شوهرم که آمد، با دیدن ساک و پوتین رزم تعجب کرد و گفت: «فاطمه! اینها دیگر چیست؟» گفتم: «راستش، خیابان سپاه بودم که یکدفعه دیدم، مارش عملیات میزنند و آقایی هم از بلندگو، از مردم دعوت میکرد تا مردها برای رفتن به جبهه، ثبت نام کنند. من که زن بودم و اجازه نداشتم ثبت نام کنم؛ لااقل گفتم بیایم وسایلت را آماده کنم تا عازم جبهه شوی!»
کد خبر: ۲۸۳۴۶۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۰۶
وقتی از بلندگو اعلام کردیم که مردم، کمک های خود را به جبهه بیاورند، آنها دسته دسته هر چه وُسعشان بود، دستشان گرفتند و خودشان را به ماشین ما نزدیک کردند؛ یکی چند کیلو هویج و یکی هم مقداری شکر؛ بعضیها هم که وضعشان بهتر بود، برنج آوردند. در همین حین یک خانم درحالی که دستش شیشهی خالی مربا بود، آرام و یواشکی خودش را به ما رساند. از شیشه خالی که توی دستش بود، تعجب کردم.
کد خبر: ۲۸۳۴۴۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۰۵
خاطرات زنان ایثارگر مازندران (۲)؛
گاهی وقتی در محیط کلاس بودم، دانش آموزها دور من حلقه میزدند، من هم مدام نگران بودم که یک وقت دستشان ناخواسته به جیب سمت راستم نرود و نارنجک منفجر شود.
کد خبر: ۲۸۳۱۳۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۳