به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید رضا قربانی میانرودی از نیروهای لشکر 25 کربلای مازندران و قرارگاه شهید شیرودی مستقر در غرب کشور بود که سال 1392 در درگیری با اشرار و قاچاقچیان به شهادت رسید.
در ادامه بخشی از خاطرات همرزمان و پدر شهید قربانی آمده است.
تصمیم بر این شد معبری ایجاد شود. مسیر بسیار صعب العبور بود و این کار باعث هموار شدن مسیر و در نتیجه راحت انجام شدن عملیاتهای بعدی شود. شهید قربانی در این عملیات راه سازی بسیار زحمت کشید، انگار میخواست چیزی از خود به یادگار بگذارد و همینطور هم شد بعد از تمام شدن کار تصمیم گرفتیم مسابقه بگذاریم که هر کس زودتر به انتهای راه برسد دعا کنیم زودتر هم به خدا برسد و شهید قربانی اولین نفر بود. از آن به بعد راه ساخته شده معروف شد به "راه آسمان"
رضا نذر امام رضا (ع) بود
شهید رضای من نذر امام رضا(ع) بود. مادرش هنگام زایمان با مشکل مواجه شد. دکتر به من گفت اگر اجازه سزارین ندهید وظیفه پزشکی من حکم میکند که عمل سزارین انجام شود. زمان ما به این راحتیها اجازه این کار را نمیدادند و مردها به غیرتشان برمیخورد. دکتر گفت جان مادر و فرزند در خطر است؛ همانجا نذر کردیم اگر مادر و بچه سالم باشند اسم فرزندمان را رضا بگذاریم و همینطور هم شد.
از همان بچگی شهید بود
شهید رضای من از همان اول شهید بود. دایی بزرگوارش از شهدای دفاع مقدس بود و رضا در مکتب شهادت پرورش یافت. آقا رضا اولین نوه پسری بابابزرگ مادرش بود. یعنی بعد دایی شهیدش به دنیا آمد و از همان اول این حس در بین خانواده به وجود آمد که شهید احسان دوباره متولد شده. همه رضا را در جایگاه دایی شهیدش میدیدند.
در دوران ابتدایی همیشه جزء شاگردان ممتاز و با اخلاق مدرسه بود تا جایی که هر مدیری در مقابل ادبش کم میآورد این را من از زبان مدیرانش شنیدهام در اکثر جلسات مدرسه آقا رضا را به عنوان الگو برای خانوادهها مثال می زدند و میگفتند این بچه به جای بالایی میرسد. الآن اکثر مدیرانش هستند و می گویند اگر ایشان شهید نمیشد ما به خیلی چیزها شک میکردیم. دوران پیش دبستانی و دبستان را با موفقیت پشت سر گذاشت نهتنها از نظر درسی بلکه در بعد معنوی دوران ابتدایی جزء 30 قرآن را حفظ کرد و در حسینیه محل مکبری میکرد و اذان میگفت.
با سن کم ذوب در ولایت بود
هر وقت به منزل پدربزرگ مادرش میرفتیم همه محل باخبر می شدند که بچهها آن شب پیش پدربزرگشان هستند؛ چون پدربزرگش متولی مسجد محل بود و اذان از منزلش پخش میشد لذا آقا رضا شبهایی که پیش پدربزرگش بود را اذان میگفت. دوران راهنمایی وارد پایگاه بسیج محل شد با آن سن کم مسئول فرهنگی پایگاه و پای ثابت اردوهای راهیان نور شد. در کنار رشد معنوی رشد فرهنگی خوبی هم داشت و به لطف جایگاه اجتماعی به تشخیص درستی از راه صحیح رسیده بود. در زمان فتنه 88 گفته بود هرکس از سید علی حمایت نکند فردا امام زمانش را همراهی نخواهد کرد؛ یعنی با آن سن کن ذوب در ولایت بود.
همیشه از من بهعنوان پدرش میخواست خاطرات جبهه و جنگ را بازگو کنم. وقتی از عملیاتها و خاطرات رزمندگان برایش صحبت میکردم انگار داشت پرواز میکرد. عاشق روایت فتح بود تا جایی که وقتی روایت فتح پخش میشد میرفت جلوی تلویزیون مینشست. همیشه میگفت مایی که انقدر درس خواندهایم نمیتوانیم مثل این رزمندههایی که بعضاً سواد کمی هم دارند صحبت کنیم؛ چقدر خوب صحبت میکنند. خودم دیدم که یکبار حین تماشای روایت فتح دستهایش را بلند کرد و مستقیم به بالا اشاره کرد و انگار که چیزی طلب کند گفت: "خدایا ای کاش ما هم در زمان جنگ بودیم و اینقدر حسرت دفاع مقدس را نمیخوردیم. اگر من شهید نشوم نامردی ست"
سر هر سفره دعای شهادت میکرد
سال 91 وارد سپاه شد در این زمان به اوج معرفتی رسیده بود. با اینکه در بین همکارانش جوانترین پاسدار لشکر بود اما در موضوع مهدویت هرکسی مشکلی داشت به رضا مراجعه میکرد از ایشان جواب میگرفت. در طول خدمت در سپاه همیشه مأموریت بود تا جایی که میگفت خدایا ما همیشه با اتوبوس مأموریت میرویم توی راه برایمان اتفاقی نیافتد؟ سر هر سفرهای می نشست میگفت دعا کنید ما شهید بشیم و با مرگ طبیعی نمیریم.
کلیپ شهادتش را خودش آماده کرد
خودش از شهادتش مطلع بود. به پسر عمویش گفته بود امام حسین(ع) به خواب یکی از دوستانش آمده و لیستی در دستش بود که تعدادی از اسامی لیست جزو شهدا بودند که یکی یکی خط میخوردند اسم رضا هم در آن لیست نوشته شده بود. وقتی این خواب را برایش تعریف میکنند خودش را برای شهادت مهیا کرد. قبل از رفتن یک شب مرا صدا زد و کلیپی را نشانم داد و گفت این کلیپ را خودم ساختم؛ بعد از شهادتم از این استفاده کنید. داشتم دیوانه میشدم فرزند جلوی پدر چنین صحبتهایی کند.
خیلی سخت است. شهادت رضا را باور داشتم؛ با این روحیاتی که رضا داشت غیر از این نمیتوانستم فکر کنم. همیشه آرزو داشت در سوریه با تکفیریها بجنگد و شهید شود؛ ولی سرنوشتش در مرزهای ما رقم خورد تا راه شهدای بعدی را هموار کند.
دلش میخواست در مقابل تکفیریها شهید شود
بعد شهادت رضا یکی از دانشجوها را دیدم که خیلی گریه میکرد؛ سؤال کردم چرا شما اینقدر بیتابی میکنید آقا رضا به آرزویش رسید، میگفت: من هم میدانم جز شهادت برای آقا رضا نباید فکر کرد اما من با او در دانشگاه خاطرات زیادی داشتم؛ با اینکه هم سن و سال بودیم او برای ما پدری میکرد همیشه هوایم را داشت من وضع مالی خوبی نداشتم پدرم کارگر بود برای همین آقا رضا بعضی مواقع به من پول غرض میداد، در جمع آنهایی که وضع مالی خوبی داشتند من را بیشتر تحویل میگرفت با آنها هم دوست بود؛ ولی برای من همه چیز رضا بود.
مواظب باشید این بچه بوی شهادت میدهد
وقتی به بزرگتر یا کوچکتر از خودش میرسید دست روی سینهاش میگذاشت و خم میشد. او یک فرشته به تمام معنا بود. یادم نمیرود در دوران فتنه 88 خیلی خودش را درگیر کرده بود و تلاش میکرد جوانان را هدایت کند فردی که 360 درجه با او و افکارش اختلاف داشت را با رفتار خوب ولایی و از مریدانش خودش کرد. جاذبه بی نظیری داشت. یکی از استادان دانشگاه خاطرهای را از شهید تعریف میکرد که در زمان مأموریت غرب کشور شبی برای سرکشی به نقطه مرزی رفتیم و آنجا ماندیم، چون شب شده بود و در برگشت احتمال کمین پژاک و اشرار میرفت در دل شب در سنگر شنیدم صدایی میآید، جلو رفتم دیدم آقا رضا دعای عهد میخواند و یکسره گریه میکند؛ دعای عهد را خیلی دوست داشت، بهش گفتم نالههای تو مثل انسانهایی هست که هفتاد سال گناه کردن و حالا ناله میزنند تا آخر عمری گناهشان بخشیده شود. همین استاد دانشگاه بعد دیدن نالههای رضا دو ماه قبل شهادت به پدر شهید گفت: مواظب باشید این بچه بوی شهادت میدهد.