گفت و گوی دفاع پرس با پدر شهید مفقودالاثر "مهدی مظفری":

از کسانی که خون شهدا را پایمال کنند نمی‌گذریم

پدر شهید مفقودالاثر "مهدی مظفری" گفت: از این‌که فرزندانمان را برای دفاع از کشور و حفظ اسلام به جبهه فرستادم ناراضی نیستم ولی از کسانی که خون این شهدا را پایمال کنند نمی‌گذریم.
کد خبر: ۷۸۸۹۰
تاریخ انتشار: ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۰:۳۸ - 21April 2016

از کسانی که خون شهدا را پایمال کنند نمی‌گذریم

امروز روزی است که هر پدری چشم انتظار دیدار فرزندش است اما گاهی چشم انتظاری بیش از یک روز طول میکشد. آنقدر طول میکشد که زمان را گم میکنی، عقربههای ساعت بیمکث و با عجله از هم سبقت میگیرند تا موهای سیاهت را آرام آرام سفید کنند. به مناسبت میلاد با سعادت حضرت علی (ع) و روز پدر به دیدار پدر و مادر شهید مفقودالاثری رفتیم که 33 سال چشم انتظار آمدن خبری از فرزندان هستند.

میخواهیم قصه زندگی پدری را بگوییم که روزی در تعمیر ماشین استاد بود و خود در کردستان همچون دیگر مردان کشور ایستادگی کرد اما زمانی که پسر ارشدش مفقود شد چشم انتظاری و جانبازی فرزند دیگرش او را از پای درآورد اما باز خدا را شاکر بود و میگفت "راضیم به رضای خدا. آنها راه درست را انتخاب کردند."

در ادامه ماحصل گفت و گوی خبرنگار ما با پدر و مادر شهید "مهدی مظفری" و جانباز "محمود مظفری" را میخوانید.

***

مادر شهید: فرزند نخستین با میلاد پر شکوه امام عصر (عج) به دنیا آمد به همین مناسبت نام او را "مهدی" نامیدیم. سالهای آخر تحصیلش را میگذراند که حرکت انقلاب اسلامی به وقوع پیوست. او نیز به همراه دوستان و پدرش در تظاهرات، راهپیماییها و مراسم مذهبی سیاسی شرکت میکرد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه درآمد و در این نهاد شروع به فعالیت کرد.

** خودش را بر روی نارنجک انداخت

مادر شهید: در دوران آموزشی، یکی از مربیان قصد آزمون نیروها را داشت. اعلام کرد اگر احتمال وقوع خطری برای کل نیروها بود یک نفر میتواند از خودگذشتی داشته باشد، در همان حین نارنجکی را به زمین پرت کرد. این اتفاق به صورتی افتاد که همه تصور کردند غیرعمد نارنجک از دستش رها شده است. همان موقع مهدی خودش را بر روی نارنجک میاندازد تا باقی دوستان آسیب نبینند.

به روشهای مختلف نیروها آزمایش شدند و در میان آنها چند نفر را به عنوان پاسداری ریاست جمهوری انتخاب کردند.

** حضور در دو عملیات بزرگ

مادر شهید: مدتی بعد از ورودش سپاه تصمیم گرفت به جبهه برود. از محل کارش قبول نمیکردند. یک بار مهدی به صورت جدی در پاسخ مخالفتهایشان گفته بود که در صورت مخالفت من از سپاه استعفا میدهم و به عنوان یک بسیجی اعزام میشوم. آنها هم زمانی که دیدند تصمیم مهدی جدی است اجازه اعزام دادند.

حدود 5 ماه در مناطق عملیاتی جنوب جنگید در این فاصله دو عملیات بزرگ به وقوع پیوست که او نیز شرکت داشت.

** پدر شهید: با شنیدن سخنان مهدی عازم جبهه شدم

پدر شهید: بعد از اعزام مهدی، روزی به من گفت که چقدر به حرفه شما در جبههها نیاز است. من هم که یک مغازه تعمیرات ماشین داشتم را رها کردم و با تعدادی نیرو که از طرف سپاه در اختیارم گذاشته بودند عازم کردستان شدم. البته مدتی را هم در خوزستان بودم. در آنجا موتورهای برق و ژنراتور را تعمیر میکردم. مهدی همیشه میگفت که اگر برق یا بیسیم قطع شود نیروها در خط مقدم به مشکل برمیخورند. به همین خاطر در طول 24 ساعت نمیگذاشتم موتورهای برق از کار بیافتد.

** موتورش را برای ازدواج دوستش فروخت

پدر شهید: مهدی یک موتور داشت که گمان میکنم آن زمان 30 تومان فروخت. به من گفت که 7 تومانش خمس است. اگر در عملیات پیش رو شهید شدم خمس را پرداخت کنید. اما نگفت که باقی پول موتور را چه کرد.

مهدی دوستی داشت که کودکی با هم بزرگ شده بودند. زمانیکه میخواست به خدمت سربازی برود دخترم را از مهدی خواستگاری کرده بود اما مهدی تا پایان دوره سربازی او به ما حرفی نزده بود. روزی به خانه آمد و ماجرا را تعریف کرد. به ما هم گفت که به تازگی در بنیاد مسکن مشغول به کار شده است اما پسر قابل اعتماد و خوبی است.

پس از پشت سر گذاشتن رسومات ازدواج، خطبه عقد را خوانیدم. پس از شهادت مهدی دامادم به ما گفت که باقی پول موتور را به او داده بود تا مخارج ازدواج را تامین کند.

اگر پسر ارشدمان شهید، پسر دومان جانباز و پسر سوم ما فوت کرد اما خداوند داماد خوبی نصیبمان کرد که مثل پسرمان میماند.

** ترکشها تمام شلوارش را سوراخ کرد

مادر شهید: در عملیات مقدماتی والفجر که اواخر سال 61 صورت گرفت مجروح شد. زمانی که پدرش مطلع شده بود خودش را به قرارگاه خاتم الانبیاء رساند. زمانی که پدرش حالش را میپرسد میگوید "پدر گلها روی زمین ریختند. من تنها یک ترکش به گردن خورده است." دوستش به او گفته بود که مهدی ترکش خورده است.

به علت مجروحیت، 14 روز مرخصی داده بودند. تمام تنش ترکش خورده بود ولی به من نگفت. به حمام رفت و با حوله تمام تنش را پیچانده بود تا ترکشها را نبینم. لاغر شده و پوستش زرد بود. با دیدن ترکشها بر اندامش گریه کردم. گفت "مادر مگر شما نمیخواستید که شهید نشوم حالا زنده هستم. نمیدانید بچهها مثل گل به روی زمین ریختند."

برای دیدار با دوستانش از خانه خارج شد. برای شستشوی لباسهایش ساکش را باز کردم. لباسهایش از شدت ترکشها سوراخ شده بود. برگه مرخصی 14 روزه هم در میان وسایل بود که میخواست 6 روزه برگردد.

** میگفت "خوب است که پدر شهید شود"

مادر شهید: قبل از رفتنش برای آمادگی شهادت به من گفت "چقدر خوب است که پدر شهید شود." گفتم "مگر پدرت در خط مقدم است؟" گفت "نه ولی ممکن است بر اثر بمباران شهید شد. مادر میدانی اگر پدر شهید شود میتواند خانواده و اطرافیانش را شفاعت کند." نمیدانستم قصد داشت غیرمستقیم من را برای شهادتش آماده کند. گفتم "تو در جبهه چه کار میکنی؟" گفت "به رزمندگان آب میرسانم."

** میخواست گمنام بماند

مادر شهید: 25 فروردین ماه در عملیات والفجر یک در حالی که معاونت فرماندهی گردان خیبر از لشکر محمد رسول الله را بر عهده داشت به شهادت رسید.

شب قبل از عملیات لباس سپاه را بر تن میکند و پلاکش را داخل ساک میگذارد و به یکی از دوستانش سفارش میکند که بعد از شهادتم ساکم را به خانواده برسانید. حتی به اطرافیانش هم میگوید که من در این عملیات شهید میشوم.

در خصوص نحوه شهادتش یکی از دوستانش روایت کرد: شب عملیات مجروحین را به عقب میآورد. زمانی که یک رزمنده که سنگین وزن بوده را بر دوش میگیرد تا به عقب بیاورد تیر بر شکمش اصابت میکند. مهدی با دیگر رزمندگان داخل کانال فکه گمنام ماندند.

** به خوابم آمد تا باور کنم شهید شده

مهدی همیشه زنگ خانه را دو بار به صدا در می آورد. تا دو ماه بعد از شهادتش هر بار که زنگ خانه به صدا در می آمد می گفتم مهدی است.

یک شب به خوابم آمد. خودم را با دخترم در بیابانی دیدم. از داخل گودالی که بعدها با رفتن در کانال فکه متوجه شدم آن شب آن گودال را در خواب دیدم، صدای مهدی آمد. با خوشحالی به دخترم گفتم مهدی داخل گودال بود که به خانه نمی آمد. دستم را به نشانه کمک جلو بردم. مهدی را در آغوش گرفتم و بوس میکردم. میگفتم نمیگذارم دیگر بروی. به کمک دخترم او را به خانه آوردیم. به دخترم میگفتم دیدید گفتم مهدی زنده است. در خانه روبرویش نشسته بودم و میگفتم اگر دوستانت به دنبال آمدند دیگر نرو. مهدی هم لبخند میزد و گفت مادر نگران نباش من برمیگردم.

** پسر دیگرم راه مهدی را ادامه داد

پدر شهید: پسرم محمود پنجم ابتدایی بود که تصمیم گرفت راه برادرش را ادامه دهد. با پیگیریهای مکرر خودش را به جبهه رساند. در عملیات کربلای 5 مجروح شد. به بیمارستان مشهد انتقال یافته بود. به دوستانش سپرده بود که اگر جانباز یا شهید شد چگونه به خانواده خبر دهند. میگوید "مادر و پدرم چشم انتظار برادرم هستند. آنها را نگران حال من نکنید." با پیگیریهای برادرم او را در بیمارستان مشهد پیدا کردیم. به دلیل تعدد بیماران یک ترکش در گردن او جا میماند.

او هرگز برای دریافت کارت جانبازی به بنیاد شهید مراجعه نکرد. ده سال بعد از مجروحیتش ازدواج کرد. درد گردن او را آزار میداد با مراجعه به دکتر متوجه ترکش شدیم. در طول هشت روز سه عمل بر روی او انجام شد که متاسفانه باعث فلج شدنش شد. با گذشت چند سال حالا میتواند به سختی راه برود. بر اثر مجروحیتهای جانبازی او نتوانست فرزنددار شود. پس از عملهای صورت گرفته دوستانش از بنیاد شهید پیگیری کردند و کارت جانبازی گرفتند ولی محمود هرگز از مزایای جانبازی استفاده نکرد.

پسرم با وجود جانبازی همیشه می گوید اگر باز هم به کشورمان تجاوز شود من نخستین کسی هستم که برای دفاع می روم.

** از هیچ ارگان و سازمانی انتظاری نداریم

مادر شهید: ما از هیچ سازمان و ارگانی برای شهادت و جانبازی فرزندامان درخواستی نداشتیم و نداریم. 9 سال از دریافت حقوق از بنیاد شهید خودداری کردیم. پس از شهادت مهدی، همسر نتوانست کار در مغازه را ادامه دهد. آنجا را فروخت و به مدت 5 سال رییس تعمیرگاه بنیاد شهید را برعهده داشت. چند سالی است که بر اثر عملهای که انجام داد، پاهایش از کار افتاده است.

همسرم نمیتواند روی زمین بنشیند زمانی که بنیاد شهید میخواست برای همسرم یک تخت طبیعی بیاورند ما مخالفت کردیم.

همسرم از محل کارش درخواست وام 500 هزار تومانی را داشت. حسابدار برایش یک میلیون و پانصد تومان نوشته بود ولی او نپذیرفت و گفت من تنها به 500 هزار تومان نیاز دارم با باقی آن پول گره از مشکل فردی باز کنید.

** از کسانی که خون شهدا را پایمال کنند نمیگذریم

پدر شهید: از اینکه فرزندانمان را برای دفاع از کشور و حفظ اسلام به جبهه فرستادم ناراضی نیستم ولی از کسانی که خون این شهدا را پایمال کنند نمیگذریم.

** شبهای جمعه به مزار شهدا میرویم

مادر شهید: به دلیل این که مهدی دوست داشت گمنام بماند ما هیچ قبر یادبودی برایش تهیه نکردیم. 32 سال است که هر شب جمعه به مزار شهدا میرویم ولی مدتی است که نمیتوانیم هر یک هفته درمیان میرویم.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار