
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، «شهید محمد طحان»، دومین شهید جبهه مقاومت اسلامی شهر سمنان پس از سردار شهید حسن شاطری از نیروهای سپاه قائم آل محمد (عج) استان سمنان است که در دفاع از حریم اهل بیت به شهادت رسید. وقتی تصاویر تشییع پیکر شهید محمد طحان را مرور میکردم، متوجه حضور امیرمحمد هشت ساله، تنها یادگار شهید شدم که با حال و هوای کودکانهاش در میان جمع تشییعکنندگان بود و تنها خدا میداند به این کودک هشت ساله چه گذشته است. امیرمحمد این روزها دلتنگیهایش را برای مادر زمزمه میکند و سمیه شاهجویی همسر شهید در گفتوگو با ما از شیرمردی به نام محمد طحان میگوید که دل از همه تعلقات برید و برای حراست از حرم اهل بیت راهی جبهه مقاومت اسلامی شد.
چه سالی با شهید طحان ازدواج کردید و آشناییتان با ایشان به چه سالی برمیگردد؟
من و محمد دخترخاله و پسرخاله بودیم. از کودکی ایشان را میشناختم. اول دبیرستان هم که بودم خانواده ایشان از من خواستگاری کردند و پدرم گفت باید درسم تمام شود، بعد از اتمام درسم مجدداً به خواستگاریام آمدند و پاسخ مثبت دادم. محمد از سال 1382 به جمع سبزپوشان سپاه پاسداران ملحق شد. در آذر 1385 عقد کردیم و 20 اردیبهشت 1386 زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
پس قبل از ازدواج تان ایشان نظامی بودند، نگاهتان به شغل ایشان چه بود؟ احتمال میدادید
روزی به میدان جنگ برود و شهید شود؟
آن زمان که من با ایشان ازدواج کردم خبری از جنگ و جبهه نبود. با خودم میگفتم که جنگی در کار نیست. البته شرایط زندگی با یک نظامی را خوب میدانستم چون در یک خانواده نظامی بزرگ شده بودم. محمد هم اصلاً آدمی نبود که ته دل من را خالی کند، همیشه به من روحیه میداد. هیچ گاه حرفی از شهادت یا جانبازی برایم نمیزد. همسرم وقتی از مأموریت بر میگشت با آنکه خسته بود ما را برای تفریح بیرون میبرد. نبودنهایش را در حداقل زمان ممکن جبران میکرد. محمد رزمنده گردان توپخانه بود و در رشته خودش که دیدبانی بود مشغول به کار شد. در کارش بسیار حرفهای بود. زمانی که قبول مسئولیت میکرد بسیار درست و منظم کارش را انجام میداد.
زندگی شما چقدر با سبک زندگی شهدا همسو بود؟
پدرم از جانبازان دفاع مقدس است، محمد خیلی وقتها جزئیات جنگ، جبهه و جهاد را از پدرم میپرسید و پای روایات و خاطرات ایشان مینشست. بسیار علاقهمند بود تا در مورد زندگی شهدا و خاطراتشان بیشتر بداند. حتی من و پسرمان را به یادواره شهدا میبرد تا با فرهنگ شهادت آشنا کند. بسیار هم به حال شهدا غبطه میخورد. زمانی که سردار شاطری به شهادت رسیدند، غبطه خوردن همسرم به عاقبت بخیری ایشان را به خوبی میدیدم. محمد با شنیدن خبر شهادت حاج حسن شاطری، منقلب شد و میگفت خوش به حال حاج حسن. من اصلاً شهید شاطری را نمیشناختم ولی وقتی دیدم حال و روز محمد مساعد نیست و به هم ریخته است، از همسرم پرسیدم شهید شاطری که بود که تو به خاطرش اینقدر منقلب شدی؟ گفت هم محل بودیم و کمی از کارها و اقدامات شاطری را برایم توضیح داد. محمد از شهادت و نبودنش حرفی نمیزد، نمیخواست که من ناراحت شوم. چون میدانست با تمام وجودم او را دوست دارم.
شهید از چه زمانی تصمیم به رفتن گرفت؟
از سال 1392 شروع کرد به مقدمهچینی برای رفتن به سوریه. اوایل کاملاً مخالفت میکردم، هر بار صحبتش پیش میآمد میگفتم حالا زود است بگذار برای زمان دیگر. وقتی اوضاع سوریه جدیتر شد به او گفتم عزیزم سوریه چه ربطی به من دارد؟ محمد هم با من حرف میزد و میگفت عزیزم اگرموضوع مهم و بزرگی چون حرم حضرت زینب(س) را کنار بگذاریم، باید به دشمنی دشمنان با کشور عزیزمان اشاره کنم. تروریستها ایران را هدف گرفتهاند. من میروم ابتدا برای دفاع از اسلام و حضرت زینب(س) و بعد برای دفاع از کشورم. این حرفها بینمان رد و بدل میشد تا اینکه یک روز از سر کار به خانه برگشت و گفت عزیزم امروز برای سوریه ثبت نام میکردند و من هم نامنویسی کردم. آن زمان بود که دیگر دنیا روی سرم خراب شد. از محمد پرسیدم حالا کی راهی میشوی؟ گفت زمان اعزام معلوم نیست. در دلم گفتم خدایا کاری کن که سفر محمدم جورنشود چون میدانستم که او تصمیم خودش را گرفته است. دو روز بعد خبر آمد که فرماندهشان اسم چند نفر را خط زده است که اسم همسر من هم جزو این خط خوردهها بود. من خیلی خوشحال شدم. ولی او ناراحت بود. فردای آن روز رفته بود تا دلیل خط خوردن اسمش را بفهمد. به او گفته بودند شما از گردان توپخانه بیرون آمده و به قرارگاه رفتهاید. آنها معتقد بودند که چون مدتی دیدبانی نکرده، همه چیز را از یاد برده است ولی من بهتر از هر کسی میدانستم که محمد بهتر از قبل میتواند دیدبانی کند چون اعتقاد داشت که انسان باید تعلیمات، آموزشها و دروسش را طوری به یاد بسپارد که تا زمان پیر شدن بتواند از پس همه چیز بر آید. این قضیه تمام شد ولی محمد برای رفتن ناامید نشده بود. یک روز به محمد گفتم شب زودتر بیا خانه تا من شام درست کنم و بیرون برویم. محمد هم گفت باشد. قرار بود بعد از نماز برگردد که دیر کرد. به موبایلش زنگ زدم و پرسیدم کجایی؟ چرا دیر کردی؟ گفت میآیم برایت توضیح میدهم. وقتی برگشت گفت کار من برای سوریه هماهنگ شده است. آن لحظه قلبم داشت میایستاد. گفتم مگر اسمت خط نخورده است؟ گفت چرا گروه ادوات اسم من را نوشتهاند و موافقتهای لازم انجام شده است. دیگر نمیتوانستم کاری کنم ولی این را بگویم این دفعه اصلاً به محمدم نگفتم که نرود، حتی زمانی که قلبم داشت میایستاد، گریه نکردم و با تمام وجود راضی بودم. شاید برای این مخالفت نکردم چون میدانستم رزمنده جبهه مقاومت اسلامی شدن یکی از آرزوهایش است. با آنکه محمد از آرزوهایش چیزی نمیگفت. من از قنوت نمازهای غفیلهاش این آرزو را دانستم و اینکه بسیار مشتاق شهادت است.
چند بار به سوریه اعزام شد؟
بار اول قبل از اعزام به تهران رفت و از آنجا او را به سوریه فرستاند. بعد از سه روز برگشت و بسیارخوشحال شدم، گویی بهترین روز زندگی من بود. تااعزام دوم محمد دو، سه هفته طول کشید. برای بار دوم که میخواست اعزام شود پدر و مادرهای هردوی ما از کربلا آمده بودند. همه کارها را برای آمدن مهمانها انجام داد و غذای مهمانی مادرش را هم خودش درست کرد. در همین اثنا بود که گوشیاش زنگ خورد و اطلاع دادند که ساعت 2 اعزام دارند. من در دلم گریه میکردم اما در ظاهر میخندیدم که نکند ته دل همسرم خالی شود و از این سفر منصرف شود، این دفعه هم بعد از چند روز برگشت. وقتی برگشت با شوخی گفت اینها آبروی من را بردهاند مدام خداحافظی میکنم و هنوز جای اول خودم ایستادهام. برای بار سوم، اعزامش ساعت 12 شب بود اما این دفعه دلم آرام بود وقتی میخواست برود از پدر و مادرم خداحافظی کرد و به دیدن پدر مادرش رفتیم اما به آنها نگفت که به سوریه میرود چون مادرش طاقت نداشت. خاله و شوهر خاله ام 12 سال پیش مرگ یکی از فرزندانشان را تجربه کرده بودند و تاب از دست دادن محمد را نداشتند و غیر از محمد پسر دیگری نداشتند.
اعزام سومش منتهی به شهادت شد؟ موقع وداع صحبتی هم بین شما رد و بدل شد؟
بله، آن روز بعد از خداحافظی محمد با پدر و مادرش، برگشتیم خانه و وسایلش را جمع کرد. عقربههای ساعت تند تند میگذشت. ساعت 12شب بود. محمد را از زیر قرآن رد کردم. گفتم زمانی که چشمت به گنبد خانم افتاد، یاد من باش و سلام من را محضر ایشان برسان. گفت باشد. لحظات سختی بود، فقط به محمدم خیره شده بودم. محمد به من گفت مراقب بچه و خودت باش. من هم از محمد خواستم تا مراقب خودش باشد. وقتی از پلهها پایین میرفت، قلبم آرام گرفت. در لحظه خداحافظی با خودم گفتم اگر محمد برود دیگر بر نمیگردد شهید خواهد شد. میدانستم ویژگیهای اخلاقی نابش، او را آسمانی خواهد کرد. بعد از راهی کردن محمد، وقتی به داخل خانه آمدم با خود گفتم خدایا توکل به تو راضیام به رضایت. محمدم را اول به تو و بعد به خود حضرت زینب (س) میسپارم. محمد 14 مهر ماه سال 1394به سوریه اعزام شد. وقتی خوشحالی محمد را میدیدم من هم خوشحال میشدم. من حاضر بودم جانم را برای خوشحالی و رضایت همسرم بدهم. عاشق محمد بودم و هر کاری میکردم که او خوشحال شود.
سوریه که بود با هم ارتباط داشتید؟ از نحوه شهادتش اطلاع دارید؟
محمد در مدتی که منطقه بود، در طول روز شاید سه مرتبه زنگ میزد و گاهی هم یک هفته از ایشان بیخبر میماندم. در طول همصحبتی اجازه نمیدادم که بغضها و اشکهایم دل محمدم را خالی کند. یک هفته مانده به بازگشت محمد و اتمام مأموریتش، رزمندگان متوجه میشوند که داعش منطقهای که آنها در اختیار گرفته بودند را مجدداً تصرف کرده است، به خاطر کم بودن نیروی دیدبان محمد داوطلبانه به کمک بچهها میرود. نزدیکیهای ظهر از بچهها سؤال میکند که اذان گفته شده یا نه، بعد از خواندن نماز ظهر با اصابت ترکش به چشم راستش بیهوش شده و به بیمارستان منتقل میشود. در نهایت بعد از جانبازی از ناحیه چشم در ساعت 11و 30دقیقه 15 آبان ماه سال 1394به آرزوی دیرینهاش میرسد و عباس گونه به قافله کربلائیان ملحق میشود.
چطور از خبرشهادتش مطلع شدید؟
روز دوشنبه بود و من به مدرسه پسرم رفته بودم. خواهرم تماس گرفت و گفت که پدرمان خواسته به منزل آنها بروم. نمیخواستم بروم اما با اصرارخواهرم، همراه با پسرم راهی شدم. وقتی رسیدم متوجه شدم مادر و خواهرم گریه میکنند. از آنها خواستم تا حقیقت را بگویند. پدرم گفت شایعه شده که محمد زخمی شده است. من به پدرم گفتم محمدم شهید شده. پدر در پاسخم گفت دخترم زمانی که شوهرت را برای دفاع از حریم آل الله فرستادی، میدانستی این راه اسارت دارد، جانبازی دارد، شهادت دارد. از آنجا همراه پدرم به خانه پدر شوهرم رفتم. همه فامیل آمده بودند و همه این اتفاقات نوید شهادت محمدم را میدادند اما من نمیخواستم باورکنم. خیلی سخت بود. پدر شوهرم گفت محمد شهید شده و دیگر بر نمیگردد. اولش خیلی گریه کردم بعد همان شب وصیتنامه محمدم را باز کردیم و آن را خواندیم. دیدم که در وصیتنامه تأکید کرده است که راضی نیست گریه کنیم. دیگرگریه نکردم. پیکر محمدم روی دستان مردم سمنان به سمت امامزاده یحیی (ع)استان سمنان رفت و با شکوه وصف ناشدنی تشییع شد.
از یادگار شهید هم بگویید.
حاصل زندگی من و محمد یک پسر هشت ساله به نام امیرمحمد است که سعی میکنم او را ولایی تربیت کنم تا سربازی شایسته برای رهبرم باشد. پسرم بیتابی میکند و این روزها هم بیتابیهایش زیادتر شده است. امیرمحمد زمان شهادت پدرش کوچکتر بود، اما الان ترس از دست دادن من هم به این بیتابیهایش اضافه شده است. امیرمحمدم به من میگوید، مامان همسران شهید هیچ وقت نمیمیرند. دلش که میگیرد و میخواهد بیرون برود، میگوید اگر بابا بود الان ما را بیرون میبرد. امیدوارم امانتدار خوبی برای شهیدم باشم.
منبع : روزنامه جوان