
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، چند روز پیش بود که با شنیدن خبر اربعین شهادت جانباز مدافع حرم مصطفی رشیدپور از زبان عطایی یکی از همرزمان دوران دفاع مقدس، برآن شدیم تا با خانواده شهید ارتباط برقرار کنیم. خود عطایی رابط ما شد و در گفتوگو با خانواده شهید رشیدپور متوجه شدیم احمد رشیدپور دیگر فرزند این خانواده هم در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده است. قاسم، مصطفی و محمود برادران احمد همگی رزمنده بودند و در حسرت جاماندن از قافله شهدا، که این بین مصطفی زرنگی میکند و با آمدن موسم حضور رزمندگان در جبهه دفاع از حرم، به این جبهه میپیوندد و البته جانباز شده و شش ماه بعد ترکشهای سمی نشسته بر گردنش، بهانهای میشود برای آسمانی شدنش. آنچه در پی میآید روایتی است خواندنی از زبان عظیمه برزیگر، همسر و محمد رشیدپور فرزند شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور.
شهید رشیدپور از رزمندگان دفاع مقدس هم بودند، کمی بیشتر این رزمنده با سابقه را معرفی کنید.
آقا مصطفی متولد ۱۳۴۷ بود. با هم فامیل بودیم و رفتو آمد خانوادگیمان باعث آشنایی و ازدواجمان شد. بهمن سال ۱۳۶۹ بود که زندگی مشترک من و آقا مصطفی آغاز شد. او ۲۲ سال داشت و من ۱۶ ساله بودم. همسرم کارمند مجتمع فولاد اهواز بود. در زندگی مشترک، من انتظار زیادی از ایشان نداشتم. مهمترین مسئله برایم درک متقابل بود. با همان سن کم، مفهوم زندگی را درک کرده بودم. مراسم ازدواجمان هم خیلی ساده و بیتکلف برگزار شد. آن زمان و در شرایط جنگ و پس از آن هدف جوانان از تشکیل زندگی داشتن خانوادهای ایمانی و سالم بود، آن هم با کمترین هزینه و پایینترین سطح توقعات. تمام تلاش ما این بود که سبک زندگیمان رنگ و عطر شهدا را داشته باشد. چنانچه خود مصطفی هم در جبههها حضور داشت و عملیات بسیاری را پشت سر گذاشته بود. از همان ابتدای زندگی مشترکمان و شاید قبلتر از آن من متوجه شخصیت محکم، چندلایه و غیر قابل حدس و پیچیده ایشان شدم و تفاوتش را با سایر اطرافیانم درک کردم. حاصل زندگی ۲۶ ساله من و آقا مصطفی یک دختر ۲۵ ساله و یک پسر۱۷ ساله به نام محمد است.
شهید از چه زمانی در جبهه حضور یافته بودند؟
مصطفی از سن ۱۴ سالگی و همزمان با عملیات خیبر در جبهه حضور یافته بود. از خیبر تا انتهای جنگ و حتی عملیات مرصاد که کمترین نیروی خوزستانی در آن حضور داشت، مصطفی مجاهدانه و شجاعانه جنگیده بود. بعدها خاطراتش را برای بچههایمان تعریف میکرد. بچهها پای خاطرات دوران جنگش مینشستند و از آن روزها پرس و جو میکردند. به لطف خدا فرزندانمان با فرهنگ ایثار، جهاد و شهادت آشنا شدهاند. مصطفی از عملیاتهای خیبر، والفجر۸، کربلای ۴، کربلای ۵ و... برای بچهها خاطره میگفت. ارتباط شهید با فرزندانش خیلی دوستانه و در عین حال قاطعانه بود. تقریباً هر شب و از جمله شب قبل از شهادت تا نزدیک طلوع صبح با پسرمان محمد گفتوگو میکرد و به او درس زندگی میداد. دخترمان هم همین طور رابطه خوبی با پدرش داشت. همسرم عاشق محمدطاها نوه دختریمان بود.
چه نکات بارزی در اخلاق شهید نماد بیشتری داشتند؟
هرگز ندیدم همسرم گریه کند، مگر زمانی که شهیدی را میآوردند یا نوحهای در مورد شهدا میشنید، مثل کسی که یاد گم کردهاش افتاده باشد میگریست. آن هم آرام و بیصدا. از وقتی که یادم است مصطفی دنبال شهادت بود. وقتی با هم در بهشتآباد قدم میزدیم همیشه در مورد دوستان شهیدش سخن میگفت. چقدر هم گرم و صمیمی! هنوز صدای روایتگریاش از شهدا در میان گلزار شهدا در ذهنم تداعی میشود: این بهمن صبری پوره... خیلی با هم رفیق بودیم... موسی اسکندری معلم و مسئول جلسهمان بود... این اسماعیل دقایقیه... این مرتضی گریزی نژاده... این شهید حقیقیه... و دهها شهید دیگر که همینطور میگفت و میگفت تا به سردارشهید داود دانیالی میرسید که در حمله شیمیایی عراق ماسک خود را به بسیجی جوانی داده و خودش پرکشیده بود.
چطور عزم جهاد در سوریه کردند؟
از آن زمانی که جنگ سوریه و خط فکری داعش شکل گرفت آقا مصطفی دیگر آرام و قرار نداشت. خیلی واضح آشفتگی روحیه و احساسات انسان دوستانه و ظلمستیزی را در وجودش میدیدم. همسرم وقتی اخبار سوریه و تروریستهای تکفیری را میشنید پریشان میشد و میگفت دیگر ماندن و صبر جایز نیست باید رفت و داد این مظلومان را ستاند.
شما را هم از تصمیمشان برای رفتن مطلع کرده بودند؟
نزدیکیهای عید سال ۱۳۹۳ بود که یک روز آقا مصطفی به من گفت اگر بروم سوریه شما چه میکنی؟ ابتدا تعجب کردم بعد گفتم به نظرم اولویت الان، فرزند نوجوان شماست. شما بروی برای دفاع از نوجوان سوری بهتراست یا بمانی برای به ثمر رساندن نوجوان خودت؟ دغدغه من پسرمان بود چون به شدت وابسته به پدرش بود و لحظهای از ایشان جدا نمیشد حتی تا لحظه شهادتش. ولی به رفتن اصرار داشت و نهایتاً در تاریخ دوم دی ماه ۹۴ راهی شد. من و بچهها ابتدا غافلگیر شدیم. دغدغه محمد را داشتم اما نیک میدانستم که خداوند خودش متکفل امور بندههاست. میدانستم هدف ایشان والاست اما باز هم ته دلم خالی بود اما دیدگاه مصطفی فراتر از خانواده بود. غم انسانها را میخورد و میگفت کسانی که خودشان دم از حقوق بشر میزنند اولین کسانی هستند که حقوق بشر را در سوریه و عراق لگدمال کردند. مصطفی در ۲۹ بهمن ۱۳۹۴ جانباز شد و به ایران بازگشت.
مجروحیتشان چه بود؟ چطور شد که به شهادت رسیدند؟
شش ماه ایشان با زخمهای عفونی و دردناکی که امانش را بریده بود دست به گریبان بود. سمت راست بدنش سوخته بود. ۷۰ ترکش در جای جای بدن نازنین و مظلومش به مهمانی نشسته بود. آقا مصطفی مثل یک دوست با ترکشهایش مدارا میکرد. در نهایت هم ۷ شهریور ماه ۱۳۹۵ دو ترکش سمی که در گردنش بود بهانهای شد برای پروازش. مصطفی مزد مجاهدتهایش را از پیامبر عاشورا حضرت زینب (س) گرفت.
آمد تا ما را شریک حماسهاش کند
محمد رشیدپور فرزند شهید یکی از همان نسل چهارمیهایی است که نه انقلاب را دیده و نه جنگ را درک کرده است اما به لطف داشتن خانوادهای مبارز و مجاهد و همراهی و دوستی با پدری رزمنده و جانباز، جنس جنگ و شهادت را خوب میشناسد. محمد رشیدپور متولد ۱۳۷۷ و دانشجو است. او از روزهای جهاد و جبهه پدر در هشت سال دفاع مقدس اینگونه میگوید:
وقتی کشورمان درگیر جنگ تحمیلی بود، پدرم قصد رفتن و جهاد کرد. انگار خانوادهشان مخالفت میکنند. چون سه نفر از عموهایم به نامهای احمد، قاسم و محمود هم در وسط میدان بودند و خبر شهادت احمد فرزند بزرگ خانواده کار را برای اعزام پدرم دشوارتر کرده بود. اما از آنجا که جهاد برای همه مردان کشور واجب بود، عاقبت پدر هم به جبهه اعزام میشود. میرود و آنطور که همرزمان و دوستانش برایمان روایت کردهاند، پدر در جبهه بسیار کار بلد و خبره هم بوده است. اگر چه سن و سالی نداشت اما در شناسایی مناطق دشمن و اطلاعات عملیات حرف برای گفتن داشت. همان مهارتی که سالها بعد در شناسایی مناطق عملیاتی در سوریه به کار گرفت و در نهایت منجر به مجروحیت و شهادتش شد.
از فرزند شهید میخواهیم از روزهای جانبازی و همراهیاش با پدر بگوید: باور کنید پدرم در همان جبهه سوریه شهید شده بود. فقط یک دلیل برای بازگشتش به ایران و گذراندن جانبازیاش وجود داشت، آن هم روحیه قوی و دگرخواهیاش بود. آمد که من و مادر را هم در این ضیافت الهی مهمان کند. آمد تا به قول خودمانی تک خوری نکرده باشد. آمد تا من هم شریک ثوابش شوم. آمد که پرستاریاش را کنیم و اجری از این کارنصیب من و مادرهم شود. آمد تا همراهی جانباز مدافع حرم شدن بهانهای شود تا ما فیضی از سفره ایثار و خط سرخ شهادت ببریم.
اول رفیق بود بعد پدر
محمد از رفاقت و صمیمیتش با پدر هم برایمان میگوید و از او میپرسیم با این همه رفاقت و دوستی چطور حاضر شد همه داشتهاش در دنیا را راهی میدان نبرد کند. فرزند شهید پاسخ میدهد: پدر من کسی نبود که بتواند آزار و اذیت مسلمانان سوریه، عراق و لبنان را تاب بیاورد. نمیتوانست غارت مال و ناموس مسلمانان را تحمل کند. همیشه میگفت دوست دارم بروم تا بتوانم قدمی در این راه بردارم و من به خاطر علاقهام به پدر سکوت میکردم. پدر را درک میکردم میدانستم که پدرم مرد میدان جنگ است. آنجاست که میتواند به خوبی استعدادها و تواناییهایش را بروز دهد و شکوفا کند. ولی خب از آنطرف هم در دلم غوغا بود و میدانستم اگر پدرم برود چنین روزی ممکن است پیش آید. میدانستم روزی خواهد رسید که دیگر پدرم در کنارم نخواهد بود و نمیتواند با دستهای گرمش پیشانی و سرم را نوازش کند. من ابتدا رفیق و بعد پدرم را از دست دادم اما پدر به هر دری میزد تا اعزام شود. پدر بسیجی بود و همانطور که میدانید اعزام بسیجیها مشکل بود. در نهایت ۶ خرداد ۱۳۹۴ بود که پدر برای مدتی به عراق رفت و وقتی پرسیدم برای چه میخواهی به عراق بروی؟ گفت برای زیارت. هرچند کمی شک داشتم. خلاصه ایشان به عراق رفت و از آنجا برای من از حرم امام حسین (ع) و امام علی (ع) تصویر فرستاد، کمی خیالم راحت شد. اما بعد از شهادتش متوجه شدم که برای شناسایی به عراق رفته بود. در عراق همراه یکی از دوستان مشهدیاش بود که ایشان با اصابت ترکش به گلویش به شهادت میرسد و پدر هم ترکشی به پهلویش میخورد. این مجروحیتش را هم بعد از شهادتش متوجه شدیم. این را بگویم که پدر همیشه دوست داشت به سوریه اعزام شود تا اینکه به عراق برود. بعد از دو هفته پدر از عراق برگشت و بار بعدی به سوریه اعزام شد.
فرمانده اطلاعات و عملیات قرارگاه زینب (س)
فرزند شهید در ادامه میگوید: پدرم بعد از بازگشت از عراق مصرانه از دوستانش میخواهد که همراه آنها به سوریه اعزام شود. خلاصه به هر شکل و سختی بود پدربه سوریه اعزام شد. بعد از سه، چهار روز که بسیار نگران شده بودیم تماس گرفت و خیال همه را راحت کرد. در آن تماس تلفنی از پدر پرسیدم کجایی؟ جواب داد: دمشق هستم، دمشق... صدایش خیلی واضح نبود. اما بسیار خوشحال بودم که صدای دلنشین پدرم را میشنیدم. پدر به ما گفته بود در جبهه مقاومت کارهای پشتیبانی انجام میدهد اما خوب میدانستم پدرم کسی نیست که امور پشتیبانی جبهه را به او بسپارند. مدتی که سوریه بود خیلی عکس، تصویر و فیلم برایم ارسال میکرد. در یکی از فیلمها و تصاویر که در شهر شیخ مسکین بود متوجه شدم با دشمن فاصله چندانی ندارند. آن زمان که پدر تازه به سوریه رفته بود یکی از دوستانش از سوریه برگشت و گفت پدرت فرمانده اطلاعات و عملیات قرارگاه زینب (س) است. با خودم گفتم عجب مسئولیت سنگین، مهم و خطرناکی به عهده پدر گذاشتهاند. پدر شجاعتی خاص داشت. شجاعتی که ایشان را تا چند قدمی دشمن میکشاند.
منبع: روزنامه جوان