خاطرات روزهای سربازی را در "نیش‌ها و نوش‌های سربازی" بخوانید

کتاب "نیش‌ها ونوش‌های سربازی" در برگیرنده خاطرات دوران سربازی یکی از دلیرمردان سرزمین ایران است که توسط کاظم جنابی به رشته تحریر در آمده و توسط نشر سازمان حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس ارتش به چاپ رسیده است.
کد خبر: ۱۱۱۰۲
تاریخ انتشار: ۱۹ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۵:۳۲ - 08February 2014

خاطرات روزهای سربازی را در

 خبرگزاری دفاع مقدس: هر فردی در زندگی خود دورانی را پشت سر میگذارد که عصاره ان خاطرات و تلخ و شیرینی است کهآن را در ادامه زندگی یدک خواهد کشید. شاید برای پسران و مردان این سرزمین دوران سربازی از ان دورانی است که خارات ان را بایددر " نیشها و نوشهای سربازی" جست و جو کرد.

کتاب "نیشها ونوشهای سربازی" از مجموعه کتابهای حدیث عزت و افتخار در برگیرنده خاطرات دوران سربازی یکی از دلیر مردان سرزمین ایران است توسط کاظم جنابی به رشته تحریر درآمده و توسط نشر سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش به چاپ رسیده است.

این کتاب در 5 فصل و در 199صفحه تنظیم شده است.

در قسمتی از این کتاب می خوانیم:

داریوش از روی تختش پایین امد. ساکش را از بالای کمد انفرادی برداشت. مقداری پسته وبادام داخل یک پیش دستی ریخت و به رسم مهماننوازی جلوی من گذاشت. بعد هم یک عدد سیب از داخل ساکش دراورد. با ظرافت خاصی پوست کند و چند تیکه کرد. من از نحوه پذیرایی و سبک برخوردش متوجه شدم که از نحوه پذیرایی و سبک برخوردش متوجه شدم که در یک خانواده مرفه و سطح بالا پرورش یافته است.

 لحظاتی بعد، برای این که از فضای سربازی خارج شویم و روحیه تازهای به دوست جدیدم بدهم شروع به بیان خاطرات شیرینی از دوران کودکی خودم کردم.

داریوش درون آسایشگاه هم کلاهی سرش بود. از آن جایی که دمای آسایشگاه مناسب بود، من کنجکاوانه پرسیدم: "چرا در آسایشگاه کلاه گذاشتی؟"

با لبخند جواب داد: "این هم شانس ما بود دیگه... امروز موقع اصلاح موزر خراب شد و اصللاح سرم نیمه کاره موند... به خاطراین که بچهها سر به سرمنذان کلاه گذاشتم".

کلاه را از سرش برداشتم. وای چه قیافهای! واقعاً خنده دار بود. ولی من خودم را کنترل کردم تا ناراحت نشود.

و در قسمتی دیگر از کتاب می خوانیم:

بعد از چند لحظه دستور عقب نشینی داده شد. فرمانده گروهان ه م دستور عقب نشینی را به دستهها صاد کرد. زمانی که به سمت عقب و خاکریز دوم می آمدیم، شاهد به اسارت در آمدن تعدادی از بچهها شدیم. تبادل آتش همچنان ادامه داشت. ناگهان یک گلوله توپخانه از سوی نیروهای بعثی عراق در نزدیکی ما منفجر شد و جناب سروان حسینی از ناحیه پای چپ در قمست ران مورد اصابت ترکش قرار گرفت و مجروح شد. زیر بغل فرمانده را گرفتم تا او را به عقب بیاورم. با توجه به این که نیروهای بعثی به ما نزدیکتر می شدن، جناب سروان حسینی گفت: "علی، تو راب ه خدا ولم کن برو، الان تو هم اسیر می شی". من هرگز وجدانم قبول نمی کرد که فرمانده خودم را در آن لحظه تنها بگذارم. من مدام اصرار می کردم که ایشان را به دوش بگیرم و التماس می کردم که کمی طاقت بیاورد. ناگهان تیری (کالیبر کوچک) به بازوی درست راستم خورد و مجروح شدم. حین تقلا برای رفتن به سمت خاکریز دوم  بودم که یک لحظه متوجه شدم در محاصره دشمن افتادیم.

ضربه پوتینی محکم به سرم خورد. یک لحظه تکان شدیدی خوردم. ضربه دوم باعث شد کاملاً از هوش بروم. همه به اسارت دشمن درآمده بودیم.

علاقه مندان می توانند برای تهیه این کتاب با تلفن ۸۱۹۵۴۱۱۱-۰۲۱ و نشر سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس تماس بگیرند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار