به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، میگویند آدمهایی که زیاد خواب موضوعی خاص را میبینند، بالاخره یک روز در عالم واقعیت شبیه خوابهایشان میشوند. عاقبت یک روز شخص و رؤیایش جایی به هم میرسند تا آن خواب و خیال رنگ واقعیت بگیرد تا بشود همان رؤیای صادقه. گاهی هم خوابها همان آرزوهای دور و دراز و دستنیافتیمان هستند که مثل دفتری هزاران برگ هر روز در ذهن و ضمیر ناخودآگاهمان مرور میشوند تا بالاخره روزی، جایی به آن برسیم. افرادی که خواب زیاد میبینند، آرزوهای زیادی در سر دارند. درست مثل مجید پازوکی، با سری پر از آرزوها و هدفهای بزرگ.
خانواده مجید پازوکی میگویند شهید خواب زیاد میدید. خوابهای بسیار زیبایی که او دلش نمیآمد در بیداری رهایشان کند و در دفتری با تاریخ سال و مناسبت یادداشتشان میکرد. در یکی از دست نوشتههایش چنین رقم زده بود: ۱۳۶۹ مانور خلیج فارس خواب دیدیم کلام امام بر صفحهای نوشته شده است که «ما تنها با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند نه تکلیف.»
مجید عشق به امام را قبل از انقلاب و در سالهای نوجوانی در سینه کاشته بود و پس از پیروزی انقلاب هنگامی که در مدرسه رفاه به دیدار رهبرش رفت عشق و علاقهاش صدچندان شد. همان لحظه در دلش با خود عهد کرد تا لحظهای که جان در بدن دارد سرباز خمینی بماند.
سال ۱۳۶۱ با حضور در جبهههای جنگ به عهدش عمل کرد. بارها در جبهه مجروح شد ولی آنچه برایش اهمیت زیادی نداشت همین زخمهای تن بود. وقتی همرزمان به مجید میگفتند وضعیتت برای حضور در جبهه مناسب نیست، میخندید و شوخی میکرد. دردها و زخمهایش به چشمهایش نمیآمد. ناچیز بود. این زخمها را در قبال کار بزرگی که شهدا انجام میدادند کوچک میدید. مجید آرزوهای بزرگی در سر داشت.
تا سال ۱۳۶۹ وجب به وجب منطقه کردستان، کانی مانگا و پنجوین را زیر گامهای استوارش میگذاشت. سرباز خمینی، با بیش از ۷۰ ماه حضور در جبههها و شرکت در ۲۰ عملیات، جبهه را آوردگاه عشق خود کرده بود.
جنگ که تمام شد همه برگشتند به شهر و دیارشان. زندگی در شهر راحت بود و بیدردسر. جنگ تمام شده بود و مجید در فکر در آوردن لباس رزم نبود. سال ۱۳۷۱ با آغاز کار تفحص لشکر ۲۷محمدرسول الله (ص) در منطقه جنوب به جستوجوی پیکر شهدا پرداخت. شده بود یکی از جستوجوگران نور. مجید میتوانست به دور از سختیهای کار تفحص یک زندگی آرام داشته باشد اما او وسط این زندگی آرام، چشمهای منتظری را دید که بیتابش کرد. دلهای مضطربی را فهمید که دیگر نتوانست پای زندگی و خانهاش بنشیند. خیلیها ندیدند و نفهمیدند، سوز جگر مادرانی را که شاید فقط یک نشانه، یک پلاک یا یک تکه استخوان آرامشان میکرد. میخواست همچنان سرباز ساده رهبرش بماند.
با شهادت علی محمودوند در سال ۱۳۷۹ مجید آن آدم سابق نبود. خود را میان آدمها تنها میدید. همسر شهید حال و هوای آقا مجید را پس از شهادت دوست و فرماندهاش اینگونه روایت میکند: «بعد از شهادت علی آقا محمودوند بسیار بیتاب شده بود. چندبار مشهد رفت. حالتهای عجیبی داشت. به دوستش زنگ زد و گفت دیگر خانهام را خریدم. من تعجب کردم و پیش خودم گفتم ما که دو سال است خانه خریدیم؛ حالا نگو او منظورش خانه آخرت است. گویا امام حسن مجتبی (ع) را در خواب دیده بود. آخرین بار که با او صحبت کردم منزل یکی از دوستان بودم که تماس گرفت و دائم تکرار میکرد: «خانم از من راضی باش... دعا کن تا به خیل شهدا بپیوندم.» اصلاً نمیخواستم حرفهایش را بفهمم و نمیتوانستم قبول کنم که او میخواهد مرا آماده کند. قبل از رفتنش به منطقه به من یادآوری کرد که ۲۵ رجب شهادت امام موسی کاظم (ع) یادت نرود. به خاطر بسپار من شهید میشوم. زمانی که گفتند آقا مجید زخمی شده ناراحت نباش دارن مییارنش، تو بدان که من شهید شدهام.»
مجید پس از شهادت فرماندهاش زیاد دوام نیاورد. مجید خواب زیاد میدید. خواب شهادتش را بارها دیده بود. رفتن علی آرزوهایش را دستیافتنیتر کرده بود. حالا با هر خواب بیشتر به واقعیت نزدیک میشد. علی ۲۲ بهمن رفته بود و مجید هم برای کوچ نباید خیلی انتظار میکشید. سرباز ساده خمینی برای وصال خیلی صبر نکرد. هر چند تمام روزهای بعد علی برای مجید به کندی میگذشت. هشت ماه پس از شهادت فرماندهاش، مجید در هفدهم مهر سال ۸۰ در فکه به آرزوی بزرگش رسید. انفجار مین حین تفحص تمام خوابهای مجید را تعبیر کرد. رهرو عشق به معشوق رسید.
منبع: روزنامه جوان