دلتنگی، عشق، انتظار را مادری درک میکند که طعم تلخ انتظار را چشیده باشد. نمیتوان حس مادری را توصیف کرد که در لحظه به لحظه زندگیش، نبود عزیزش را تحمل کرده است.
زهرا خون زر مادر شهید ابراهیم خوشلهجه سالهاست که انتظار را تجربه کرده و عکس عزیزانش را بر دیوار آویخته تا در تنهایی با آنها دردُ دل کند. او میگوید "خداوند 9 فرزند به من عطا کرد که به لطف الهی در مسیر حق گام برداشتند و هرگز من و پدرشان را تنها نگذاشتند. ابراهیم زکات این لطف الهی بود."
خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به منزل شهید ابراهیم خوش لهجه رفته تا پای سخنان مادری بنشیند که 17 سال دوری را تحمل کرده است. در ادامه ماحصل گفت و گو را میخوانید:
** دختر به سپاهی نمیدادند
5 پسر و 4 دختر داشتم. نخستین فردی که از خانواده عازم جبهه شد احمد پسر ارشدم بود. آن زمان دوست داشتم هر چه زودتر پسرم را در رخت دامادی ببینم به همین خاطر به خواستگاری دختر همسایهمان که خانواده متدینی داشتند رفتم. پس از اولین دیدار خانوادهها، احمد به جبهه رفت. روزی که برای گرفتن پاسخ به خانهشان رفتم دختر خانواده گفت اگر پسرتان راضی شود که از سپاه استعفا دهد من به این وصلت رضایت می دهم.
با دلی شکسته راهی نماز جمعه شدم. آن روز نماز به امامت شهید طالقانی اقامه شد. در خطبههای نماز ایشان فرمودند که چند نامه از برادران به دستم رسیده است که از خانوادهها گلگی داشتند که در امر ازدواج سختگیری میکنند. و ادامه داد: کشور ما حکومت اسلامی و یکی از ستون های دین ازدواج است. خانواده هایی که دختر دارید سخت گیری نکنید.
پس از اتمام سخنان شهید طالقانی گفتم "به خواستگاری میرویم میگویند حزب الهی و سپاهی است و ما به چنین افرادی دختر نمیدهیم."
خانمی که در کنارم نشسته بود گفت "خانواده های هستند که دوست دارند چنین دامادهای نصیبشان شود." دستش را به علامت نشانه به سمت دختری که کنارش نشسته بود تکان داد و گفت "این دختر برادرزاده من است. خواستگارهای زیادی دارد ولی معیارش برای ازدواج داشتن خانواده خوب، مومن و متعهد بودن پسر است. همچنین به دنبال شخصی است که در سپاه پاسداران یا بسیج فعال باشد. پدرش پیش نماز مسجد آزادی است. اگر راضی باشید آدرس منزل را به شما بدهم."
پس از پایان صحبتهای آن خانم، نگاهی به دختری که نشان داده بود کردم. در همان نگاه اول مهرش به دلم نشست. دختر محجبهای بود. آدرس منزلشان را گرفتم و آدرس خودمان را هم در برگهای تحویلشان دادم.
فردای آن روز تلفنی ماجرا را برای پسرم تعریف کردم. چند روز بعد که از جبهه برگشت راهی آدرس خانهای که از آن دختر داشتم، شدیم. آن زمان در اتابکی زندگی می کردیم. خیلی زود شرایط ازدواج آنها محیا شد. از این که آن روز بر حسب اتفاق با آن خانواده آشنا شدم بسیار خوشحالم زیرا عروس خوبی نصیبم کرد. پس از احمد دو پسر دیگرم هم راهی جبهه شدند.
** ابراهیم از کودکی روحیه انقلابی داشت/ میگفت "تنها قرآن را تلاوت نکنید بلکه به آن عمل کنید"
همسرم دکان میوه فروشی کنار مسجد داشت و هر چند کوچک بود ولی نان حلال برای من و فرزندانش میآورد. او اهل مسجد و نماز اول وقت بود و به لقمه حلال بسیار اهمیت میداد. بچهها هم پیرو راه پدرشان بودند.
ابراهیم از کودکی روحیه انقلابی داشت. در مدرسه قرآن را فرا گرفته بود. میخواست آشنایی بیشتری با قرآن پیدا کند به همین جهت از من خواست تا از پیرزنی که در همسایگی ما بود بخواهم که او را در فراگیری قرآن کمک کند. آن زمان کلاس دوم ابتدایی بود. سالها بعد که تسلط کامل در قرائت قرآن یافت در مسجد تلاوت قرآن را آموزش میداد. ابراهیم همیشه توصیه میکرد "تنها قرآن را تلاوت نکنید بلکه به آن عمل کنید."
در مدرسه اعلام کرده بودند کسانی که بالاترین رتبه را بیاورند لازم نیست شهریه پرداخت نکنند. ابراهیم که شرایط مالی خانواده را میدانست تمام سعی خود را میکرد تا بالاترین نمرهها را کسب کند. در نهایت دیپلم گرفت و زبان انگلیسی را فراگرفت. علاقهاش به تحصیل او را مجاب به شرکت در کنکور کرد. زمانی که پاسخ کنکور آمد او مفقود شده بود.
** خواب دید مفقودالاثر میشود/ لباس مراسم شهادتش را برای خواهرانش دوخت
در 3 آذر 60 وارد مجموعه سپاه شد. پس از طی کردن دوره آموزش عمومی در پادگان امام علی (ع) در واحد تبلیغات همان پادگان مشغول خدمت شد. قبل از ورود به سپاه طلبه حوزه علمیه مجتهدی تهران بود. از این رو به واحد آموزش عقیدتی سیاسی ستاد کل سپاه به عنوان مربی عقیدتی سیاسی منتقل شد و از طریق این واحد به قرارگاه خاتم الانبیاء در تاریخ 15/12/61 مامور شد.
شبی که میخواست فردای آن روز اعزام شود او را در حال خواندن نماز شب دیدم. با خوشحالی گفت "مامان خواب خوبی دیدم" ادامه داد: خواب دیدم در نماز جمعه هستم و اسم من را از بلندگو اعلام کردند تا پاکتی را به من بدهند. پاکت نامه را در مقابل آقا باز کردم. بر روی برگهای که داخل پاکت بود نوشته بود "ابراهیم خوش لهجه در مکتب امام صادق (ع) قبول شد". از خوشحالی بیدار شدم.
گفتم "تعبیر خوابت چیست؟!" با ذوق پاسخ داد "یعنی شهید میشوم. اما به دلیل این که در میان جمعیت نام من را خواندند شاید به این معنی است که مفقودالاثر میشوم". سپس ادامه داد: "مادر من عاشق شهادتم. اگر مفقودالاثر شدم بی قراری نکنید. هر چه خداوند خواست شما قبول کنید."
ابراهیم به جهت اینکه مدتی را در خیاطی کار میکرد، خیاطی بلد بود. روزی که میخواست اعزام شود پارچهای را برایش خریدم تا برای من و دو خواهرش روپوش بدوزد. گفت اگر من شهید شدم مشکی نپوشید و این روپوشهای سرمهای که دوختم را بر تن کنید.
** آخرین دیدار
او علاقه زیادی به خواهر کوچکش داشت. چند روز قبل از اعزامش خواهرش را برای گردش به بیرون برد و برایش خوراکی و هدیه خرید و به من سفارش میکرد هنگام خداحافظی نگذارم از دوری من گریه کند.
اجازه نمیداد خواهرهایش برای خرید مایحتاج از خانه خارج شوند. بارها تاکید میکرد که در هر شرایطی حجابشان را حفظ کنند. در آخرین دیدار هم گفت "این تنها وصیت من نیست بلکه اکثر شهدا در وصیتنامه خود به مسئله حجاب تاکید کردند."
** نحوه شهادت
ابراهیم دوستی داشت به نام سید هاشم حسینی که در همسایگی ما زندگی میکرد. با هم در یک روز اعزام شده و با هم در دو نقطه متفاوت شهید شدند.
او در عملیات والفجر یک بر اثر اصابت تیر مستقیم به شهادت رسید. 21 سال انتظار کشیدم تا قد بکشد تا او را در رخت دامادی ببینم و حالا باید منتظر بازگشت پیکرش میشدم. انتظار سخت است. 17 سال فراق طول کشید.
قبل از اعزامش چند دختر را به او معرفی کردم اما به من گفت "اگر از این عملیات زنده برگشتم میخواهم با یک همسر شهید ازدواج کنم."
** دامادم فرزندش را ندید و شهید شد
قبل از مفقودی ابراهیم، برادر عروسم به خواستگاری دخترم که آن زمان 13 سال داشت، آمد. محمد جواد ایوقی آن زمان 17 ساله بود. جهیزیه را آماده کرده بودم که خبر مفقودی ابراهیم را آوردند، پس از مدتی از دامادم خواستم بدون برگزاری مراسم عروسی ازدواج کنند.
پس از ازدواج چندین بار دامادم به جبهه رفت. دو سال بعد هم خداوند دختری به آنها عطا کرد. روزی پیغام دادم تا به دنبال سیسمونی نوهام بیاید. با اشتیاق لاحاف نوزاد را باز میکرد. ناگهان سرش را پایین انداخت و گفت "فکر نمیکنم که فرزندم را ببینم." دخترم هشت ماهه باردار بود که جواد در طلاییه عملیات خیبر شهید شد و پیکرش در منطقه ماند.
پس از اطمینان از شهادت، پدرهمسرش اصرار داشت تا دخترم مجددا ازدواج کند ولی او قبول نمیکرد. روزی پدرشوهر دخترم با من تماس گرفت و گفت "پسری از من خواسته است تا همسر شهیدی که دختر داشته باشد را برای همسری به او معرفی کنم. من هم قصد دارم عروسم را که دختر شما باشد را به او معرفی کنم. تماس گرفتم تا نظر شما را بپرسم." من هم مخالفتی نکردم و گفتم هر چه شما صلاح بدانید. قرار شد فردای آن روز با دخترم صحبت کنم.
همان شب دخترم خواب همسرش را دید. فردا با من تماس گرفت و گفت "مامان خواب جواد را دیدم. او داخل چاهی افتاده بود. به من گفت به داخل چاله بپرم. من هم میترسیدم سبدی پر از میوه به من داد و سه بار تکرار کرد "به خدا توکل کن"."
گفتم من تعبیر خوابت را میدانم. امروز یک نفر به خواستگاری تو میآید. با دیدن این خواب مطمئن شدم که جواد هم به ازدواج تو راضی است. ابتدا دخترم راضی به ازدواج نبود ولی وقتی مشاهده کرد که در روز خواستگاری مهر آن مرد به دل دخترش نشسته و تمام اعضای خانواده راضی هستند، او هم به این ازدواج راضی شد.
بعدها دامادم تعریف کرد که روزی در محاصره عراقی بوده است و در آن لحظه از خدا میخواهد اگر از این محاصره خارج شود با همسر شهیدی که فرزند دختری دارد ازدواج کند. پس از استجابت دعایش او به دنبال خانمی با این مشخصات میگردد. خدا را شکر که داماد خوبی نصیبم شد.
** دلم گواه میداد که ابراهیم برگشته است
هر بار که گروهی از شهدا را به شهر میآوردند به معراج الشهدا میرفتم تا سراغی از ابراهیم و جواد بگیرم. پیکر ابراهیم 17 سال و جواد 10 سال پس از شهادت برگشتند.
روزی که اعلام کردند چند شهید به معراج الشهدا آوردند دلم گواهی میداد که ابراهیم هم جزو آنهاست. به همراه عروسم به معراج رفتیم. با دادن مشخصات ابراهیم اعلام کردند که دو روز قبل پیکرش با دیگر شهدا بازگشته است.
** پلاک ابراهیم را بر گردن پدرش انداختیم
پیکر جواد و ابراهیم از طریق پلاک شناسایی شده بود. زمانی که پیکر جواد را دیدیم قسمتی از همان لباس مشکلی که روز آخر بر تن داشت، کنار استخوانهایش بود.
در کودکی ابراهیم بر اثر تصادف یکی از دندان هایش شکست. برادرش اصرار میکرد که دندانش را درست کند. او هم به شوخی میگفت این دندان من یک نشانه است که اگر روزی من را گم کردید. پیدایم کنید. پیکر ابراهیم را هم از دندانش شناختم.
روزی که همسرم به رحمت خدا رفت خواستم تا پلاک ابراهیم را بر گردنش بیاندازند.