به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، مسعود شیخی، جانباز 40 درصد و از رزمندگان دوران دفاع مقدس در تشریح خاطرهای از روزهای جنگ روایت کرد:
آن روزها هر روز و شب عطر و بوی شهیدی کوچه و محله را عطرآگین می کرد و صدای ناله و آه مجروحان حال و احوال هرکسی را دگرگون میکرد. بالاخره خداوند توفیق داد و ما نیز راهی جبهههای حق علیه باطل شدیم. خوب به یاد دارم عملیات محرم بود که برای اولین بار کشته و زخمی شدن هزاران انسان را به چشم نظاره میکردم.
در عصر یکی از روزهای سال 1361 ناگهان موتورسواری که از بچه های یزد بود و محاسن بلندی پر از گرد و خاک داشت سر و دست خود را باندپیچی کرده بود نزدیک چادر محل اقامت ما ایستاد. همه به دور او جمع شدند. او همه را به خط، و شروع به سخنرانی کرد. هواپیماهای عراقی مرتب مقر ما را بمباران می کردند. چندین بار سخنرانی به هم خورد. در یکی از بمباران ها تعدادی رزمنده سوختند. صدای آژیر آمبولانسها غم فراق یاران را بر سینه میفشرد.
بالاخره آقای موتورسوار که فرمانده ما بود حرف آخرش را زد و با صدایی لرزان گفت: «عزیزانم امشب شب عملیات است» تازه فهمیدم که ایشان آقای انتظاری فرمانده عملیات و از بچه های یزد است. همه بچه ها حال و هوای دیگری داشتند. اگر اغراق نکنم اشک شوقشان جبهه را بارانی کرده بود. همه از هم خداحافظی می کردند. چهره نورانیشان دنیا را در نظرم پوچ و بی ارزش کرده بود.
بعد از نماز مغرب و عشا تجهیزات را به دوش گرفتیم و حرکت کردیم، هوا تاریک شده بود. همه بچه ها زیر لب عشق را زمزمه می کردند. عجب شور و حالی داشتیم. کم کم وارد رمل ها شدیم و پس از طی مسافت زیادی به پشت میدان های مین و سیم خاردار رسیدیم. هرکس برای خود سنگر و پناهگاهی تهیه کرد.
حدود 17 تن از بچه ها در یکی از کانال های آب مخفی شده بودند. صدای انفجار و شلیک تیربارها و غرش توپ ها با صدای مهیب هواپیما به گوش می رسید. ناگهان یکی از فرماندهان به نام آقای شایق که از بچه های یزد بود سراسیمه بالای کانال آب آمد و گفت: «بچه ها خواهش می کنم هرچه سریعتر متفرق شوید» همگی خیلی سریع سنگر گرفتیم. ناگهان گلوله توپی درست وسط کانال آب فرود آمد که اگر برادران متفرق نشده بودند هیچکدام زنده نمیماندند.
بالاخره شب فرارسید و هرکس مسئولیتی به عهده گرفت و همگی با روحیه بالایی آماده بودند تا اینکه اولین رمز عملیات خس خس کنان پشت بیسیم به گوش رسید. با شلیک اولین گلوله عملیات آغاز شد. صدای دلنشین یا مهدی(عج) و یا حسین(ع) بر صدای توپ و غرش مسلسل ها غلبه کرده بود. با چشم خود می دیدم که عزیزترین دوستانم در کنارم به خاک و خون میغلتیدند.
عراقی ها وسط کانال ها مین های زیادی کار گذاشته بود. همه خوب می دانستند که عبور از کانالها غیر ممکن است. هوا آرام و آسمان ستارهباران بود. عبور از کانال ها فکر همه را مشغول کرده بود. بچهها چارهای نداشتند. دست به توسل زدند همه باهم دعای توسط میخواندند و از خدا کمک می خواستند. شاید باورتان نشود ولی من به چشم خود دیدم دیری نپایید غرش آسمان بلند شد. ترس وجود همه را فرا گرفته بود که اگر باران میآمد کار دشوارتر میشود.
باران باریدن گرفت آن هم بارانی سیلآسا. همه ناامیدانه و بهتزده فقط دعا میخواندند. سیلاب از کانالها جاری شد. ناگهان یکی از برادران فریاد زد: «بچهها! مینها بر روی آب شناورند.» همه یا حسین(ع) میگفتند. خوشحالی همه رافراگرفت. بالاخره از یکی از معبرها که عمق کمتری داشت با دادن چندین شهید عبور کردیم، عراقیها باورشان نمیشد.
همه حمله کردند و خط شکسته شد. بچهها از کانالها بالا رفتند. جنگ سختی در گرفت. عراقیها درحالیکه متحمل تلفات زیادی شده بودند پا به فرار گذاشتند. سه روز عملیات پی در پی ادامه داشت. تا اینکه اعلام شد رزمندگان به اهداف خود رسیدند. خط را تحویل دادیم و کم کم آماده بازگشت به عقب شدیم.
انتهای پیام/ 141