گروه استانهای دفاعپرس- «ابوالقاسم محمدزاده» پیشکسوت دفاع مقدس؛ «غلامرضا رستمیان» خرداد ماه ۱۳۳۹ در خانوادهای مذهبی ساکن شهرستان بیرجند متولد شد و تا کلاس چهارم در بیرجند تحصیل کرد.

او یک مقطع کوتاهی برای تحصیل به تهران رفته و بعد در بیرجند بهواسطه تغییر محل سکونت خانواده به مشهد، در آنجا ساکن میشود.
غلامرضا رستیمیان بعد از اتمام دوره ابتدایی و راهنمایی در هنرستان امیرکبیر در رشته برق ادامه تحصیل داد و بعد از اتمام دوره متوسطه وارد تربیت معلم شهید بهشتی شد که همزمان میشود با دوره انقلاب فرهنگی که مدتی دانشگاهها و آموزشگاهها تعطیل شد.
او مجدداً سال ۶۰ درس خود را ادامه داد و به پایان رساند. او در اواخر سال ۶۰ به جبهه اعزام شد و از طریق مرکز تربیت معلم به عنوان بسیجی به جهاد رفت و از همانجا در جبهه حضور پیدا کرد.
شهید رستمیان بار دیگر در تابستان سالهای ۶۴ و ۶۵ بهعنوان بسیجی به جبهه رفت و در نوبت چهارم در کسوت بسیجی از طریق آموزش و پرورش تهران از بهمن سال ۱۳۶۵ به جبهه اعزام شد و سرانجام فروردین سال ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۸ در منطقه شلمچه به فیض شهادت نائل آمد.
این شهید بسیجی وصیتنامه خود را بههمراه نامهای در پاکت گذاشته و روی آن مینویسد تا زمان جدا شدن روح از بدن گشوده نشود که بعد از شهادت این سند مورد استفاده قرار میگیرد.
شهید رستمیان حضور در جبهه را در درجه اول لبیک به فرمان امام خمینی (ره) میدانست و در گام بعد میگفت اگر ما نرویم چه کسی باید برود آخرین روزهای حیات دنیایی عنوان میکرد اگر ما نرویم و جنگ تمام شود زمستان میرود و سیاهیاش برای زغال میماند.
سادهزیستی و راستگویی جزو ویژگیهای برجسته شهید رستمیان بود. دبیرستان که میرفت خانمش به او میگفت کت و شلوار بپوش و برو، اما در جواب همسرش میگوید با همین لباس بسیجی میروم.
به امام خمینی (ره) علاقه بسیاری داشت به نحوی که همسرش در خاطرات خود آورده است تهران که بودیم خیلی دوست داشت به دیدن امام برویم. یک روز بعد از نماز صبح از ترمینال به جماران رفتیم آنجا که رسیدیم تازه خورشید طلوع کرده بود تا اذان ظهر ایستادیم جمعیت زیادی هم آمده بودند بعد اعلام کردند که امروز امام ملاقات ندارند و ایشان با ناراحتی به خانه برگشت.
همسر شهید رستمیان در بخش دیگری از خاطرات خود آورده است وقتی میخواست به جبهه برود گفت شاید نیاید. پسر بزرگم خیلی به او علاقه داشت و به پدرش گفت برایم تفنگ بیاور، او در پاسخ گفت خودم نمیآیم ولی تفنگ برای تو میفرستم. بعد هم که رفت پشت سرش را نگاه نکرد، سه روز یا پنج روز بعد از نیمه شعبان، سالروز ازدواجمان بود. دوست داشتم زودتر نیمه شعبان تمام شود. ترس وجودم را فراگرفته بود نیمه شب همان روز به شهادت رسیده بود.
انتهای پیام/