به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، رحمت الله عابدی جانباز و ایثارگر دفاع مقدس سال 61 در "نوسود" دهلران در حال خدمت سربازی بود که با اصابت یک خمپاره 60 از سوی بعثی های عراقی مجروح شد که در حال حاضر 70 در صد گلبوته های جانبازی را برای همیشه در بدن خود به یادگار دارد.
این ایثارگر جنگ تحمیلی به خاطر مجروحیت قادر به تکلم و صحبت نبود، به این دلیل گفتگویی را با همسر وی داشتیم که خانم ابراهیمی با بیانی زیبا و متین اینگونه از خود و زندگی با این جانباز سرفراز می گوید:
من نسرین ابراهیمی، آبادانی و بچه اروند رود هستم، زمان جنگ 8 سال بیشتر نداشتم که به همراه خانواده دو ماه در حصر آبادان بودیم زمانی که از آنجا خارج شدیم و به قم رفتیم برای همیشه آنجا ماندگار شدیم و به زندگی و تحصیل خود در کنار خانواده ادامه دادیم.
زمان جنگ زن ها ایثارگرانه می جنگیدند، حتی اگر پشت سنگر بودند. خیلی دوست داشتم در جبهه خدمت کنم اما چون نتوانستم جهاد کنم، راهم را اینگونه انتخاب کردم.
مدرسه که می رفتم دیگر سرزبان ها افتاده بود که نسرین دوست دارد مرد زندگی اش یک جانباز باشد.
اما پدرم اجازه نمی داد و می گفت: فقط جانبازی که درجه مجروحیت او پایین باشد (یک دست و یک پا قطع باشد)؛ اما کسانی که به خواستگاری من می آمدند همه قطع نخاع گردنی و کمری بودند که پدرم موافقت نمی کردند، من به دلخواه خود 8 سال عاشقانه به انتظار ازدواج با یک جانباز ماندم و مطمئن بودم که به خواست خود می رسم.
وقتی مدیر مدرسه (خانم علیزاده) با پافشاری من برای ازدواج با یک جانباز پی برد، به مسئول بنیاد شهید قم(حاج آقا آهنگران) اطلاع داد که بعد از چند مرحله دیدار با جانبازان مختلف آقای عابدی را به من معرفی کردند.
شوهرم قبل از من یک ازدواج ناموفق داشت که طبق صحبت ها متوجه شدم همسرشان به دلیل شرایط سخت مجروحیت وی را رها کرده و این باعث شده بود او از نظر روحی دچار افسردگی شوند.
از طرف بنیاد شهید وقتی به آسایشگاه جانبازان آمدم متانت ایشان به دلم نشست. با علم به سختی شرایط و مخالفت پدرم، زندگی مان در سال 74 شروع شد.
افتخار زندگی با یک جانباز و ایثارگر جنگ تحمیلی آرزوی دیرینه ام شده بود که با انتخاب همسرم فصل تازه ای از قشنگترین و به یادماندنی ترین لحظه های مقدس زندگی من شروع شد. من 27 ساله و ایشان 32 سال داشتند.
آمدن بچه ها در زندگی ما یک معجزه بود
در اوایل زندگی وقتی با یک آزمایش از طرف پزشک معالج همسرم روبرو شدم که احتمال اینکه از وی بتوانم بچه داشته باشم امکانش زیر صفر است. خیلی ناراحت شدم اما درست یک سال بعد از این آزمایشات خدا فاطمه را به ما هدیه داد. و در اوج ناباوری به دنبال او محمود، احمد و زهرا را هم به ما بخشید.
من فلج اطفال دارم و با عصا راه می روم ولی به تنهایی همانند یک بچه او را جابجا می کنم احساس می کنم دست خدایی در کار است که تا الان با این شرایط سخت جسمی ام که آرتروز شدید گرفته وپاهایم مشکل دارند هنوز خللی به زندگی ام وارد نشده است (وضعیت جسمانی ام نتوانسته خللی در زندگی من وارد کند).
چرا که وضعیت ایشان به صورتی است که همیشه روی تخت است و شب ها باید تا صبح او را پهلو به پهلو عوض کنم وگرنه کمر و لگن ایشان زخم می شوند، آمدن بچه ها در زندگی ما یک معجزه بود.
معمولا همسرم یک روز در میان آسایشگاه هستند و گاهی که به آنجا می روند وقتی متوجه می شود که قرار است به منزل پدرم و یا جای دیگری بروم می گویند باید با هم برویم. این انتظار او باعث می شود وقتی که با او هستم حس سربلندی و افتخار داشته باشم.
پزشکان ترکش هایی را که در مغز وی اثابت کرده را همه بیرون آورده اند، فقط یکی از آنها مانده که باعث می شود سیستم اعصاب و بدن وی مختل شود بیشتر مواقع تشنج دارند و تکلم او نیز به وسیله این ترکش باعث شده که نتوانند خوب صحبت کنند و اگر حرفی هم بزنند باید زیاد فکر کنند.
راه زندگی ما شیرین، اما پر مشقت است
چون هدف خدا و جهاد است افتخار می کنم که در ایثار ایشان شریک باشم و چه خوب است که این جهاد در جامعه هنوز فراموش نشده است.
راه زندگی ما شیرین، اما پر مشقت است. زندگی یک جانباز روز به روز سخت و سختر می شود ایشان حتی اگر مگسی روی صورتشان بنشیند فقط داد می زنند که وای امانم را برید. چنین شرایطی را همسرم از سال 61 داشته اند، کسی که در کنارش باشد باید چقدر صبور باشد، چه مشقت هایی را باید دنبال کند تا یک روز را کامل سپری کند.
جانبازان سرشار از درد هستند ولی در کنار دردشان، صبور هستند؛ همسرم از لحاظ صبر و تواضع در بین جانبازان آسایشگاه امام خمینی (ره) نمونه انتخاب شدند؛ او بسیار متانت دارد به خاطر همین در کنارشان احساس خوشبختی می کنم، حتی برای کارهای سبک هم دائم قدردانی می کنند.
خدا نیروی کمکی اش را برای من فرستاد
خدا خیلی به من صبر داد تا در کنارشان زندگی کنم بچه ها از وقتی چشم باز کردند و پدرشان را با این وضعیت دیدند او را با دیگر پدرها مقایسه می کنند و چرا می آورند. باید جوابگوی ذهن آنها باشم.
به آنها می گویم مردم کشورما سال ها پیش برای دفاع از ناموس، میهن و سرزمین مان جنگیدند که عده ای از آنها شهید و تعدادی همانند پدرتان جانباز و قطع نخاع شدند ...
به بچه ها می گویم راه امام حسین (ع) را بروید چون که پدر این راه را در زندگی انتخاب کرده است.
همسرم خیلی روی مسئله نماز بچه ها تاکید دارند. او صبور، مهربان، بسیار اهل نماز، پاکیزه و با اینکه اجازه ندارند روزه بگیرند ولی روزه می گیرند.
از اینکه همسر یک جانباز هستم حسم ناگفتنی است، و احساس می کنم آنها پیش خدا اجر و مقام دارند؛ چرا که هدفشان خدا و راهشان راه حسین (ع) بود که این دلیل ها برای من آرامش قلبی به جای می گذارد.
اوایل زندگی سختی را داشتیم چرا که خانواده همسرم باور نداشتند که من با علم به این شرایط و با توافق کامل با این جانباز ازدواج کرده ام و البته هنوز هم باور ندارند که از عهده زندگی برمی آیم.
بعد از 18 سال زندگی گاهی از نظر جسمی و یا روحی کم می آورم اما هرگز ناسپاسی نکرده ام؛ خدا مهر این عزیز را طوری در دلم نهاده که خستگی را از رو برده ام. فقط یک ذره ترس و التهاب من این است امانت هایی که به ما سپرده شده، صحیح و سالم نگهداری کنیم.
خیلی حواسم به کارهایشان است و او را هر لحظه کنترل می کنم طوری که گاهی بدون این که چیزی بگویند می فهمم گرسنه است یا تشنه، آب می خواهد یا غذا ...حس می کنم خدا نیروی کمکی اش را برای من فرستاده است.
الگوی زن های امروزی نباید به جز حضرت فاطمه (س) فرد دیگری باشد؛ گاهی کسانی را می بینم که روی خوشی نسبت به جانبازان و یا شهدا ندارند باعث زجر من می شود توصیه من به آنها این است که فقط به دنیا فکر نکنند؛ اگر اعتقاد آنها به آخرت هم باشد باید دنیا را محل گذر بدانند، کاری نکننند که آبروی ما پیش خدا و اولیای او برود. وقتی به دستورات دینی عمل نمی شود جانبازان ناراحت می شوند.
این زندگی، زندگی سختی است؛ چون رضایت خدا در آن است با اشتیاق و لذت لحظه به لحظه آن را با تمام وجودم می گذرانم، من تسلیم امر خدا هستم.