روایت خواندنی «مجتبی نیکنژاد» از یک فرمانده در گفتوگو با دفاع مقدس
صدایش برایم خیلی آشنا بودم. خودم را به او رساندم. « محمد بتولی » بود. باورم نمیشد. مات و مبهوت نگاهش میکردم. فکر کردم دارم خواب میبینم. چند سیلی به خودم زدم. محمد بود. همدیگر را در آغوش گرفتیم. محمد فرمانده گروهان شده بود.
کد خبر: ۲۱۷۵۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۳/۲۷