"جواد محمدی" مسئول مخابرات گردان غواصهای ولی عصر(عج) لشکر عاشورا در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس گفت: یکی از تفریحات و سرگرمیهای بچههای گردان در طول دوره آموزش غواصی، بازی شاد "بالا بلندی" بود که از صبح علی الطلوع شروع میشد و تا شب ادامه داشت. فردی که نقش گرگ را بازی میکرد، دستش را به شانه یکی از بچهها میزد و این بازی همینگونه ادامه مییافت.
شب عملیات کربلای پنج بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء با آن شور و حال خاص خودش، چشم همه بچهها از گریه و مناجات پف کرده بود. اصغر با خواندن شعر برنامه عروسکی "هادی هدی" جو را عوض کرد و خنده بر روی لبها نقش بست.
سپس نیم ساعتی استراحت کردیم و فرمان حرکت به طرف نقطه رهایی (کنار آب دشت شلمچه) صادر شد.
حرکت کردیم و به نقطه مورد نظر رسیدیم. منتظر فرمان برای خود را به آب زدن بودیم. جواد محمدی را دیدم که در تاریکی به طرفمان آمد و با لبخند دستش را روی شونه من گذاشت و گفت: حالا گرگ تویی! من هم بلافاصله دستم را گذاشتم روی شانه اصغر نقدی و گفتم "تویی". خندهای کرد و گفت: بمونه اون طرف. منظورش را درست نفهمیدم و خیال کردم منظورش آن طرف آب است. غروب آن روز هم به او سیب تعارف کرده بودم. گفت: "الان نمیخورم بماند آن طرف." بعد رو کرد به طرف من و گفت بیا دیده بوسی(خداحافظی) کنیم. با خودم گفتم که "راست میگه معلوم نیست تا چند لحظه دیگه کی میمونه، کی میره؟"
همدیگر را به آغوش کشیدیم و دیده بوسی کردیم. دوباره گفت بیا یک بار دیگر به جای قاسم دادا (قاسم محمدی که حدود بیست روز پیش شهید شده بود) دیده بوسی کنیم. بعدش دوباره گفت یکبار هم از طرف اکبر دادا (برادر شهیدش) و ... حدودا ده بار با هم دیده بوسی کردیم. سپس فرمان رفتن به داخل آب رسید و پشت سر هم در سکوت مطلق آرام وارد آب شدیم. اصغر جلوتر از من حرکت میکرد و من پشت سرش بودم. تصادفا آن شب مهتابی بود و احتمال اینکه عراقیها متوجه حضور بچهها در آب شوند، زیاد بود.
شهیدان: رضا چمنی - اصغر نقدی - علیرضا عبدی
در آن سکوت اسرار آمیز شب غیر از زمزمه آهسته آیه وجعلنا.. و ذکر بچهها هیچ صدایی نبود. البته هر ده دقیقه یا یک ربعی صدای تیربار عراقیها که به صورت ایذایی و بیهدف شلیک میشد، سکوت را میشکست. تا اینکه حدود ساعت 11 شب به کنار موانع دشمن که شامل: سیم خاردارهای حلقوی و میلههای خورشیدی و انواع مینها بود، رسیدیم. منتظر باز شدن معبر توسط تخریبچیها به حالت نیم خیز داخل آب نشسته بودیم. لحظاتی که قابل وصف نیست. اضطراب و شوق و... همه در هم آمیخته بود.
تا اینکه شلیک چند منور پشت سر هم فضا را به گونهای دیگر رقم زد و عراقیها متوجه حضور ما در پشت سیم خاردارها شده بودند. دیگر هرچی تیربار و شلیکهای دو لول ضد هوایی و دوشکا بود، به طرف بچهها متمرکز شد و واقعا مثل باران گلوله میبارید.
زیر نور قرمز و زرد منورها شاهد اصابت گلولهها به سر و گردن بچهها بودم. روی آب کاملاً از خون بچهها سرخ شده بود. حالا بر صدای تیر بارها صدای اصابت گلولهها به تن و سر بچهها و سطح آب هم اضافه شده بود.
جلوتر یکی داد زد: آرپی جی زن تیربار رو خاموش کن!
نفر جلویی اصغر آرپی جی زن بود که موشک آرپی جیاش به کولهی آرپی جی پشتش گیر کرده بود. اصغر داشت بهش کمک میکرد. گفتم: اصغر ولش کن بریم جلو! حتی فرصت جواب هم نشد، اصغر به پشت بغلم افتاد.
ناباورانه از آب بلندش کردم دیدم آرام چشمانش را بست، نگاه کردم دیدم گلوله از پشت سر از یک طرف خورده و از طرف دیگر درآمده است.
در همین لحظه صدای رضا چمنی را شنیدم داد زد: علی، اصغر بیاید. قبل از افتادن به آب قرار گذاشته بودیم آن طرف آب باهم باشیم، داد زدم داریم میایم. ولی دیگر از او هم جوابی نیامد.
انتهای پیام/