گروه استانهای دفاعپرس_«سیده معصومه حسینی»؛ هنوز بوی دریای مواج و جنگلهای نمناک مازندران در لباسهایمان بود. با آن همه شوق و خیالِ دیدن گنبد طلا، ساعتی را منتظر ماندیم، بیتابانه، گویی هر ثانیه، عمری است. بالاخره اتوبوس با تاخیر آمد و ما، مسافرانِ مشتاقِ دیارِ حسین (علیهالسلام)، راه افتادیم.

اما گویا سفرِ ما، زودتر از موعد، درسش را آغاز کرد. هنوز چهار ساعتی بیشتر نگذشته بود، پیش از آنکه از تهران خارج شویم، دو همسفر، رنگ باختند و حالشان دگرگون شد. بیماری، ناگهان، درِ اتوبوس را کوبید؛ و آنجا، در میانهی راه، در شهری غریب، چمدانهایشان را برداشتند و با چشمانی اشکبار و دلی پرحسرت، خداحافظی کردند. نقشههای نقشبسته، پاره شد و آرزوهای ریخته، بر زمین ماند.
در آن لحظه بود که تمام وجودم لرزید. فهمیدم که «خواستن» ما، تنها نیمی از ماجراست. این سفر، از همان ابتدا داشت به من میآموزد که رسیدن به آستانِ عشق، بلیطش تنها با «همت» خریدنی نیست؛ «توفیق» را باید از جایی دیگر گرفت. فهمیدم که فاصلهی آستانِ امام تادلِ مشتاق، گاهی نه با کیلومتر، که با «اجازه» سنجیده میشود؛ و چه بسیارند کسانی که از همین شهر خودمان، یا حتی از پشتِ دروازههای کربلا، با دلی شکسته بازمیگردند، زیرا نوبتِ توفیقِشان نرسیده است.
آن روز، راهِ عراق برای ما ادامهدار شد، اما قلبم برای آن دو همسفر میتپید. این اولین درس سفر بود: ای رهرو! بسودایی که داری مغرور مشو، که این راه، رسمِ دیگری دارد.
سلامِ آشنا
نجف، شهر گنبد و قبهی تنهاست. قدم در کوچهپسکوچههای بازار میگذاری و سرت را بالا میگیری تا نشانهای از آن گنبد طلایی ببینی. هوای نجف، بوی کهنگی تاریخ و عطر عشق میدهد؛ و در این میان، ناگهان چشممان به آن میافتد: گنبدی طلایی، باشکوه و آرام، که میان ساختمانهای کاهگلی و دالانهای تنگِ بازار، چون گوهری در صدف میدرخشد.
قلبم یکباره چنان تپشی کرد که گویی میخواست از سینه بجهد. تمام وجودم از شوقِ این دیدار لبریز شد. اما پیش از آنکه عقل بر زبانم حکم براند، ناخودآگاه، اولین کلمات از عمق جان و از سر عادتی دیرینه به لبم جاری شد: «السَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلِیَّ بْنَ مُوسی الرِّضا!»
در همان لحظه، خودم هم متعاقد شدم. ایستاده بودم در آستانهی خانهی امیرالمؤمنین، ولی سلامم را به امام رضا (ع) دادم. لحظهای بعد، خندۀ شیرینی به لبم آمد. این دیگر چه رسمِ غریبی بود؟!
اما دریافتم که این، رسمِ دلِ ایرانیست. این، زمزمهی همیشگیست که از کوچههای مشهد تا صحنهای کربلا و نجف، با خود حمل میکنیم. گویی قلبمان شرط کرده که هر زیارتی، هر دیدارِ مقدسی، باید با «سلامِ آشنا» آغاز شود؛ با یادِ آن غریبِ غربت که در خاکِ توس آرمیده. گویی میخواهیم بگوییم: «ای مولای من! ما از دیارِ رضای تو آمدهایم. این پیوند، ناگسستنی است.»
پس از آن سلامِ ناخودآگاه، تازه رو به حرم کردم و گفتم: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین». انگار بااین ترتیب، زیارتمان کامل شده بود. گویی بدون آن «سلامِ اول»، گلی از بهارِ توس در این صحنِ نجف کم بود.
پیش پدر
عبور از درهای طلایی و فرورفتن در فضای حرم، همه وجودت را در خود غرق میکند. نور، طلا، آیینهکاری و آن عطر آسمانی، چنان است که گویی به جهانی دیگر پا گذاشتهای. اما برای من، این بار همه چیز فرق میکرد. اینجا تنها یک مکان مقدس نبود؛ اینجا «خانه» بود.
آرام و با احترام، خودم را به ضریح نقرهای رساندم. سرد و صلب بود، اما از پشت آن، گویی گرمای یک حضور به سویم میآمد. وقتی پیشانیام را بر روی ضریح گذاشتم، دیگر نتوانستم اشکهایم را نگه دارم. این اشک، اشکِ عظمت نبود؛ اشکِ دیدار بود.
در آن انبوه جمعیت، در آن هیاهوی خاموش، ناگهان حس کردم یک کودکم. کودکی که پس از یک عمر سفر در بیابانهای سختی و دوری، خودش را به آغوش پدرش رسانده است. تمام غربتها، تمام سختیها و تمام دلتنگیهای زندگی، در آن لحظه بر دوشم سنگینی میکرد تا آن را تنها در یک کلام بریزم: «بابا... آمدم.»
و من، با آن سلسله طلایی نسب که از علی (علیهالسلام) تا به من رسیده، برای اولین بار آن را نه در کاغذهای شجرهنامه، که در عمق وجودم حس کردم. این تنها یک لقب نبود؛ یک حقیقت زنده بود. من، یک «سیده»، امروز به خانه «پدر» بزرگ قبیلهام آمده بودم. به خانه کسی که ریشه من از اوست.
در آنجا، زیر گنبد، دیگر نه یک زائر میان هزاران زائر، که یک دختر در کنار پدرش بودم؛ و میدانستم که این پدر، علی است؛ پدرِ یتیمان، پناهِ درماندگان؛ و من، امروز، دخترش بودم.
ابهتی که نفس را میرباید
پیش از آنکه بتوانی بر احوالِ خود مسلط شوی، پیش از آنکه فکر کنی چه بگویی یا چگونه رفتار کنی، حرم امیرالمؤمنین تو را در خود میبلعد. اینجا قانونِ خودش را دارد؛ قانونی که بر قلبها حکم میراند.
از نخستین گامهایی که در صحن بزرگ برمیداری، خودت را کوچک مییابی. کوچک در برابر عظمتی که نه در ارتفاع گنبد، که در وسعتِ حضورِ صاحبِ آن است. گنبد طلاییه و گلدسته هایش، چون تاجی بر سرِ تاریخ ایستادهاند و تو، مهمانِ خانهی کسی هستی که نفسِ عدالت بود.
نگاه میکنی به زائران؛ از هر نژاد و زبان. پیرزنی از هند، مردی از آفریقا، جوانی از ایران و لبنان... همه در یک نقطه مشترکند: سکوت. اما این سکوت، پرصداترین سکوتی است که تا به حال شنیدهای. سکوتی از حیرت، از وقار، از یک بندگیِ مشترک. انگار همگان در برابر این پرسش ناگفته میایستند: «آیا من لیاقت اینجا ایستادن را دارم؟»
این حس، رعب نیست؛ یک وقارِ الهی است. اینجا جای غرور نیست، جای بخشش است. جای ادعا نیست، جای اعتراف است؛ و در این میان، هر زائر، تنهاست با خدای خود و با آقای خود. حرم علی، همچون خود او، هم مهربان است و هم باشکوه. هم پناه است و هم میزانی سختگیر برای سنجش نیتها.
پیش از آنکه به ضریح برسی، این ابهت، تو را آماده میکند. وجودت را از خودخواهیها خالی و آن را از شرم و شوق لبریز میسازد. این، نخستین درسِ میزبانیِ علی (ع) است: «بدان که به کجا قدم گذاشتهای.»
نجوایی در سحرگاه کوفه
مسجد کوفه، با آن ستونهای ساده و زمینی که از خاک تا افلاک گسترده است، شکوهی دیگر دارد. شکوهی از ایثار و عبادت. اینجا گنبد طلایی نیست، اما سقفش را عرش برای نمازگزاری برمیگزیند که در سجادهاش شکوه بندگی را به تماشا نشسته است.
در گوشهای از این مسجد، مقامی است که میگویند علی (ع) در آنجا با خدایش راز و نیاز میکرد. وقتی در آنجا مینشینی، زمان میایستد. صدای پای زائران محو میشود و تنها صدایی که میماند، نجوای مظلومانهای است که از اعماق تاریخ میآید:
«خدایا، همین برایم مایهی فخر بس که بندهات باشم...»
این کلمات، در این فضا، زنده میشوند. اینجا دیگر دعا را نمیخوانی؛ آن را با پوست و استخوان حس میکنی. گویی علی (علیهالسلام) در همین نزدیکی است، پیشانی بر سجاده گذاشته و با خدایش چنین زمزمه میکند: «اَللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ الْأَمَانَ یَوْمَ لاَ یَنْفَعُ مَالٌ وَ لاَ بَنُونَ إِلاَّ مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ»
در اینجاست که تمام «عزت» های دنیوی رنگ میبازد و معنای حقیقی «بندگی» را درمییابی؛ و در گوشهای دیگر، جایگاه حکومت اوست. جایی که عدالتش را برپا میداشت و در همان نزدیکی، محراب شهادتش. این نزدیکیها، خود روایتی گویاست از زندگیاش: عبادت و عدالت، به هم پیوسته، تا آخرین نفس.
وداع با آینه
وقت رفتن فرامیرسد. اما چگونه میتوان از خانه پدر دل کند؟ چگونه میتوان پشت کرد به آن آینه تمامنمایِ ذاتِ الله؟ پیش از ترک نجف، یک بار دیگر به حرم بازمیگردم. این بار نه با شورِ اولیه، که با آرامشی آمیخته به حسرت. بر درگاه میایستم و اذن وداع میطلبم. گویی علی (ع) خود، الفبای رهایی را در دعای وداع به ما آموخته است.
در آخرین نگاه، دلنگارههایم را با او سخن میگویم: «خدایا، از تو میخواهم که این دیدار را پاک و بیآلایش گردانی... و آن را وسیلهٔ رضایت و خشنودی خودت قرار دهی.»
این عهدی است که در سایهٔ سارِ مهر او بسته میشود: «پروردگارا، محبت او را در دلهایمان بیفزا... و معرفت به حقِّ او را روزیمان کن.» این دیگر فقط خداحافظی نیست؛ عهد بستن برای "تبدیل شدن" است. عهد میبندم که از این عدالتآموزِ تاریخ، عادلیت بیاموزم. از این یتیمنواز، مهربانی.
دلتنگی هایم حلقه اتصال میشوند بین دیروز و فردا، پیمانی است برای فرداهای زندگی. «بارالها، تا روزی که به این سرزمین بازگردم، مرا از مهر و ولایتِ اولیایت محروم مکن.»
وداع با نجف، پایان راه نیست؛ آغاز مسیری تازه است با تکیهگاهی ابدی. پشت سر را نگاه میکنم و با تمام وجود ندا میدهم: «سلام بر تو ای بنده صالح خدا... سلامی که تا بازگشت دوبارهام، پابرجا بماند.»
بهشت دو قلو
پس از نجف، راهی کاظمین میشویم. گویی از حریمی بینهایت آرام، به بهشتی کوچک، اما عظیم پا میگذاریم؛ و آنگاه، در میان هیاهوی رنگارنگ بازار و شور زندگی، ناگهان خودنمایی میکنند: آن دو گنبد طلایی که، چون دو نگین درخشان، بر تارک شهر نشستهاند.
اینجا حرمِ پدر و پسری است که جانِ امام رضاست. این پیوند، برای دلِ ایرانی، نوایی آشنا دارد. گنبدهای دوقلو، تنها یک نماد معماری نیست؛ نمادِ تداوم ولایت، نمادِ دانشی است که از پدر به فرزند به ارث رسیده، و نمادِ مهرِ بیپایانی است که نسل به نسل جریان دارد؛ و ما از ایران امانتدار سلامی هستیم که باید از غریب ایران راهی سرزمین عشق کنیم.
سلامی از سرزمین توس
صحن حرم، میانۀ شهر ایستاده است، عینِ دلی که درمیان هیاهوی دنیا میتپد. مردمی با خریدهای روزمره از کنارش میگذرند، اما ناگهان گنبدها را میبینند و دستی بر سینه میگذارند؛ لبخندی میزنند؛ ذکری میگویند. اینجا زیارت، جدا از زندگی نیست؛ در متن آن است؛ و این، خود بزرگترین پیام است:ای رهگذر! در همین میان بازار دنیا، جایی برای عاقبتاندیشی هست. در همین رفت و آمدهای روزمره، گنبدهایی هستند که تو را به تعقل فرامیخوانند. گویی امامین کاظمین (ع) در میان شهر نشستهاند تا به ما بیاموزند که میتوان در دل دنیا زندگی کرد، اما اسیر آن نشد. میتوان خرید و فروخت، اما خریدار آخرت بود.
اینجا، زیارت در انزوا نیست؛ در همزبانی با زندگی است.
شرمندگی در سرداب
سامرا، هوایی دیگر دارد. هوای غربت. گنبد و گلدستههای حرم عسکریین (ع)، با آن رنگ طلایی و براقش، در کنار رود دجله، تنها و غریبانه ایستادهاند. انگار پس از هزار سال، هنوز بوی اسارت از دیوارهایشان به مشام میرسد. اینجا پدر و پدربزرگ امام زمان (عج) آرمیدهاند؛ و در کنارشان، بانویی که شکوه تاریخ در سکوتش نهفته است: نرجس خاتون، مادرِ منتظرِ جهان.
وقتی پایم را در حرم میگذارم، این بار شکوه، مرا مقهور خود نمیکند؛ غربت، دلم را میفشارد؛ و وقتی به سرداب میرسم، به همان جایی که آخرین نشان از مولایم بود، ناگهان سکوتی سنگین همهی وجودم را فرامیگیرد. درآن سرداب، دیگر اشک شوق جاری نیست؛ اشک شرم است که میریزد.
رو به سوی آرامگاه نرجس خاتون میکنم و ناخودآگاه سر فرود میآورم. چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ «ببخشید... ببخشید که نتوانستیم جلوی این همه غربت را بگیریم. ببخشید که میوهی دلتان، آن عزیزِ پنهان، پس از صدها سال، هنوز تنهاست.»
این شرمندگی، عظیمترین موعظهی سامراست. گویی دیوارهای حرم زمزمه میکنند: «کاری کنید که شرمنده نباشید.» کاری کنید که وقتی نرجس خاتون به فرزندش مینگرد، بتواند با افتخار بگوید: «اینان یاورانِ راستینِ تو هستند.» خروج از سامرا، با دلی سنگین و عهدی تازه است: عهدِ تلاش و همت برای یاری کردن، تا شاید اندکی از بار این شرمندگی کاسته شود.
دو ستاره کوچک در آسمان شهر مسیب
راهِ کربلا، خود زیارتگاهی است. در میانه راه، در شهر مسیب، بارگاهی است کوچک، اما پراز شکوه؛ آرامگاه دو کودکِ مسلم بن عقیل: ابراهیم و محمد.
هنگام ورود، نخستین چیزی که بر دل مینشیند، موجی از معصومیت است. دو گنبد نقرهای و صحن کوچکشان، قصه بزرگی را در سکوت خود فریاد میزند. اینجا بوی غربت میدهد؛ غربت دو کودکی که در شهری بیگانه، تنها و بیپناه، به شهادت رسیدند. سنگدلی قاتلان را میتوان از دیوارهای این بارگاه بعد سالهای طولانی که گذشته حس کرد.
اما در کنار این غم، حقیقتی تابناک، روح را روشن میکند: این دو کودک، با وجود سنِ کم، چنان در آفتاب ولایت امامشان—حسین بن علی (علیهالسلام) —ذوب شده بودند که شهادت در راه او را بزرگترین افتخار زندگی خود دانستند. آنان از زندان تا لحظه جان دادن، نه فقط شهید که مبلغ دین بودند.
امروز، پس از چهارده قرن، گویی هنوز دارند حقانیت را برای همه زائران جار میزنند. این دو کودک، خود سندی زنده بر حقانیت امام دوران خویشند؛ و برای یک انسان باایمان، چه افتخاری بالاتر از این که نام و یادش، پس از قرنها، هنوز در کنار حق بدرخشد؟ اینجا به روشنی میفهمی که مقام و عزت، به قامت و سن نیست؛ به بلندای ایمان و وفاداری است.
فاصلهی یک آه...
کربلا تنها یک نام نیست؛ یک جهان است؛ و باشکوهترین نقطهی این جهان، آن فاصلهی مقدس میان دو گنبد است: «بین الحرمین». فاصلهای که از حرمِ سرور و سالار شهیدان آغاز میشود و به حرمِ قمر بنیهاشم، حضرت ابوالفضل (علیه السلام) میرسد.
در این فاصله، زمان میایستد. پای بر زمینی میگذاری که هزاران سال است، عاشقان بر آن قدم نهادهاند. اینجا دیگر پیادهروی معمولی نیست؛ گویی بر پلّی از نور راه میروی که دو بهشت را به هم پیوند زده است. از یک سو، آفتابِ فاطمه، حسین (علیهالسلام) و از سوی دیگر، ماهِام البنین، عباس (علیهالسلام).
هوای بین الحرمین، بوی عشق و برادری و فداکاری میدهد. در این فاصلهی کوتاه، تمام واقعهی کربلا را میتوانی مرور کنی. فریاد «یا حسین» از یک سو و صدای اسب و نعلین، و صدای یا اخی عباس از سوی دیگر. اینجا بهشتی است روی زمین؛ نه به خندههایش، که به اشکهایش. نه به نعمتهایش، که به ایثارهایش.
هر قدم در این مسیر، یک دعاست. یک سلام است. یک تجدید عهد؛ و در پایان این راه، وقتی به حرم باب الحوائج میرسی، میفهمی که این فاصله، تنها «فاصلهی یک آه» بوده است. آهی از دل برمیخیزد، به آسمان میرود و در آستانِ عباس (ع) پاسخ میگیرد.
انتهای پیام/