خاطره خواندنی از؛

دزدی که با حرف های شهید مدافع حرم توبه کرد

در آن شلوغی نگاهم به شخصی افتاد که روی موتورنشسته و با دست بر پیشانی خود میزد و دختر کوچکش جلوی او نشسته بود آن جوان گریه میکرد گویی دنبال یک چهره ی آشنا می گشت.
کد خبر: ۸۲۴۷۵
تاریخ انتشار: ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۹:۴۲ - 14May 2016

دزدی که با حرف های شهید مدافع حرم توبه کرد

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، «شهید مدافع حرم سید مجتبی ابوالقاسمی فرزند حسین.تولد پانزدهم مرداد سال 1360، شهادت شانزدهم آذر ماه سال 1394، جنوب حلب روستای برنه؛ فرمانده گردان بیت المقدس و شاعرو مداح اهلبیت (ع) از حوزه مقاومت بسیج حمزه سید الشهدا سپاه دزفول»

خاطره ای ناب از منش و اخلاق والای دومین شهید مدافع حرم شهرستان دزفول به قلم و روایت دوستان شهید


گوشی تلفن همراهم زنگ خورد. سید مجتبی بود. گفتمش آقا سید عجب شبی زنگ زدی ، شب میلاد حضرت ابوالفضل (ع) است و من عیدی میخوام. سید فقط میگفت محمد شوخی بزار برای  بعد فقط بگو کجایی؟ گفتم مسجدم، گفت سریع بیا دم در. دلم ریخت و نگران شدم با عجله خودم رو به دم در رسوندم. سید نگاهی بهم کرد و گفت چرا پس با دمپایی اومدی . من عجله دارم سریع کفش بپوش و بیا فلان آدرس دنبالم. منم سریع کفش پوشیدم و رفتم ، دیدم بله آقا سید شخصی رو دستگیر و مقداری طلا و جواهرات سرقتی ازش گرفته.
خلاصه با هر سختی که بود سارق رو به حوزه منتقل کردیم. سید به عنوان مسول عملیات حوزه بسیج چندتا سوال ازش پرسید و شروع کرد به نصیحت کردنش که این مال دزدی چ تاثیراتی رو زندگی و فرزندت داره و ... شخص تحت تاثیر صحبتها،مهربانی و شخصیت سید مجتبی قرار گرفت و گریه میکرد. در نهایت زنگ زدیم به صاحب منزل سرقت شده اومد و گفت طلا و جواهرات رو بهم بدهید من ازش شکایتی ندارم.
خلاصه سید به سارق گفت که آزادت میکنم که بری شخص که از صحبتهای سید تحت تاثیر قرار گرفته و فهمید شب میلاد حضرت ابوالفضل است اصرار داشت که دست سید رو ببوسه و سید اجازه نمیداد، سید قران کوچکی از جیبش دراورد و گفت این رو ببوس و در پناه قرآن برو ...





****

پنج ماه بعد:

ساعت 20 چهارشنبه بود و قرار بود پیکر سید مجتبی را ساعت 23 از فرودگاه اهواز تحویل بگیریم . بنر بزرگ شهید درب حوزه حمزه سیدالشهدا خودنمایی میکرد و درب حوزه جایی برای ایستادن نبود . در آن شلوغی نگاهم به شخصی افتاد که روی موتورنشسته و با دست بر پیشانی خود میزد  و دختر کوچکش جلوی او نشسته بود  آن جوان  گریه میکرد گویی دنبال یک چهره ی آشنا می گشت .من را دید و صدام کرد و گفت من رو میشناسی .قیافه اش آشنا بود اما ... گفت من فلانی هستم که آن شب دستگیرم کردین . فقط بهم بگو این شهید همون سید بامرام و خوش رو است گفتم :آره . صدای گریه اش بلند شد . هی میگفت ببین بعد از اون صحبتها عوض شدم ، کار خلاف گذاشتم کنار و به زندگی و زن بچم چسبیدم . کجاست سید ببینه ...
چند وقت پیش مراسمی بود در آستانه متبرکه سبزقبا باز این شخص رو دیدم با همسر و فرزندش که برای زیارت آمده بودند تا من را دید بغلم کرد و باز شروع کرد به گریه کردن ...
دوش دیدم جوانی گریه   آلود
به سر می زد ز داغ رفتن  تو
به زیر لب چنین می گفت سید
امان و الامان یا  حضرت  هو

منبع: نوید شاهد
 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار