به گزارش دفاع پرس از فارس، «سربازش گفت تا چند مدت با هم در یک مکان اسیر بودیم تا اینکه فهمیدند محمد ارتشی هست و او را از ما جدا کردند» اینها را مادر شهید کاظمی بی بی ناز بیچاره میگوید.
بی بی ناز 90 سال دارد و هنوز منتظر خبری از پسرش است.
«هر شب فکر می کنم یعنی او را چطور کشتند؟ سرش را بریدند، یا با چیزی زدند توی سرش؟ نکند وقتی خواب بوده یواشکی او را کشتند؟ خانم جنگ که خیلی وقته تمام شده چرا محمد مرا را نیاوردند؟»
محمد کاظمی در فروردین سال 65 در حالی یک هفته از عقدش میگذشته به جبهه میرود و به دست نیروهای بعثی اسیر میشود. محمد یک سال و نیم از ورودش به ارتش میگذشته که مفقود الاثر میشود.
همسر او صغری شاکری 7 سال تمام گوش به رادیو میماند تا شاید نام محمد را بشنود اما با توجه به اینکه تنها 13 سال داشته و در یک روستای کوچک زندگی میکرده، مجبور میشود به اصرار خانواده ازدواج کند و حالا 3 فرزند دارد که محمد را دوست دارند و عکس او را کنار عکس پدر خود نگه میدارند.
بی بی ناز می گوید: «پدر محمد گفت پسر الان جنگ هست، چرا می خواهی به ارتش بروی؟ گفت بابا جان، ارتش به سینه من احتیاج دارد که جلوی دشمن سپر کنم.»
سال 84 و بعد از سقوط صدام شهادت محمد را تایید میکنند و قبری نمادین برای او درست میکنند اما بی بی ناز هرگز سر خاک نمی رود و میگوید: محمد که در این خاک نیست.
صغری میگوید: تا اسیر میآوردند تا لب جاده میدویدم که شاید از محمد خبری داشته باشند اما هیچکس از او خبر نداشت، محمد مرا تنها نگذاشته و هر زمان به او احتیاج دارم به خوابم میآید.
جواد پسر صغری یک جوان رعنا شده و به خدمت سربازی رفته و در تمام کارهایش به شهید کاظمی متوسل می شود و دوست دارد بتواند مثل او فردی مقتدر و باایمان باشد.
بی بی ناز خسته میشود و کنار عکس پسرش خوابش میبرد اما تا ما بلند میشویم از خواب بیدار میشود و ما را میبوسد و میگوید: محمد نگهدارتان باشد.
انتهای پیام/