مادر سردار شهید عبدالهی در گفتگو با دفاع مقدس:

اعتراف می‌کنم احمد را نشناختم

از آن جا که احمد تنها پسر من بود، بعضی‌ها مرا سرزنش می‌کردند که چرا اجازه دادم به جبهه برود؟ اما به نظر من او باید می‌رفت. اگر همه می‌خواستند مانع حضور جوانان خود در جنگ شوند، پس چه کسی با دشمن متجاورز می‌جنگید؟ چه کسی از ناموسمان دفاع می‌کرد؟
کد خبر: ۹۰۲۶
تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۹۲ - ۱۴:۳۴ - 05January 2014

اعتراف می‌کنم احمد را نشناختم

به گزارش خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، وقتی از تنهاییهای خود و انتظار باز شدن درب خانهات بروی دوستان گفتی، از عمر بی حاصل خود و روزها و ساعاتی که به روزمرگی میگذرد؛ شرمگین شدم.

با تعدادی از خبرنگاران کانون خبرنگاران دفاع مقدس کرمان به دیدار والده شهید احمد عبدالهی می رویم، از نامش که می پرسیم؛ خود را «فاطمه حاج علیزاده» بچهی کوهپایه کرمان معرفی کرد و گفت: خداوند پس از پنج فرزندی که داد و گرفت؛ احمد را برایت ذخیره آخرت و سربازی برای روح الله نگهداشت تا امروز با افتخار از او سخن بگویی.

چقدر دلنشین است مصاحبت با مادر شهید .... : احمد در روز 5 محرم سال 35 به دنیا آمد. او ششمین فرزندم بود و امیدی به زنده ماندنش نداشتم. به همین دلیل برایش شناسنامه نگرفتم و شناسنامه فرزند پیش از او را که احمد نام داشت، برایش گذاشتم.

او را حسین صدا میزدم چون در دههی محرم متولد شده بود. مامایی که او را به دنیا آورد؛ گفت من برای زنده ماندن او به حضرت ابوالفضل(س) متوسل شدهام.

احمد ماند، ولی برای انجام رسالتی حسینی.او ماند تا سربازی باشد برای خمینی(ره)، برای مبارزه با طاغوت. او ماند تا در دفاع از حریم اسلام و نظام اسلامی؛ لباس رزم و لباس سبز سپاه بپوشد و از کوههای سخت کردستان تا دشتهای جنوب را با دلاورمردیهای خود درنوردد.

احمد با ورود به انقلاب؛ کم کم مرا به نبودن و ندیدنش عادت داد. گاهی روزها و شبها به خانه نمیآمد و درگیر مبارزه بود و پس از پیروزی هم درگیر محافظت از انقلاب بود.

هر جا به او نیاز بود؛ حاضر میشد. همه جای ایران سرای او بود.اما هر وقت به منزل میآمد از سختیها؛ جراحتها و خون دل خوردنهایش چیزی به ما نمیگفت؛ ما هم خوشحال بودیم از حضورش در خانه و کنار خانواده.

دامادش کردم که یادگاری از او داشته باشم

دلم گواهی میداد که احمد شهید میشود. هر چه به او اصرار میکردم که ازدواج کند، زیر بار نمیرفت. نزد بی بی اشرف همسر آسید رضا خوشرو رفتم و گفتم میدانم احمد شهید میشود، ولی دوست دارم یادگاری از او داشته باشم. کمکم کن که او را راضی کنم داماد شود.

احمد را راضی کردم نزد بی بی اشرف برود، پس از صحبتهای مختصری احمد با این بهانه که درآمدم کم است و نمیتوانم ازدواج کنم، میخواست از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند که بالاخره بی بی اشرف او را مجاب میکند با دختر سیدهای که معرفی کرده، ازدواج کند.

شب عروسی، مهمان ها نشسته بودند که صدای اذان به گوش رسید .احمد که با لباس دامادی کنار عروس نشسته بود، خیلی مؤدبانه به عروس گفت:« با اجازه ی شما به مسجد میروم ، نمازم میخوانم و برمیگردم .»در مقابل چشمان حیرت زدهی مهمانهایی که هنوز ایشان را نمیشناختند، به مسجد رفت وقتی به مجلس عروسی برگشت ، نمازش را به جماعت خوانده بود.

شرط احمد برای ازدواج، ادامهی حضور در جنگ بود و به این ترتیب پس از ازدواج مجددا راهی جبهه شد و در شرایطی که همسرش 7 ماهه باردار بود، او در سمت معاون گردان 408 غواص از لشکر ثارالله در کربلای 4 به شهادت رسید.

به وصیت احمد، نام فرزندش را فاطمه گذاشتیم. عروسم با بزرگواری و فداکاری به پای یادگار احمد نشست و او را بزرگ کرد.

دوستانش به دیدنم میآیند

امروز که گذر عمر مرا ناتوان و خانه نشین کرده، حتی به زیارت قبر مطهر احمد هم نمیتوانم بروم و دلخوشم به دیدن دوستان احمد و آشنایانی که به دیدارم میآیند.

درب این خانه همیشه به روی دوستان باز است و من هیچ توقع دنیایی ندارم و تنها خواستهی من این است که تنهایی مرا با حضور گرم خود پر کنند.

احمد باید به جبهه میرفت

احمد باید به جبهه می رفت، اگر من می گفتم احمد، یکدانه پسرم است نرود، دیگری هم می گفت نمی توانم دوری یا شهادت پسرم را تحمل کنم و هر کدام از مادرها و پدرها بهانهای می آوردیم و فرزندمان را به جبهه نمی فرستادیم، پس چه کسانی میبایست در مقابل دشمنان بهایستند و از کشور دفاع کنند.

روز آخر وقتی که می رفت، نگاههای ما در هم گره میخورد، من نگاه می کردم او هم نگاه می کرد؛ حقیقتا دل کندن از او سخت بود.

شهیدم را به تهران برده بودند

به ما نگفته بودند که او شهید شده ولی جنازهاش را اشتباهی به تهران برده بودند. وقتی که دوستانش برای آوردن شهدای کرمان به تهران میروند، آن جا احمد را هم جزء شهدا میبینند و به کرمان منتقلش میکنند.

بعد از شهادتش زیاد خواب او را می بینم. یک شب در خواب دیدم که به من میگفت: راه به کار خود ببرید؛ منظورش این بود که از راه درست دور نشویم.

سلام مرا به احمد برسانید

حالا دیگر پیر و مریض شدهام و حتی نمیتوانم به گلزار بروم. هر کس که به گلزا شهدا می رود به او می گویم که سلام مرا به احمد آقا برسان و به او بگو: مادر، اگرچه دوست دارم به دیدنت بیایم، اما خودت می دانی که برایم سخت است.

و حالا با گذشت سالها؛ هیچ چیز از خدا نمیخواهم؛ فقط آرزو دارم خداوند گناهانم را ببخشد تا وقتی که سر بربالین میگذارم و میمیرم بخشیده و آمرزیده به سویش بروم.

میدانم که همه گرفتارند و مشغول زندگی خودشان. بنابراین از هیچکس توقعی ندارم. اما ای کاش مردم و مسئولین به مادران شهید سر میزدند چون چشم انتظارند. من هیچ توقع دیگری ندارم.

من فرزندم را نشناختم

احمد آقا از نه سالگی نماز میخواند. متدین و با خدا بود. فرزندم را نشاختم. او رفت و شهید شد جایش خالی است. جوانان امروز هم باید نماز بخوانند اگر میدانستند با یکبار نماز شب مشکلاتشان چگونه حل می شود، مطمئنا نماز شب خوان می شدند.

بعضی مرا سرزنش میکنند

از آن جا که احمد تنها پسر من بود، بعضیها مرا سرزنش میکردند که چرا اجازه میدهم به جبهه برود؟ اما به نظر من او باید میرفت. اگر همه میخواستند مانع حضور جوانان خود در جنگ شوند، پس چه کسی با دشمن متجاورز میجنگید؟ چه کسی از ناموسمان دفاع میکرد؟

دست خالی به محضر خدا نمیروم

حالا دیگر من دست خالی به محضر خدا نمیروم. احمدم را واسطه میکنم. باید همهی ما شهدا را واسطهی خود با خدا کنیم.

قسمتی از وصیت نامه شهید احمد عبدالهی

خداوندا!  تو را حمد و سپاس میگویم که مرا مسلمان آفریدی. تو را شکر میگویم که از اهل ولایت قرارم دادی تا طعم محبت تو و شیرینی وجود این انسانهای شایسته بارگاه کبریائیت را احساس نمایم، سپاس به آستان مقدست که ما را در زمانهای آفریدی که زندگی و مرگمان هدفدار است.

خدایا! اگر با ریختـه شدن خون بی ارزش این بنده ی ناچیزت قدمی در راه سـربلندی و پیروزی اسلام برداشتـه میشود، ذره ذرهی وجودم را در این راه تقدیم آستان کبریائیت میکنم . خدایا بیش از این شاهد عصیانگریهایم نباش و از اسارت بیرون بیاورم.

خدایا! چگونه خودم را قانع کنم که عزیز زهرا(س)، حسین مظلوم(ع) در راه تو بدنش قطعه قطعه شود و این حسین مرگی کوچک را طلب کند. اینک که آیین پاک محمدی مدعیان ایمان را به یاری میطلبد بر ماست که از پا ننشینیم و با آتش خشم وجودمان و رگبار گلولههای تفنگهایمان به دشمنان اسلام ثابت نماییم که خون پاک اباعبدالله الحسین(ع) با همان حرارت و جوشش در رگهایمان در حرکت است، امروز بایستی قدرت اسلام را به جهان استکبار بفهمانیم، امروز روزی است که باید حق تفنگهایمان را با ریختن خون سفاکان از خدا بی خبر ادا نماییم.

ای تاریخ تو شاهد باش  و بنویس که امروز فرزندان خمینی در راه دفاع از اسلام تا پای جان ایستادهاند و تمامی سختیها را به جان خریدهاند.

به فرزندانمان بگو که پدران شما جان خود را فدای قرآن کردند و مجد وعظمت را برای شما به ارمغان آوردند، امروز وظیفهی ما را اباعبدالله الحسین (ع) تعیین کرده، حسین به یزید زمان «نه» گفت وظیفه ی ما نیز همان است که به یزید زمان «نه» بگوییم و دست سازش به آن ها ندهیم، حسین همه ی هستی خود را فدای اسلام کرد وظیفه ی ما نیز همان است. در سایهی ایثارگریها و مبارزات فرزندان لایق ماست که آمریکای جهانخوار ذلت را پذیرا شده، ما در سایهی این جنگ فهمیدیم ملتی که مبارزه ندارد؛ باید ذلت را قبول کند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار