قسمت دوم/ گفتگوی تفصیلی دفاع پرس با خانواده شهید مدافع حرم "سید محمد حسین میردوستی"؛

روایت سخت‌ترین لحظه یک مادر از شنیدن خبر شهادت پسر

بدترین لحظه در زندگی یک مادر همین است. انتظار می کشیدم که کی پیکر محمد حسین می‌آید. جمعه شهید شد و پیکر تا پنجشنبه ماند. شهید امجد با محمد حسین شهید شد و سه شهید دیگر یگان صابرین هم جای دیگر شهید شدند. سه شهید را آوردند اما پیکر محمد حسین و امجد را نتوانستند برگردانند.
کد خبر: ۸۰۴۰۶
تاریخ انتشار: ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۰۹:۱۲ - 02May 2016

روایت سخت‌ترین لحظه یک مادر از شنیدن خبر شهادت پسر

شهید سید محمدحسین میردوستی متولد سال 1370 و چهارمین فرزند خانواده میردوستی بود. رزمندهای از یگان صابرین که داوطلبانه به سوریه رفت و در روز تاسوعا در حلب به شهادت رسید. در ادامه ماحصل گفتوگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با مادر و خواهر شهید میردوستی آمده است. قسمت اول این گفتوگو را میتوانید از اینجا بخوانید.

الهه و محمد حسین مثل دوقلوها بودند. خیلی هم شیطنت میکردند. زمان کودکی برای اینکه شیطنت نکنند اسباب بازی را میریختم وسط فرش و با گچهای سوسک کشی که آن زمان در خانه و کنار کابینتها میکشیدند یک دایره بزرگ دور بچهها میکشیدم. بچهها از این قلم سوسک خیلی ترس داشتند، میگفتم اگر بیرون از دایره برید سمی میشید این دوتا هم از ترسشان تکان نمیخوردند.

محمدحسین یکبار از تخت به پایین افتاد و چون دندانش تازه در آمده بود زبانش را سوراخ کرد. خیلی هول شده بودیم خون زیادی از زبانش رفته بود. از بس خونریزی داشت یک دستمال گرفته بودم روی زبانش ولی همه دستمال پر از خون شد. آنقدر ترسیده بودم که گفتم نکند خدایی نکرده از دست برود. بلافاصله بعد از رسیدن به بیمارستان، او را به اتاق عمل بردند. پارچه سبزی رویش انداختند که فقط قسمت دهانش باز بود. دو سال و نیم بیشتر سن نداشت، برایم جالب بود که طی مدت عمل هیچ عکس العملی نشان نمیداد. حتی گریه هم نمیکرد گاهی پارچه را بالا میزدم ببینم زندهاست یا نه. زبانش را بیرون کشیده بودند و بخیه میکردند. خودش گریه نمیکرد اما گریهی من تمام نمیشد آخرسر دکترها گفتند این که آرام است شما چرا گریه میکنید؟!

** نام محمد را دوست داشت

روی اسمش خیلی حساس بود. صدایش میزدم محمد، میگفت بگو محمدحسین. محمدحسین که میگفتم میگفت بگویید آقا محمد حسین. به خاطر علاقهاش به اسم محمد بود که نام پسرش را هم محمد گذاشت. میگفت هرچندتا پسر هم که داشته باشم اسمشان را محمد میگذارم و همیشه اسم پسرش را آقا محمد یاسا صدا میکرد.

دیپلم که گرفت رشته نرم افزار قبول شد ولی نرفت. محمد حسین دوران دبیرستان هم کار میکرد. تابستانها از بازار با قیمت ارزان لوازم التحریر میخرید و در چهارشنبه و یکشنبه بازار نزدیک محل میفروخت. کار را عار نمیدانست با اینکه به پول احتیاج نداشت ولی دوست داشت روی پای خودش بایستد.

** لوازم تحریر میفروخت تا پول تو جیبیاش باشد

لوازم تحریر می فروخت و برای خواهرش عروسک میخرید. خیلی کم پیش میآمد پول تو جیبی به او بدهیم. همیشه محمدحسین خودش پول داشت و دستش در جیب خودش بود. تا دبیرستان فروشندگی میکرد، حساب و کتاب خرج یک هفتهاش را داشت. حتی وقتی اگر میخواست چیزی برای خودش بخرد که پول کم داشت نمیگفت برای من فلان چیز را بخرید میگفت کمکم کنید خودم بخرم.

سربازی را به خاطر اینکه پدرش جانباز بود ده ماه بیشتر طول نکشید. بعد از سربازی در آزمون یگان ویژه  صابرین شرکت کرد و قبول شد.

یگان صابرین با بخشهای دیگر سپاه فرق دارد. یگانی هست که ماموریتهای خطرناک دارد. محمد حسین در درگیری پیرانشهر و زاهدان که شهدای زیادی هم دادند حضور داشت. هر لحظه آمادگی رفتن پسرهایم را به سوریه داشتم. از پیرانشهر که آمد گفت میخواهم بروم سوریه. وقتی که اسم سوریه را آورد آدم ناآگاهی نبودم که از وضعیت آنجا خبر نداشته باشم. میدانستم اگر برود ممکن است برنگردد. با این وجود نه من نه پدرش مخالفتی نکردیم فقط انتظار رفتنش به این زودی را نداشتیم.

** آخرین جشن تولد

13 مهر جشن تولد یک سالگی محمد یاسا بود. چند روز مانده تا تولد، یک شب به ما زنگ زد و گفت قرار است به ماموریت بروم و میخواهم جشن تولد محمد را را زودتر بگیرم، میترسم تا روز تولد نباشم. 25 روز به تولد مانده بود که همه جمع شدیم و جشن را برگزار کردیم. آن شب به ما گفت فکر میکنم این اولین و آخرین جشن تولد محمد یاساست که من حضور دارم. من در مراسم دامادی پسرم نیستم.

از آنجا که هم خودش هم برادرش مدام در ماموریت بودند و به این حرفها عادت داشتم اینبار هم حرفش را به شوخی گرفتم. گوشم از این صحبتها پر بود اما انگار خودش میدانست دیگر برنمیگردد. خیلی طول نکشید و 18 روز بعد به آرزویش یعنی شهادت رسید.

** برای کم کردن مخارج زندگی ساکن پاکدشت بود

چون اجاره خانه در تهران زیاد بود در پاکدشت زندگی میکرد. محمدحسین برای اینکه هزینههای زندگیاش کمتر شود با برادرش در پاکدشت زندگی میکرد. آخرین روزی که در ایران بود تماس گرفت و خبر داد که من دارم میروم. گفتم من که ندیدمت. گفت وقت نیست. حتی به خواهرش که آماده شده بود تا یک جایی همدیگر را ببینند و خداحافظی کنند گفته بود نیا، نمیرسی!

** اولین و آخرین تماس

در سوریه فقط یک بار زنگ زد و گفت ببخشید که دیر تماس میگیرم به ما یک کارت تلفن میدهند و فقط میتوانیم با یک شماره تماس بگیریم. من به همسرم زنگ میزنم حال شما را از او میپرسم، گفت مادر ناراحت نشی، گفتم نه مادر فرقی ندارد فقط خبر سلامتیت رو بده اتفاقا به همسرت زنگ بزن که چشم انتظار است. همان یک بار زنگ زد تا از اینکه نمیتواند تماس بگیرد دلجویی کند.

خانمش بعدها به من گفت تعجب میکردم چرا اینقدر دلت شور افتاده، این ماموریت مثل بقیه ماموریتها بود ولی من واقعا دلشوره داشتم، انگار الهام شده بود این سفر را برود برنمیگردد.

صبح تاسوعا وقتی به شهادت رسید ما در خانه بودیم. پسر خواهرم از طریق تلگرام باخبر شده بود. روز تعطیل از سمنان به سمت تهران راه میافتد و به خانواده میگوید فکر کنم محمد حسین زخمی شده است. برادرم و همه فامیل در سمنان و شاهرود از طریق تلگرام با خبر شدند. همان روز الهه تعریف کرد دیشب خواب دیدم محمد حسین شهید شده است. گفتم خب خوبه خواب زن برعکس میشه و محمد حسین زنده است!

** بدترین لحظه زندگی یک مادر

پای تلویزیون بودیم. حالا همه فامیل به من زنگ میزنند حالم را میپرسیدند. یکهو بلند شدم به همسرم گفتم چطور شده همه امروز به ما زنگ میزنند؟ با اینکه همیشه تماس میگرفتند ولی انگار این زنگها خاص بود. دلشوره به دلم افتاد. زنگ زدم به همسر برادرزادهام. پرسیدم شوهرت کجاست؟ گفت راه افتاده بیاید تهران. خودش از ماجرا خبر داشت. با صدای بلند پرسیدم چه اتفاقی افتاده که میخواهد بیاید تهران؟. شماره برادرزادهام را گرفتم. پرسیم کجایی گفت مسجد سمنان هستم. گفتم: برای چی داری میایی تهران؟ همسرم گوشی را گرفت گفت: به رضا بگو چی شده. تنها چیزی که گفت بیایید سپاه.

بدترین لحظه در زندگی یک مادر همین است. انتظار میکشیدم که کی پیکر محمد حسین میآید. جمعه شهید شد و پیکر تا پنجشنبه ماند. شهید امجد با محمد حسین شهید شد و سه شهید دیگر یگان صابرین هم جای دیگر شهید شدند. سه شهید را آوردند اما پیکر محمدحسین و امجد را نتوانستند برگردانند. حتی یک شهید هم برای برگرداندن این دو داده بودند. تا پنجشنبه هفته بعد و تشییع 9 روز طول کشید.

** پسرم از طرف خدا انتخاب شد

پسرم از طرف خدا انتخاب شد. راهی نرفته که بخواهم پشیمان شوم. دلتنگی دارم و سخت است اما فدای حضرت زینب(س). همیشه همه تعجب میکنند و میگویند که چقدر شما صبور هستید. نمیدانم این هم خواست خداست که فقط در خلوتم گریه میکنم و واقعا دلتنگ میشوم. گریهام از پشیمانی نیست میدانیم بهترین راه را رفته است. هدیهاش کردم به حضرت زینب(س) و باعث افتخارم است. با رفتن محمد حسین او را از دست ندادم بلکه تازه به دست آوردم.

انتظار شهادتش را داشتم وقتی حرف جنگ باشد انتظار هر چیزی را داریم. کسی شغل کارمندی را انتخاب میکند احتمال خطرش خیلی کم است اما پسر من نظامی بود. پسر بزرگم در همین درگیریها و آموزشها و مانورهای داخلی چشمش را از دست داد پس انتظارش را داشتم که اتفاقی بیافتد.

در وصیت نامهاش آورده است ولایت را از پدرم آموختم و به پسرش گفته بود که تو هم در راه ولایت گام بردار. همیشه میگفت از امریکا و رژیم صهیونیستی متنفر است.


** اینکه می گویند مدافعان حرم به خاطر پول می روند ما را داغدار میکند

خواهر شهید سید محمد حسین میردوستی نیز میگوید: موضوعی که خانوادههای مدافع حرم را داغدار میکند شایعههایی است که میگویند مدافعان حرم به خاطر پول میروند. یا می گویند به این خاطر رفتهاند که جوان و احساساتی هستند. بله بخشی برای احساسات است اما نه احساسی که آنها میگویند احساس مدافعان حرم عشق به خداست. یا میگویند چرا برای مردم عراق و سوریه رفته همان عراقی که سالها با کشور ما جنگید، همین بحثها خانوادههای ما را داغدار میکند نه شهادت عزیزانمان.

قبل از اینکه محمد حسین شهید شود همیشه باهم به قطعه شهدا میرفتیم. هیچ وقت فکر نمیکردم روزی به خاطر برادر خودم به گلزار شهدا بروم. هر وقت دلم خیلی تنگ میشود سری به گلزار میزنم 5 دقیقه بیشتر سر مزار برادرم نمیمانم، همه گلزار را میگردم چرا که اعتقاد دارم همه این شهدا برادر من هستند.

** خانوادههای شهدای افغانستان در ایران غریب هستند

یکی از کارهایی که همیشه انجام میدهم رفتن به سر مزار شهدای افغانستانی و صحبت کردن با خانواده آنهاست چون واقعا این خانواده و شهدایشان غریب هستند. من در کشور خودم زندگی میکنم و برادرم در کشور خودش دفن شده اما اینها از کشوری غریب میآیند. دوستان افغانستانی زیادی هم دارم که در همان بهشت زهرا(س) باهم دوست شدیم.

یکی از خانواده های شهدای مدافع حرم افغانستانی میگفت در ایران زیاد ما را در مراسمها دعوت نمیکنند اگر هم برویم به قم میرویم.

من و برادرم یک سال باهم تفاوت سنی داشتیم. هم برادرم و هم دوستم بود. فقط در حرف نمی گویم در واقعیت هم مثل دو دوست صمیمی بودیم. بعضی شب ها که دلمان میگرفت تا خود صبح درد و دل میکردیم. اگر اتفاقی میافتد به اولین کسی که میگفت من بودم. شب قبلی که شهید شد رفته بودم هیئت دعا کردم و از خدا خواستم برادرم و پسرخاله ام و همه دوستانشان را حفظ کند. شب خواب دیدم محمد حسین شهید شده و دارم سینه میزنم. صبح وقتی خواب را برای مادر تعریف کردم فکر کرد شاید خوابم برعکس باشد و تعبیرش این است که عمر محمد حسین طولانی است تا اینکه ظهر خبر رسید برادرم شهید شد.

** مثل همیشه به اولین کسی که خبر شهادتش را داد من بودم

به یکی از دوستانم می گفتم چون من و محمد حسین باهم صمیمی بودیم و هر اتفاقی می افتاد اول به من می گفت برای شهادتش هم اولین کسی که خبردار شد من بودم. مادر این خواب را برای یکی از دوستان محمد حسین تعریف کرده و گفته بود فکر می کردم عمر محمد حسین دراز می شود ولی شهید شد. دوست برادرم حرف قشنگی زد و گفته بود واقعا هم عمر محمد حسین بلند شده چون شهدا زنده هستند.

یکی از برنامه هایمان وقتی از مدرسه برمیگشتیم چون پدر و مادر سرکار بودند و کسی خانه نبود این بود که یکی سیب زمینی پوست میکند و یکی هم سرخ میکرد و باهم میخوردیم. یا وقتی یکی از ما حوصله نداشت به مدرسه برویم آن یکی نقشه میکشید تا به مدرسه نرود.

** من زندهام
 
الان چیزی که از محمد حسین میخواهم این است که ایمانم را قوی کند. میدانم زنده است و ما چون به ایمانی که باید باشد نرسیده ایم نمی توانیم حسش کنیم دعا می کنم ازخدا بخواهد ایمانم را آنقدر قوی کند که بتوانم حسش کنم. یکشب خوابش را دیدم که می گفت من زنده ام. گفتم پس اون جنازه چی بود گفت او شبیه منه، من زندهام.

محمد حسین قبلا از همانجایی که امروز بدنش دفن شده عکس دارد. زمانی که برادرم شهید شد و مزارش را برای گذاشتن پیکر آماده میکردند مادر شهید زلفی میبیند در حال کندن دو قبر آن طرف تر از مزار پسرش هستند با اصرار میپرسد قبر چه کسی است؟ صاحبش سید است؟ می گویند بله. مادر شهید زلفی بعدا برای ما تعریف می کند که خواب پسرش را دیده که گفته مادر خیلی کار داریم قرار است یک شهید سید بیاورند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها