به گزارش خبرنگار دفاع پرس از رشت، آنچه در این مجال میخوانید گفتگوی صمیمانهایی است که به مناسبت ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیه) و روز دختر با مشارکت فرزند و همسر شهید حبیب محبی تهیه شده است.
دختر شهید اینگونه گونه آغاز می کند؛
نرجس محبی هستم، فرزند طلبهی شهید حبیب محبی. در 28 اردیبهشت ماه 1365 در روستای گوهر رود نوخاله از توابع شهرستان صومعه سرا و درست ده روز بعد از شهادت پدرم به دنیا آمدم . بنا به خواست بابا که قبل از عزیمت به جبهه به مادر سفارش نموده بود، نرجس نامیده شدم. تا دو سالگی را به همراه مادر، در روستای پدری و در منزل پدربزرگم سپری کردم.
سپس به همراه مادر و همسرِ عموی شهیدم « پاسدار امیر محبی » به رشت عزیمت کرده و اینجا ساکن شدیم. تحصیلات دبستان و راهنمایی را در مدارس شاهد رشت، گذراندم و پس از اتمام تحصیلات متوسطه در آزمون کنکور شرکت کردم که در رشته فوق دیپلم کامپیوتر در دانشکده سماء رشت پذیرفته شدم.
البته این ایام با بیماری سخت و صعب مادرم همزمان گردید. در 23 اسفند 1386 با اجازه و صلاحدید مادر، به عقد یک جوان مؤمن و متعهد مشغول به تحصیل که تنها داراییاش باورهای ناب و قشنگش بود با مهریه یک جلد کلام نورانی خداوند و 14 سکه ی بهار آزادی، در آمدم. ثمره ی ازدواجمان هم دختری است که به قداست نام بی بی دو عالم، فاطمه نامیده شد.
توانستم به حول و قوه الهی در آزمون ورودی آموزش و پرورش شرکت کنم که بعد از طی مراحل آن برای تدریس در مقطع ابتدایی پذیرفته شدم.
بابایم؛
بابای عزیزم، طلبه ی شهید حبیب محبی، در 15 خرداد ماه 1345 در خانه ی ساده و صمیمیِ پدر بزرگ، حاج یوسف محبی، در روستای گوهر رود نوخاله ی جعفری، از توابع شهرستان صومعه سرا به دنیا آمدند. یازده خواهر و برادر بودند که «امیر محبی»، یک سال بعد از شهادت پدر و در ادامه ی راه برادر، به فیض شهادت نائل آمد.
بابا در شهرستان آستانه اشرفیه در حال تحصیل دروس حوزوی بود که با مادرم ازدواج می کند. مقدمات حاصل شد و در یک مراسم بسیار ساده و سرشار از معنویت مادرم با مهریه ی یک جلد کلام خدا و 14 سکه به عقد پدر که آن زمان 19 ساله بود، در می آید. مادر بارها برایم گفته است: «که تنها دلیل انتخاب او ، اعتماد به اعتقاد و باورهایش و خصوصاً لباس رسالتی بوده است که او در آمال و آرزوهای نوجوانی و در سایه تربیت مذهبیِ خانواده، همواره چنین همسری را در سر می پروراند».
با اجازه ی پدر بزرگ به در خواست ازدواج بابا، پاسخ مثبت می دهد. بابا از نظر مالی بسیار تحت فشار بود و مادر برای کمک رساندن به او (در آن ایام مشغول تحصیل هم بود) و سر و سامان دادن به شرایط زندگی، خیاطی و قالی بافی می کرد.
گاهی هم چند سکه ای( به پول آن زمان ) را که از این راه به دست می آورد بدون اطلاع پدر در جیبش می گذاشت.
مادر می گفت: « هر وقت که بابا حبیب دست به جیبش می برد و آن سکه ها را می یافت، از این که توانسته بودم برای کمک به همسرم کاری کنم بسیار لذت می بردم .» زندگی مشترک پدر و مادرم با در نظر گرفتن تمام مرخصی های بابا، به بیشتر از دو ماه نمی رسد. یعنی آنها فقط تجربه دو ماه زندگی کردن در کنار هم را چشیدند . پدر که برای ادامه ی تحصیلات حوزوی عازم مشهد شده بود و در منزل عمویم ساکن بود. زمانی که از مشهد به محل و نزد مادر بر می گشت، در مسجد محل نماز می خواند و به عنوان پیش نماز در مسجد حاضر می شد.
مادرم تعریف می کند: « که پدرت یک شب به مسجد نرفت، دلیل را پرسیدم ، جواب داد : « بعد از نماز برای هزینه های مسجد یا کمک به مستمندان محل پول جمع می کنند و من امشب پول ندارم، شرمنده ی دستی میشوم که به سمتم دراز شود . من هم که یک دو تومانی (( به پول آن زمان )) پس انداز داشتم، به او دادم و گفتم: «آقا بروید برای اقامه ی نماز. مردم محل چشم انتظار شما هستند.»
یک روز هم مادر برای کمک در کار کشاورزی به خانه ی خودشان رفته بودند، هنگام بازگشت، مادر بزرگشان یک سکه به او می دهد تا برای برگشت سوار ماشین شود. اما او با همه خستگی و در عین بارداری، مسافت طولانیِ بین روستای خودشان تا روستای پدر را پیاده طی می کند، فقط به این دلیل که همان سکه را هم در زمان ضرورت در اختیار پدر بگذارد.
مادرم همیشه از این روزها به شیرینی یاد می کند. حس رضایتی که با راضی شدن به حداقل ها از کمک به پدر برایش ایجاد می کرد، حلاوتی به وسعتِ تا به امروز داشته است. وقتی تحملِ مشقت آن روزها و رضایت امروز را در کنار هم قرار می دهم پاسخی برای این معادله نمی یابم جز «عشق» و همراهی پدر در «اطاعت دین خدا».
از زبان مادر:
یک بار مادر برایم گفت: «از دوستان و هم حُجره ای های پدر در آستانه اشرفیه شنیده است و حاج حبیب، بارها یک تخم مرغ را در دو وعده، می خورد. نیمه ای را ناهار و نیمه ی دیگر را شام.»
زمانی که بابا حبیب برای ادامه ی دروس حوزوی عازم مشهد می شد، به مادر گفته بود که با توجه به شرایط جبهه ها، ممکن است از مشهد با دیگر دوستانشان برای حضور در جنگ، راهی مناطق شود. او اجازه خواست و جواب مثبت شنید.
فکر نمی کرد که مادر به راحتی و بی هیچ مخالفتی بپذیرد. بعدها وقتی مادرم با نگاه های پرسشگر من ا زبابت رفتن پدرم مواجه شد، جوابی برای رضایت خود به من داد، که همان زمان به بابا حبیبم داده بود. گفته بود: «که حاج حبیب انتخاب خودش را کرده بود و راهش کاملاً مشخص بود. برای همین نمی توانستم با ابراز دلتنگی و ناراحتی، رفتن را برایش سخت و دشوار کنم. او را باید با رضایت و آرامش خاطر از سوی خود و فرزندی که در راه بود ، راهی می کردم. نباید در مقابل خدا کم می گذاشتم . حبیب میرفت تا به ندای « هل من ناصر » حسین(علیه السلام ) زمان خود پاسخ گوید و من اگر مانع حرکتش می شدم، قطعاً فردای واپسین جز شرمندگی در محضر حضرت زهرا ( سلام الله علیها ) چیزی برای عرضه نداشتم. اما امروز سرم را بالا می برم و می گویم بانوی دو عالم ! در حد توان دینت را یاری نمودم».
مادر بارها این موضوع را برای من و دیگران گفته است: «که اگرمن آنروز با وجود کودکی که در راه داشتم سدِ راه حرکت حبیب نشدم و گفتم آقا شما بروید هرگز به این معنا نبوده که علاقه ای بین ما حاکم نبوده و یا اینطور تصور شود که شهید محبی به خانواده و فرزندش تعلق خاطر نداشته است بلکه، اگر من و زنانی چون من مانع رفتن همسرانشان نشدند و یا حبیب و امثال حبیب ها ، آینده ی خود و خانواده ی خود را هدیه ی راه ، هدف و آرمان های خود نمودند ، همه اوج علاقه حاکم بر ما و احساس نگرانی از بابت فردای دخترم نرجس و نرجس های این مرز و بوم را حکایت می کرد و این یعنی اینکه حبیب من و حبیب های غرق به خاک وخون ، نهایت علاقه و عشق را نسبت به خانواده و فرزندان خود را داشتند».
تولد من در تولد دوباره پدر گره خورد
من به دنیا آمدم اما پدر نتوانست حتی برای لحظه ای شاهد تولدم باشد و حتی بعد از آن مرا ببیند. او رفت ، بی آنکه حتی بداند که فرزندش دختر است یا پسر.
در دهمین شب از تولد من، در 28/2/1365 پدرم در حاج عمران، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر و صورتش، به شهادت نائل آمد. و زندگی ِ تازه ای را آغاز کرد . او که زندگیش از ابتدا ، حرکت های خوب و سازنده بوده است ، یک بار دیگر در محضر خداوند و در آزمون عشق به شاگرد اولی پذیرفته می گردد. البته پیکر مطهرش، تا 5 روز بعد از شهادت در خاک حاج عمران باقی می ماند و پس از آن برای خاک سپاری به روستای پدری ایشان ، نوخاله جعفری منتقل می گردد.
(( مادرنرجس با چشمانی غرق در اشک ، اضافه می کند )) :
حالم به شدت بدبود ، در آن روز گرم اردیبهشت ماه سال 65 ، در حالی که نوزاد 16 روزه ام را در آغوش داشتم ، پیکر شوهرم را تشییع کردم. حضور نرجس به من آرامش می داد. حاضر نبودم در طی مسیر حتی لحظه ای او را به دست کسی بدهم.
سال های بعد از شهادت بابا
سال های بعد از شهادت بابا حبیب، به من و مادرم خیلی سخت گذشت. همه ی کودکیم در حسرت گذشت. حسرت یکبار بابا گفتن، حسرت یک نگاه مهربان، حسرت یک دست گرم که هیچگاه مرا در آغوش نکشید. حسرت یک لبخند. همیشه برای پدر بی تابی می کردم . در لابلای آمال و آرزوهایم ، همواره به دنبال پدر می گشتم.
(( مادر اضافه می کند )) ؛نرجس سه ساله بود . روزی همراه او برای انجام کاری از منزل خارج شدم . در میان کوچه با دیدن کودکی که دست در دستان پدر داشت با زبان کودکی بغض درونش را فریاد زد و از من سراغ بابایش را گرفت: « بابای من کجاست؟ چرا صدایم نمی کند؟ ببین او چطور بابا دارد» و با لحن شیرینی ادامه داد: «ای کاش پاهای بابا را می گرفتید و نگاه می داشتید تا او هم پیش من می ماند»
اما امروز با گذشت 30 سال از آن ایام می دانم که مادر آنچنان اعتقاد عمیقی به قداست آن راه و هدف داشت و آن قدر نسبت به دیارش احساس غیرت می کرد که چه بسا که اگر شرایط مساعد بود، خود نیز در میدان مبارزه با دشمن متجاوز حاضر می شد. کمی بعد از شهادت پدر، مادر به اصرار همسر عمویمان که آن سال ها در مشهد ساکن بود، برای تغییر روحیه وتجدید قوا برای چند روز زیارت به مشهد می رود. من حدوداً شش ماهه بودم. منزل عمو اجاره ای بود ، اما بابا آنجا یک اتاق داشت و زمانی که برای تحصیل در مشهد ساکن بود در آن اتاق زندگی می کرد. پنجره ی اتاق بابا به طرف حرم آقا امام رضا ( علیه السلام ) باز می شد. بعدها مادر برایم اینگونه تعریف کرد: « که آن شب ، در حالی که مرا روی پاهایش خوابانده بود ، ساعت ها به حرم خیره شد، تا اینکه آرام آرام به خواب می رود و در عالم خواب در محضر بزرگی حاضر می شود و با آن دل شکسته، سوال می کند که ماکی پیروز می شویم؟ آیا زمان پیروزی ما نرسیده است؟ جوان های ما یکی یکی شهید می شوند. به کمک بچه های ما بیایید. آن بزرگوار جواب داد : « زمانی که هیچ مانعی برای حضور جوان های ما در جبهه ها نباشد. » مادر این خواب را برای زنِ عمو امیر تعریف می کند زن عمو هم رضایت می دهد تا عمو عازم جبهه شود.
سوال همیشگی ذهنم : بابا چرا رفت ؟!
سال های بعد از شهادت پدرم، همواره این حس به من دست داده است که بابا چرا رفت؟!
با اینکه 30 سال از شهادت پدر می گذرد ، اما هرروز این داغ و سوز سینه بیشتر از گذشته وجودم را می سوزاند. با حضور در فضای جامعه و شنیدن سخنان برخی ، که به راحتی از پدران شهید مان می گذرند و با تمسخر از روزهای سراسر شور و حماسه که تنها غیرت و شعور جان مایه ی حرکت و فورانش بود ، سخن می گویند ، این آتش درون و سوز دل به اوج می رسد . آنانی که به راحتی آن ایام را به نقد می کشانند و امروز هم جهالتشان دامنگیر خانواده های شهداست و با سلب آرامش از آن ها، همه ی ما را به قضاوت می نشانند. این سوال همواره از ذهنم عبور می کند که بابا برای چه و که رفت؟! گاهی در بین جوانان هم سن و سال خودمان می بینم که از کنار برخی ارزش ها به راحتی عبور می کنند ، حتی گاهی حرمت شکنی هم می کنند، اینجاست که دلم می گیرد ، مگر نه اینکه پدر من ، پدر دختر همسایه ، پسر پیرزن انتهای کوچه و ... رفته اند تا ما باقی بمانیم ؟ و برای این بقا بسیار هزینه شده است. به بهای خون عزیزانمان این اصالت و ماندگاری حاصل آمد. اما امروز چه آسان و ارزان در بازار مکاره ی نا اهلان و جاهلان و البته غافلان به قیمت گذارده می شود .گاهی دقیق تر به این مسئله فکر می کنم به این نتیجه می رسم که ؛ ما یک تفاوت بزرگ با آن ها داریم و آن باور قیامت و عقبی و اجر و مزدی که خدا برای صابران و توکل کنندگان و اعتماد کنندگان به رحمت و عنایتش در نظر دارد. همیشه در این اوضاع و شرایط این فکر از ذهنم عبور می کند که بابا چرا رفت؟ کاش نمی رفت ، اما در کاوش درون و همچنین باورهای خود به این جواب می رسم ؛ به راهی رفت که خود برگزیده بود ، نه به اجبار و اکراه . فقط رضابود و سرا پا تسلیم . پدر بهترین مسیر را برگزید و به سبب این انتخاب از پاداش و اجر آن بهرمنده شد و این فوز وبهره تا انتهای عالم نیز ادامه خواهد داشت. پدر عزیز من رفت ، مصمم و با اراده و سرشار از حلاوت وصل و لقا به حضرتش ، اما پس از او ، ما ماندیم و دردهایی که هر روز یکی یکی سر باز می کرد. همه ی روز های بدون پدر ، به دلواپسی و نگرانی و تشویش گذشت . اگرچه من و مادر لحظات سرد و سنگینی را پشت سر گذاشتیم ، اما لحظه ای در مدد خدا تردید نکردم . می دانستم خداوند جابر است و قطعا برای دوستدارانش جبران می کند و تنهایم نمی گذارد . من به دستگیریِ پدر هم امید دارم و به این دل بسته ام که ان شا الله در آن دنیا و به مدد نگاه خدا و به شفاعت بابای شهیدم ، بتوانم دستم را به آغوش گرم دستان بابا بسپارم . از بچگی هر وقت دلم برای بابا تنگ می شد و یا از چیزی یا کسی دلخور بودم با عکس بابا ساعت ها به صحبت می نشستم ، همیشه برایش نامه می نوشتم . بابا را حس می کنم و با او انسی به وسعت عمرم دارم . اگر روزی اشتباهی از من سر می زد، عکس بابا برای من در آن روز اصلاً نمی خندید و اگر به وظایفم خوب عمل می کردم و در آن روز دختر خوبی بودم ، برقِ نگاه او را در عکسش می دیدم. بابا همیشه در کنارم بوده و هست ، شاید از حضور فیزیکیِ او بی بهره ام ، اما در هر حادثه ای ، رخداد تلخ و شیرینی ، پدر را حس کردم و هم خرسندی یا عدم رضایتش را . او مهمان همیشگیِ دلم بوده و همین حضور مرا دلگرم می کند ، که او نیز به انتظار من نشسته است و این حس ، رسیدن به او را برایم دست یافتنی می کند .
ناراحتیِ امروز من ، از آن است که هیچ گاه نتوانستم دستم را به دست او بسپارم . تحقق آرزوی تکیه بر شانه های سترگش را ، در لابه لای خواب نیمه شب جستجو می کنم . دلتنگیِ من روایت نگفته 30 سال زندگیِ سراسر ، درد و رنج و مشقت مادر است . دو ساله بودم که به همراه مادر از خانواده ی پدر بزرگ جدا شدیم و آغاز راهی که با همه ی سختی هایش، میهمان دست و دل او می شود. تأمین هزینه های زندگی، تربیت کودک ، تحمل قضاوت ها و . . . سرانجام جایی به اوج خود می رسد که به تنهایی در گیر بیماری سختی می گردد . بعد از پدر ، تنها سرمایه ی زندگیِ من مادر است . همه ی تکیه ام به اوست و متأسفانه امروز مادر از بیماران صعب العلاج است سال 76 با همه توان به جنگ یک توده در ناحیه پا رفت و برای درمان تحت عمل جراحی قرار گرفت و اکنون هم مبتلا به سرطان دهان، از نوع بدخیم است. پزشکان تمام محوطه دهانش را تخلیه کرده اند و الان او در داخل دهانش از قالب پروتز استفاده می کند ، که اگر آن را خارج سازد نمی تواند صحبت کند . مادرم، سال 84 برای ترمیم و عملیات دندانپزشکی به پزشک مراجعه می کند . اما با دیدن توده ای در سقف دهان مشکوک می شوند . آزمایشات اولیه، عکس و اسکن، از یک بیماری خطرناک و وحشتناک خبر می دهد . بیماری ای که با آمدنش، ترس همه وجودم را به سیطره خود در آورد. با دیدن جواب آزمایش های مادر ، طاقتم را از دست دادم . سالهای بی پدری، برایم به سختی گذشت . دلتنگی ، همراهِ همیشه من در زندگی بود . نمی توانستم شاهد درد و رنج مادر هم باشم . از سال 76 از اوج بیماری مادر تاکنون ، یازده بار او را به دست جراحان سپرده ام . یازده بار با کوله باری از غم او را تا اتاق عمل بدرقه نموده ام . هر وقت که مادرم وارد اتاق عمل می شد تا زمانی که دوباره چشم باز می کرد ، تنها همراهم نگاه خیس چشمانی بود به صورت مادر تا زمانی که دوباره برق نگاهش به صورتم می خورد.
آنقدر در این انتظار ها ، نفس کشیدن برایم سنگین و با فاصله می شد که گاه نفس کشیدن را از خاطر می بردم . دانشجوی فوق دیپلم رشته کامپیوتر بودم .اواخر تحصیلم همزمان شد با بستریِ مادر در بیمارستان و مطرح شدن نوع بیماری ایشان ، یعنی سرطان ، و اقدام به درمان توسط اشعه و شیمی درمانی ، کلاس درس را ترک و 45 روز را در بیمارستان سپری کردم.
45 روزی که تنها همراهم دستان سرا پا نیازم بودند و نگاه خیره به عکس پدر که او را به شفاعت مادر می خواندم و اینکه ، این سایه بان بر سرم باقی بماند
اتفاق های مهم زندگی و همراهی پدر؛
یک مورداینکه تقریباً 11 ساله بودم. دوست داشتم بابا به خواب من هم بیاید. مادر زیاد پدر را در خواب ملاقات می کرد. از دست پدرم دلخور بودم . به او گله کردم که مامان همیشه خواب شما را می بیند، اما شما به خواب من سر نمی زنید. همان شب، در عالم خواب پدرم را دیدم که دم درمدرسه به دنبالم آمده و به من می گوید: « نرجس دست هایت را بده تا ببرمت و جبهه را نشانت دهم ». با او همراه شدم. داخل منطقه من از روی شیطنت وارد یک تانک شدم که در نهایت شیطنت های من منجر به انفجار می شود. پدر عصبانی شد و گفت : «مگر به تو نگفتم که به چیزی دست نزن ؟ » با اخم به چهره ام خیره شد و دوباره گفت: « نرجس تو گاهی وقت ها نمازهایت را نمی خوانی؟» ِمن و مِن افتادم و گفتم: « چرا بابا می خوانم» بابا نگاهی عمیق به چشم هایم انداخت و گفت: « دروغ نگو، تو، نمازات را دست و پاشکسته می خوانی» من همانجا به بابا قول دادم که بعد از این نمازم را به موقع و سر وقت به جا آورم. پدر یک لیوان آب بسیار خوشمزه و شیرین به من داد، مرا در بغل گرفت، بوسید و کم کم ازکنارم دور شد. بعد از این خواب بسیار خوشحال بودم، حالا که پدر به درد دلم توجه کرده و به سراغم آمده بود، من هم به قولی که به او دادم وفادار ماندم . و برایم مسیر زندگی به نحوی بهتر، به سمت روشنایی باز گردید.
- یک بارتوفیق تشرف به حج را یافتم. آنجا به نیابت از پدر هم حج به جا آوردم. زمانی که باز گشتم اقوام پرده خیر مَقدم زده بودند. گویا عمویم به کسی که او هم می دانست پدرم شهید شده، می سپارد تا یک پرده زیارت قبول برای دختر حبیب ، بنویسد.. اما او از روی فراموشی یا چیزی دیگر، به اسم پدر پرده آماده می کند. عمو با من شوخی کرد و گفت : « سفارش کردم برای دختر حبیب بنویسد ، برای خود حبیب پرده نوشته. خرج ما را زیاد کرد» به عمو گفتم : «که من درآنجا برای پدر هم حج به جا آوردم» که او با شنیدن این حرف به گریه افتاد .
- برای انتخاب همسرم و ازدواج هم با پدرم مشورت کرده بودم و از او خواستم رضایت یا عدم رضایتش را اعلام کند. در عالم خواب پدر را دیدم که خنده بر لب دارد و بسیار خوشحال به نظر می رسد که استنباط کردم او هم از این پیوند راضی است ومن هم جواب مثبت دادم .
داستان سهمیه:
من هم مثل خیلی از بچه های شهدا از سهمیه استفاده کردم. در واقع چیز آنچنان بزرگی هم نیست. تأثیر چندانی ندارد که اگر داشت در یک شرایط بهتری قبول می شدیم که دیگران تمام ناکامی ها و عدم موفقیت های خود را در حقی می بینند که ما بچه های شهدا ضایع نموده ایم.
علاوه بر دانشگاه، سهمیه در کار من هم نقش داشت. البته فقط در این حد که بنیاد ما را به آموزش و پرورش معرفی کرد. مانند سایر متقاضیان هم در آزمون شرکت کردم و هم گزینش دادم. در این مراحل مثل دیگر شرکت کنندگان با ما برخورد شد. فقط داستان سهمیه سبب معرفی ما به آموزش و پرورش شد .
و اما ...
همه آنچه که امروز بین ما عنوان شد فقط یکی از هزاران زخم سال های نبود پدر در کنارمان بود. این فقدان همیشه و در همه حال حس شد. سال تحویل ها ، روز پدر ، در ایام بیماری مادر ، سر سفره عقد ، موقع خرید جهیزیه، همیشه یک غم بزرگ در دل داشتم، اگر چه در ظاهر چهره ام خندان بود که درد کشیده می داند اسرار درون.
در پایان این مجال از محضر خانواده شهید والامقام حبیب محبی به جهت فراهم نمودن این فرصت نهایت سپاس را داریم و از ساحت حضرت معصومه رحمت و برکت و گشایش می خواهیم که عنایاتش را بر این عزیزان و همه خانواده های معظم ومعزز شهدا عطا دارد .
انتهای پیام/