گروه حماسه و جهاد دفاع پرس - مونا معصومی، زمانی که جنگی نابرابر به ایران اسلامی تحمیل شد و رژیم بعث ناجوانمردانه به مرزهای کشورمان حمله کرد؛ دیگر پیر یا جوان، متاهل یا مجرد، زن یا مرد بودن ملاک برای رفتن به صحنه نبرد نبود. همه بسیج شده بودند تا از انقلاب و کشورشان دفاع کنند و نگذارند یک بیگانه بر آنها تسلط یابد.
«فیروز احمدی» یکی از آن دلیرمردانی است که با وجود متاهل بودن، نانوایی را که تنها منبع درآمدش بود رها کرد و به میدان نبرد رفت. او نه برای درجه و مقام بلکه برای دفاع آمده بود. در طول جنگ تحمیلی نیز رشادتهای زیادی از خود به نمایش گذاشت و پس از اتمام جنگ به شغل پیشین خود بازگشت.
جانباز فیروز احمدی فرمانده دیدبانان گردان بریر(ادوات) تیپ 10 حضرت سیدالشهدا(ع) و تیپ 110 خاتم(ص) در خصوص جانبازی خود در عملیات بیت المقدس، شنیدن خبر شهادت دوستانش پس از عملیات و آزادسازی خرمشهر میگوید که در ادامه میخوانید:
در عملیات فتح المبین من در جبهه سرپل ذهاب دیدبانی میکردم. سردار رضا صادقی گفته بود "اینجا به مانند تنگه احد میماند" ما هم طبق تکلیف عمل کردیم و تا پایان ماموریت آنجا ماندیم. عازم تهران بودیم که مارش عملیات بیت المقدس زده شد.
به مقر گردان 9 قدر که آن موقع حفاظت نهاد ریاست جمهوری را به عهده داشت رفتم. گردان بعد از جایگزینی گردان دیگر عازم جنوب شد. در تاریخ 15 اردیبهشت 61 به گلف(پایگاه منتظران شهادت) رسیدیم.
یک روز هم در دانشگاه جندی شاپور اهواز مستقر شدیم و خبر شهادت فرمانده عزیزمان محسن وزوایی را در آنجا شنیدیم. حال همه بچهها گرفته شد چون قرار بود فرماندهی بچههای گردان را آقا محسن بر عهده بگیرد. آن شب آخرین اجتماع گردان بود که من با یک کتری بزرگ چای دم کرده سعی کردم ساعات خوشی را کنار هم بگذرانیم.
با شروع مرحله سوم عملیات، فردای آن روز عازم شرق کارون شدیم. ما با نام گردان علی ابن ابوطالب به تیپ محمد رسول الله(ص) به فرماندهی شهید احسان قاسمیه مامور شدیم.
طبق شناختی که شهید بزگوار حسن بهمنی از پنج نفر از بچههای گردان که به نقشهخوانی و قطبنما وارد بودند داشت، درخواست کرد به سنگر فرماندهی تیپ برویم. یکی از آن پنج نفر من بودم که در پوست خود نمیگنجیدم زیرا در این جلسه که برای توجیه عملیات برگزار شده بود فرماندهان زیادی همچون احمد متوسلیان، شهید همت، شهید شهبازی، شهید حسن بهمنی و ... آمده بودند که دوست داشتم آنها را از نزدیک ببینم. شهید حسن بهمنی بعد از جلسه با من درباره اطلاعات دیدبانی صحبت کرد و گفت "شما را برای زمان احتیاط که نیاز به دیدبان داشته باشیم میخواهیم".
پس از توجیه کار از گردان خداحافظی کردم و به سنگر فرماندهی رفتم. وسعت عملیات چنان گسترده بود که نیاز به دیدبانی پیش نیامد. به همین جهت از شهید بهمنی درخواست کردم تا به عنوان نیروی عادی با گردان وارد عمل شوم. او هم با نظرم موافقت کرد.
از گردان خداحافظی کردم و به جاده اهواز – خرمشهر رفتم. در ایستگاه حسینیه نیروهای زیادی با کامیون و کمپرسی تا نزدیکیهای مرز برده میشد. من هم با بچههای لشکر عاشورا سوار کمپرسی شدم. دشت صافی بود و ماشین با سرعت بالایی به سمت خط مرزی عراق میرفت. رزمندگان با تکان دادن دست و داد و بیداد کردن اخطار میدادند که جلوتر نروید. به جهت گرد و خاک زیادی که در هوا بود ما تصور میکردیم مورد استقبال قرار گرفتیم. وقتی که به سوی ما تیراندازی شد، ما و راننده کمپرسی متوجه اشتباه خود شدیم. راننده بدون ترمز فرمان را چرخاند تا برگردد. با سرعت ماشین نیروها بر روی همدیگر افتادیم. با دعای رزمندگان ماشین توانست از این معرکه جان سالم به در ببرد.
پانصدمتر که عقب آمدیم، پیاده شدیم و به سرعت جان پناه گرفتیم. نبرد تن به تن، پرتاب نارنجک، شلیک دوشکا و ... به سمت نیروهای ما باعث شهادت خیلی از نیروها شد. صحنه دردناکی است گذر از پیکر کسانی که تا ساعاتی پیش کنارشان میخندیدی، نفس میکشیدی و میجنگیدی، و حالا آنها به آرزوی خود یعنی شهادت رسیدهاند و تو نباید بگذاری اسلحهشان بر زمین بماند.
از ساعت ده صبح که وارد منطقه شده بودیم درگیری شدیدی برای ثبیت منطقه داشتیم به همین خاطر عملیات به روز کشید. ما از منطقه شلمچه به دژ جمهوری رسیده بودیم. در این مرحله به مشکل فراوانی برخوردیم که با کمک خدا و جان فشانی بچههای بسیج پیش رفتیم زیرا شیرازه گردان به هم ریخته بود.
درگیری به حد بینهایت رسیده بود. پیشروی به کندی انجام میشد. حجم آتش دشمن لحظهای قطع نمیشد. بچهها با جان دل و با امکانات اندکی همچون کلاشینکف و آرپی جی با دشمن تا بن دندان مسلح نبرد میکردند.
هر ساعت به مقدار یکسال میگذشت. کسی جز به پیش روی فکر نمیکرد. درگیری تا صبح فردا ادامه داشت و خط تثبیت شده بود. چون من قبلا توجیه نبودم، برادر اسکویی که در همان عملیات به شهادت رسید را دیدم و پرسیدم "چه کار باید بکنیم؟" به من گفت فقط سمت ماه برو اما مقدار رفتن را نگفت. به همراه یکی از بچههای اصفهان و سه نفر از لشکر عاشورا پیش روی کردیم تا به یک گردان از نیروهای عراقی که در کانال نشسته بودند رسیدیم. آنقدر به یکدیگر نزدیک بودیم که صدای هم دیگر را میشنیدیم.
پشت یک کوپه سنگر گرفتیم. تعداد عراقیها چند برابر ما بود. با صدای بلند به آنها گفتیم "اسیر شوید". یکی از برادران تیراندازی خوبی نداشت و خیلی پرت تیراندازی میکرد. از او خواستم تا تیراندازی نکند. از سنگر خارج شدیم و چند گلوله شلیک کردم و گفتم "تسلیم شوید". یک سرگرد عراقی که هیچ وقت چهرهاش را فراموش نمیکنم، گردانش را از کانال خارج کرد تا تسلیم شوند. در همین لحظه به آنها نزدیک شدم تا اسرا را به عقب انتقال دهیم.
در حال انتقال اسیران به عقب شهید "علیرضا ناهیدی" را در حال دیدبانی دیدم. برایش توضیح دادم که چند لحظه قبل برای استحکام خط پیش روی کردیم. آنجا خاک ریزی بود که من پشت آن سنگری با گونی ساختم تا جان پناهی داشته باشیم.
از نیروهای گردان 9، شهید تیمورقاری و مصطفی مطهری نسب آمدند در سنگری که درست کرده بودم. آتش دشمن خیلی سنگین شده بود. هر لحظه خمپاره و گلوله توپی پشت خاکریز اصابت میکرد. در همین حال فرمانده دلیرمان احسان قاسمیه برای توجیه عملیات به همراه دیگر بچههای سپاه به سمت ما آمد.
آزاده جانباز "عزیز فرخی" آن شب را اینگونه روایت کرد "شهید محمود شهبازی در جلسهای که برای توجیه عملیات گذاشته بود برای این که سختی این عملیات را گفته باشد با لهجه شیرین اصفهانی گفت "فردا همتون به شهادت میرسید." با این حال بچههای گردان با شروع عملیات موافقت کردند و آن شب یکی از سختترین ماموریتهایشان را انجام دادند. این آخرین اجتماع بچههای گردان 9 بود که به سوی شهادت میرفتند.
گردان پشت یک خاکریز جان پناه گرفته بود. نیروها دو به دو یک سنگر درست کردند و به نوبت نگهبانی میدادند. دوستم شهید سعید علیپور پست داد و من خوابیدم. او اجازه داد تا من کاملا استراحت کنم و زمانی مرا بیدار کرد که ستون آماده حرکت بود.
در تاریکی هوا اول ستون برای شکستن خط و پیشروی برای آزادی شهر مقاوم خونین شهر آغاز شد. ستون به آرامی حرکت میکرد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود که ناگهان یک گلوله تانک به وسط ستون اصابت کرد. شدت انفجار به حدی بود که من از وسط ستون به آن طرف خاکریز پرتاب شدم. همه جا را دود، بوی باروت و خون فرا گرفته بود.
من به همراه هممحلیمان عباد سوری در این عملیات شرکت کرده بودم. ترکش به پوتین عباد اصابت و قسمتی از پایش را قطع کرده بود. در این انفجار علی عرب که برادرش را همراه گردان آورده بود به شهادت رسیدند. من که کاملا از این حادثه گیج شده بودم چشمهایم را بستم. سعید علی پور هراسان به سمتم آمد و چفیهاش را دور کمرم پیچید. از حال خودم خبر نداشتم که بر اثر ترکش شکم و رودههایم پاره شده است.
سعید کولم کرد و در حدود پنجاه متر به عقب آورد تا با تنها آمبولانسی که آنجا بود به درمانگاه منتقل شوم. سعید برگشت و با کمک چند نفر عباد را هم آورد. من و سعید و عباد بچه یک محل بودیم و از بچگی با هم بزرگ شدیم.
سعید نگران بود. آن خداحافظی آخر را هرگز فراموش نمیکنم. سعید چند بار از ما خداحافظی کرد و تا حرکت آمبولانس آنجا ماند. پس از حرکت آمبولانس در حالی که به سمت گردان میرفت برایمان دست تکان میداد.
سعید علی پور در عملیات بیت المقدس به همراه دوستان هم گردانی خود سه روز تمام در محاصره دشمن بودند و در آخر با لب تشنه و بر اثر اصابت چند تیر به سینهاش به شهادت رسید.
آمبولانس به سمت درمانگاه حرکت کرد. در میان راه چندین بار بیهوش شدم. با تکانهای شدید آمبولانس صدای عباد را میشنیدم که با ناله درخواست میکرد تا آمبولانس آرام تر حرکت کند.
آمبولانس در نزدیکترین درمانگاه صحرایی ایستاد. آنجا نمیتوانست من را معالجه کند به همین جهت با آمبولانس دیگری به سمت بیمارستانی در اهواز حرکت کردیم. آمبولانس در مسیر خراب شد. چند ساعت منتظر ماندیم تا آمبولانس دیگری خود را به ما برساند.
آخرین صحنههایی که در آمبولانس به خاطر دارم حرکت ماشینهای سنگین و تانک بود. تا بیمارستان بیهوش بودم. از روز مجروحیت تا عمل در بیمارستان ارتش یک روز طول کشید.
پس از خارج کردن ترکش از شکمم با هواپیما به بیمارستان شریعتی در اصفهان اعزام شدم. مدتی از بستری شدن من در این بیمارستان میگذشت که روز به روز حالم بدتر میشد. پس از معاینه پزشک متوجه شدند ترکش دیگری باعث پاره شدن رودههایم شده است. مجددا عمل دیگری را انجام دادند. تا اول خرداد اصفهان بودم و پس از آن به بیمارستان سرخه حصار تهران منتقل شدم.
حالم خوب نبود. موقع پانسمان درد شدیدی داشتم و شکم و کمرم عفونت کرده بود. پزشکان دیگر قطع امید کرده بودند و هر لحظه انتظار شهادت را میکشیدم. در این بیمارستان یک دکتر فیلیپینی به نام کرونر من را ویزیت کرد. دردها همین طور ادامه داشت تا روز 3 خرداد ماه که از رادیو خبر آزاد شدن خونین شهر را شنیدم. آن لحظه تمام دردهایم فراموش شد. خوشحالی بی حدی به من دست داد. از خوشحالی تمام روز را گریه میکردم. با شنیدن خبر آزادی خرمشهر جان دوبارهای گرفتم. این روحیه باعث زنده ماندنم در حالی که پزشکان قطع امید کرده بودند، شد.
بر اثر دردهای که تحمل میکردم به 40 کیلو رسیده بودم. حدود بیست روز از مجروحیتم میگذشت و پزشکان نمیتوانستند کاری انجام دهند ولی با این وجود روحیه خوبی داشتم.
یک روز در سقف اتاق تار عنکبوتی را دیدم. به یاد سخن مادر بزرگم که میگفت "تارهای عنکبوت تور شیطانه، مراقب باش." ناراحت شدم. پرسنل بیمارستان سقف را تمیز کردند ولی دیگر دلم نمیخواست در آن بیمارستان بمانم. از آن بیمارستان به بیمارستان اختر منتقل شدم. در این بیمارستان توسط دکتر بهروش عمل شدم.
دو روز بعد که دیگر احتمال میدادیم بهبودی کامل را به دست آوردم، دکتر خبر داد که باید شش ماه دوران نقاهت را بگذرانم زیرا رودهام باید بیرون از بدنم میماند تا روده بزرگ خوب شود.
عصر آن روز یکی از نیروهای گردان به نام الماسی به ملاقاتم آمد. گله کردم که بچهها هیچ کس به ملاقاتم نیامد. حال سعید علیپور را پرسیدم گفت شهید شده. گفتم عباس کوشش کو؟ گفت شهید شد. نام هر یک از بچههای گردان را بردم گفت شهید شد. باور نمیکردم امیر و حمید سلیمانی، بیوک میرزاپور، شهبازی، چیذری، افتخاری، محمدی و دیگر بچههای که با هم برای آزادسازی خرمشهر هم عهد شده بودیم حالا آنها شهید شدند و من زنده هستم.
شش ماه بعد در حالی از بیمارستان مرخص شدم که رودههایم بیرون از شکمم بود و باید درون کیسه میگذاشتم که دردسرهای فراوانی داشت. ولی با آن حال جنب و جوش زیادی داشتم مثلا فوتبال بازی میکردم، استخر میرفتم و ... . سه ماه بعد برای ملاقات مجروحین به بیمارستان رفتم. دکتر بهروش با تعجب به من گفت "چقدر خوب شدی؟ برو بخش تا قبل از این که برای کاری به خارج از کشور نرفتم تو را عمل کنم." بستری شدم و یک عمل طولانی ولی مفید انجام داد.
چند روز بعد از عمل دکتر برای ویزیت به بالای تختم آمد و گفت که دیگر میتوانی غذا خوردن را با مایعات و آب کمپوت شروع کنی. پس از این مجروحیت مدتی را در گشت ثارالله بودم و قبل از عملیات والفجر مقدماتی خودم را به منطقه رساندم.
انتهای پیام/