، اکبر دهقان دوباره به سوسنگرد برگشتند و یک گروه تشکیل دادند.
در سوسنگرد مقری داشتند و آنجا ماندند. این شده بود مقر بچههای کازرون… هر وقت از کازرون میخواست نیرو اعزام شود، نیروها میگفتند به سوسنگرد پیش نصراله میرویم. حتی برای اعزام به بسج هم نمیرفتند. مستقیم از کازرون به سوسنگرد پیش نصراله ایمانی میرفتند. نصراله آنجا مثل اعزام نیرو بود. یعنی خیلیها به عشق نصراله که آنجا مرکز اعزام نیرو بود، به سوسنگرد میرفتند. یعنی حتی در بسیج هم اسم نمینوشتند، بلکه به عشق نصراله که در سوسنگر یک ستون است و برش دارد، میرفتند آن جا… بعد از محرم ۵۹ نصراله دیگر ماندنی نبود.
ترکشی که به گلوی نصراله خورد، او را از این دنیا جدا کرد. نصراله خیلی به عبدالرسول رضوی علاقه داشت. وقتی عبدالرسول شهید شد، نصراله ترکش به گردنش خورده بود. با هم به سردخانه کازرون رفتیم، هنوز تو محاسن عبدالرسول خون بود. نصراله دستی به صورت عبدالرسول کشید. به محاسن خونینش دست کشید و بوسهای به پیشانی عبدالرسول زد. در سردخانه چنان جو سنگین شده بود که من گفتم نصراله همان جا از دنیا خواهد رفت. زیربغل نصراله را گرفتیم و او را از سردخانه بیرون آوردیم. شهادت عبدالرسول رضوی تاثیر خیلی زیادی روی نصراله گذاشت. بعد از شهادت عبدالرسول دیگر نصرالله مال این دنیا نبود.
سال ۶۰، یک شب نصراله در دهلاویه، روی خاکریز، جلوی تیر مستقیم عراقیها شروع به نماز خواندن کرد. بهش گفتم: «چکار میکنی؟» گفت: «دو رکعت نماز عشق میخوانم.» گفتم: «الان با تیر میزنندت!» گفت: «تیری که به من میخواهد بخورد، جای دیگر است.» گفتم: «کجا؟»، با دست اشاره به دوردست ها، پشت خاکریز عراقیها کرد و گفت: «روزی در آن دوردستها خواهد بود.»
نصراله ایمانی و محمد راسخی با هم شهید شدند. ۲۲ اردیبهشت ماه بود. مرحله دوم عملیات بیت المقدس (آزاد سازی خرمشهر) بود. از هویزه که سمت خرمشهر رد شدند، عراق برای ایجاد خط پدافندی آتش تهیه وحشتناکی ریخت. بچهها دو نفر دو نفر سنگر میکندند. نصراله با محمد راسخی سنگر کندند. در سنگر نشسته بودند که گلوله آمد و دو نفر با هم شهید شدند. محمد راسخی طلبه آیتالله ایمانی بود. کنار نصراله یک سنگر کنده بودند.
بعد از عملیات عراقیها آتش تهیه میریزند و دو تا به همراه هم به شهادت میرسند. آیت الله ایمانی روز خاکسپاری این دو نفر با حالت گریه صحبتهای عجیبی با راسخی مطرح کرد. مثلا گفت «تو (راسخی) شاگرد من بودی، من حق معلمی گردن تو دارم، روز قیامت باید دست من را بگیری.»، چون راسخی با نصرالله هم محلی و طلبه در حوزه آیتالله ایمانی بود. راسخی و نصراله خیلی به هم علاقه داشتند و با هم به شهادت رسیدند. این رزمندهها هیچکدام تسویه حساب نمیکردند. نصرالله یکبار تسویه حساب حقوقی هم نکرد. حتی فکرش را هم نمیکرد.»
انتهای پیام/ 119