به گزارش خبرنگار فرهنگ دفاعپرس، کتاب «جادههای ناتمام» اولین جلد از مجموعه «همسران» است که به شرح خاطرات «خدیجه بشردوست» همسر سردار «محمدعلی جعفری» معروف به «عزیز جعفری» میپردازد، این کتاب که به قلم «محبوبه عزیزی» به نگارش درآمده است توسط انتشارت «مرز و بوم» منتشر شده است.

نگاه به جنگ تحمیلی از زاویه دید همسران رزمندگان و فرماندهان جنگ میتواند دریچههای تازهای به سوی دفاع مقدس و زوایای پنهان باز کند. نویسنده در مقدمه «جادههای ناتمام» آورده است:
«جادههای ناتمام» خاطرات همسر یک فرمانده است و از زبان او گفته میشود؛ روایتی زنانه که نکات مهم زندگی مشترکشان را در دل جنگ بیان میکند و به خوبی میتواند چهره انسانی و صادقانهای از لایههای پنهان جنگ در زندگی فرماندهان را برای ما بگوید. قرار نیست در این خاطرات از صحنههای نبرد گفته شود. آنها رنجی را که در این سالها کنارمردانشان در جنگ کشیدهاند، برای ما بگویند تا سهم زنان را در این دفاع بزرگ نشان بدهند.» به همین دلیل قصد داریم تا در چند شماره بخشهایی از این کتاب را منتشر کنیم که قسمت دهم آن را در ادامه میخوانید:
بیقراریهای ناتمام
آذر ماه بود و کم کم هوای اهواز رو به خنکی میرفت کمتر شبی آقا عزیز خانه بود گاهی عروس آقای رمضانی صاحبخانهمان که فهمیده بود باردارم برایم غذایی نوبرانهای چیزی میآورد حواسش به من بود گاهی که تنها بودم میرفتم به خانم داعیپور هم سری میزدم اما او بیشتر وقتش را در بسیج و مدرسه نظام وفا میگذراند فعال بود و کمتر خانه میماند با گروهی از دختران اهوازی هر کاری از دستشان برمیآمد برای جنگ انجام میدادند.
در کوچه و خیابان که میرفتند خرابیهای جنگ را میدیدم در این مدت کوتاهی که آمده بودیم اهواز چقدر شهر ویران شده بود مثل پادگان بود هر طرف را نگاه میکردی سرباز و کامیونها و ماشینهای نظامی با سر و صدای زیاد رفت و آمد میکردند. همش صدای آژیر و آمبولانس میآمد که مجروحها و شهدا را جابجا میکردند.
بیرون که میرفتم احتیاط میکردم چون نیروهای ستون پنجم و ضد انقلاب بین مردم بودند و وقتی فرصتی گیر میآوردند زهرشان را به آنها میریختند. یک ماه از آمدنمان به این خانه گذشت با مسافر تازهای که در راه داشتم زیاد بیرون نمیرفتم آقا عزیز هم هنوز نیامده بود فقط گاهی کتاب میخواندم حالم خوش نبود حوصله نداشتم برای درس قرآن به بسیج بروم. فاصلههای آمدن آقا عزیز طولانی شد در خبرها شنیدم عملیاتی شدهاند میگفتند اسمش طریق القدس است برای همین به خانه نمیآمد وقتی آمبولانسها تند تند به بیمارستان نزدیک خانهمان مجروح میآوردند میفهمیدم عملیاتی شده است. گاهی میرفتم بیمارستان سر میزدم تعداد مجروحها آنقدر زیاد بود که توی راهروی بیمارستان هم خوابیده بودند آنها را یکی یکی و با دقت نگاه میکردند میترسیدم آقا عزیز یا غلامحسین هم بینشان باشند وقتی نمیدیدمشان برمیگشتم خانه.
یک روز بعد از کارهای خانه نشسته بودم و کتاب میخواندم که عروس آقای رمضانی صدایم کرد چادر سر کردم و از اتاق رفتم بیرون وسط حیاط با برادر شوهرش حمید حرف میزد حمید آقا کیسهای دستش بود جلو رفتم و سلام کردم حمید آقا همینطور که سرش پایین بود جوابم را داد کیسهای را به طرفم گرفت. لباسهای برادرم بود گفتند که زخمی شده و الان بیمارستان است.
ناراحت رفتم توی حمام بغض کرده بودند دلم نمیخواست گریه کنم تشت را گذاشتم زیر شیر آب پیراهن غلامحسین را از کیسه درآوردم و توی آن انداختم تا پیراهن در آب افتاد تشت پر خون شد ترسیدم دستم را در آب ببرم. خودم را جمع و جور کردم لباس را شستم پارچه خاکی رنگ زمخت و خشنی بود گوشه حیات روی بند پهن کردم بیقرار بودم مدتی بود آقا عزیز خانه نیامده بود و خبری از او نداشتم نگران او هم بودم کاش میشد تلفنی با آقا عزیز حرف بزنم و حال برادرم را از او بپرسم.
عصر بود که در زدند وقتی در را باز کردم ماتم برد غلامحسین با سر باند پیچی شده پشت در ایستاده بود، زخم سرش سطحی بود، بخیه زده بودند و مرخصش کرده بودند.
انتهای پیام/ 161