گذری برخاطرات فرماندهان جنگ:
دلش هوایی شده بود، مثل اسپند روی آتش آرام وقرارنداشت به دنبال یک جرعه آرامش می گشت. فرمانده را که دید از دور دستی تکان داد وبا همان لبخند همیشگی گفت: اجازه بدهید امشب هم بمانم و کار سنگر ها را کامل کنم بعد از انجام کارم به عقب برمی گردم.
کد خبر: ۷۶۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۰۴/۰۹