از نگاه ديگران - برادر ديگر شهيد

کد خبر: ۱۱۱۳۰۳
تاریخ انتشار: ۲۳ آبان ۱۳۸۵ - ۱۴:۴۰ - 14November 2006

بسم الله الرحمن الرحيم

صحبتهايم را ابتدا از زندگاني شهيد شروع مي‌کنم و بعد در مورد کارهايش و در انتها نسبت به جنگ و نحوه شهادت او ادامه مي‌دهم. غلامحسين فرزند دوم خانواده ماست که در روز 26/ اسفند/1334 در حوالي ميدان ارک تهران متولد شد. پدرم و خانواده بنا بر وظيفه اسلامي که داشتند، در گوش او اذان و اقامه خوانده و نام غلامحسين را بر او مي‌گذارند که انشا‌ء الله براي سرورش ابا عبد الله الحسين (عليه السلام) غلامي کند. ما او را غلام صدام مي‌زديم تا حدود 6 سالگي در ميدان ارک و پامنار و از 6 سالگي به بعد به محله فعلي يعني ميدان خراسان نقل مکان کرديم. دوره دبستان را در مدرسه مترجم الدوله در خيابان غياثي طي کرد و دوره دبيرستان را در دبيرستان مروي گذراند. اگر از دوره دبستان خاطراتي بخواهيد بايد بگويم که او کلاً فرد مهربان و خيلي دوست داشتني بود و اکثر اوقات اضافي خود را علاقه داشت که در هيئتها طي کند و هميشه معروف بود به کسي که براي مثال در هيئتها چاي مي‌داد و استکانها را جمع مي‌کرد و حتي گاه مي‌شد که از درسش عقب مي‌ماند، ولي به هيئتها مي‌رفت و به سينه‌زني خيلي علاقه داشت. در دبيرستان مروي، سال دوم دبيرستان را مردود شد و بعد از آن خوب درسش را خواند و خيلي هم باهوش بود به طوري‌که با کمي درس خواندن به خواسته‌هايش مي‌رسيد؛ ولي به کارهاي زيادي اشتغال داشت و اين براي درسش مانعي نبود. حدوداً ازدبيرستان يک سري فعاليتهايي را در زمينه ايجاد کتابخانه در مسجد محل، با تني چند از دوستانش شروع کرد و سخنرانيهايي در جمع دوستان ترتيب مي‌دادند. سرپرست اين جمع برادري بود به‌نام هاشمي که وي ايراني اهل عراق بودند - که اکنون يا احتمالاً اعدام شده‌اند يا در زندان هستند - که اين جمع نزد اين برادر به فراگيري قرآن و حديث و درس عربي اشتغال داشتند.

برادر شهيدم در هيئت نوباوگان مهديه مسجد مهديه چهارراه مولوي هم فعاليت مي‌کردند. در آنجا قرآن و يک مقداري حديث ياد گرفت، چه در جلسات مسجد محل و چه در هيئت اين برادرم نخبه بود. يکي از حوادث زندگي او موقعي اتفاق افتاد که با موتور تصادف کرد و چانه او مقداري کج شده بود و حدود 20 روز در بيمارستان طرفه بستري شد. در سال 54 ديپلم خود را گرفت يادم مي‌آيد نوروز سال 54 ما به‌صورت فاميلي براي زيارت به مشهد مقدس مي‌رفتيم، ولي او براي درس خواندن در تهران ماند و بالاخره ديپلم رياضي گرفت و همان سال در کنکور شرکت کرد و در دانشگاههايي قبول شد، مثل دامپروري در اروميه و يک رشته دانشگاه قضائي قم و از اين قبيل که در اين ميان دامپروري در اروميه را قبول کرده به آنجا رفت. از آن موقع فراق بين ايشان و خانواده شروع شد؛ يعني خانواده از دوري او خيلي بي‌تابي مي‌کردند و او ماهانه به تهران مي‌آمد و خانواده را مي‌ديد.

در اروميه هم چند نفر پيدا کرده بود و يک سري کلاسهايي براي دانش آموزان در زمينه اصول عقايد ترتيب داده بود. و در کنار آن، تحقيقات و مطالعات منظمي را در زمينه مسائل اسلامي با استفاده از المعجم، مفردات راغب و قاموس قرآن شروع کرده بود و در اين مورد مرا هم راهنمايي مي‌کرد. به‌هرصورت در اروميه غير از فعاليتهاي فوق، در دانشگاه هم با توجه به جو نامناسب دانشکده در آن زمان و فساد و فحشاء موجود، در ارشاد دانشجويان کوشش مي‌کرد و در کلاسها و مسجد دانشکده براي بچه‌ها صحبت مي‌کرد و از طرف مسؤولين هم به او تذکر داده بودند که نبايد در اين مسائل دخالت کنيد ولي ايشان ادامه مي‌داد تا اين‌که به‌خاطر همين فعاليتها نمرات او را کسر کرده بودند و به‌طوري‌که طي سه ترم به او برچسبهاي بي‌نظم، اخلالگر و از اين مسائل زدند و او را اخراج کردند.

يادم مي‌آيد پدرم خيلي ناراحت شده بود و به او گفت يک‌سال و نيم عمرت را بيخود تلف کردي و غلام هم مي‌گفت من وظيفه‌ام را انجام داده‌ام و اگر به دانشکده رفتم براي مدرک نرفته‌بودم، بلکه مي‌خواستم رشد کنم و چند نفر را به صحنه بکشم تا راهم را ادامه بدهند؛ البته از طرف خانواده خيلي به او فشار آمده‌ بود و خيلي ناراحت بود و حق هم داشت.

حدود سال 56 به تهران برگشت در حالي‌که مهر 56 براي دانشکده رفته بود! حدود اوايل اسفند 56 بود که براي سربازي اعزام شد. مدت آموزشي او در پادگان جلديان بود، کنار نقده اروميه و بعد از 4 ماه به ايلام منتقل شد و سربازي‌اش را در آنجا گذراند. در مدت سربازي چه در پادگان جلديان و چه در ايلام، بازهم به جهت مطالعات اسلامي‌اش به ارشاد همکاران و برادران ديگرش اشتغال داشت و بعدها خودش تعريف مي‌کرد که در صبحگاه زماني که سرهنگ پادگان پيدايش نمي‌شد، بچه‌ها را جمع مي‌کردم و برايشان صحبت مي‌کردم و امر بمعروف و نهي از منکر و به مسائل اسلامي آشنايشان مي‌کردم.

يادم مي‌آيد آن زمان کتابهايي مثل جهاد يا حد نهايت تکامل و کتابهايي در اين حد را برايش فرستاديم براي پادگان و اينها را گرفته بودند و کلي هم اذيتش کرده بودند. او کتاب پخش مي‌کرد بين سربازان که بخوانند، در خود شهر ايلام هم با خيلي از علماء مثل آقاي حيدري که امام جمعه هستند آشنا شده بود و رفت و آمد داشت و در رابطه با پادگان و مسائل هنگ و اينها جريانات را براي ايشان مي‌گفت به همين دلايل او را از پادگان جدا کرده بودند و ظاهراً راننده يک افسر جزء گذاشته بودند که نتواند زياد در پادگان باشد و با بچه‌ها صحبت کند و کار انجام دهد.

در اين مدت جريانات قم و تبريز پيش آمده بود و مملکت يک جو انقلابي به خودش گرفته بود، يادم مي‌آمد تا قبل از جريانات قم، فعاليت سياسي زيادي نداشت. در سطح همين خواندن کتابهايي بود که رشد سياسي مي‌داد به افراد و تعدادي از کتب امام بود.

با جريان 17 شهريور او ديگر دل و دماغ سربازي را نداشت، ديگر نمي‌توانست دوام بياورد؛ ولي وقتي با خانواده تماس مي‌گرفت، مي‌گفتند بايد بماني و اگر ول کني فلان مي‌کنند. تا اين‌که فرمان امام آمد که سربازها از پادگانها فرار کنند و در خدمت طاغوت نمانند که ايشان وقت را تلف نکرد و بلافاصله در تهران پيدايش شد و گفت که چون امام فرموده‌اند، من ديگر نمي‌روم. در تهران شبانه روزش در خدمت انقلاب و پيشرفت کارها بود و در جريان انقلاب و اعلاميه‌هاي امام و پخش آن قرار داشت. در جريان تشريف فرمايي حضرت امام (12 بهمن) و فرار شاه (26دي) فعالانه شرکت داشت و کمتر هم به خانه مي‌آمد؛ اگر هم مي‌آمد آخر شب پيدايش مي‌شد و بيشتر هم با هم مي‌رفتيم، مي‌رفتيم در کميته‌ها کار مي‌کرديم، با توجه به اين‌که سربازي هم رفته بود و به اسلحه آشنايي داشت، آن روزهايي که حضرت امام مي‌آمدند و روزهاي بعد از آن، دنبال اين بود که اسلحه پيدا بکند و بتواند اگر لازم شود بجنگند. و با چند نفر از برادران به کيمته استقبال از امام رفته بود و آمادگي خودش را اعلام کرده بود و در جريان فتح پادگانها، ما اکثر با هم بوديم و در جريان تسليحات و شب قبلش در جريان پادگان نيروي هوايي و در کلانتريها، بخصوص کلانتري 14 که نزديک خانه خود ما بود؛ ايشان در جريان سقوطش بود و از جلو کوکتل پرتاب کرده بود. صبحش در جريان تسليحات و خيابان پيروزي و پادگانهاي ديگر عمدتاً با هم بوديم و از اين پاگان به آن پادگان، در جريان مسائل بود و کمک مي‌کرد. يادم مي‌آيد در پادگان باغ شاه، تعداد زيادي گلوله‌هاي خمپاره روي زمين ريخته بود و خرجها و چاشني‌ها کنارش ريخته بود و خيلي وضع خطرناکي داشت، او خيلي ناراحت بود؛ مي‌زد روي دستش و مي‌گفت اگر يکي ازاينها منفجر شود، بچه‌ها تيکه تيکه مي‌شوند. کمک کرديم آنها را بستيم در صندوق‌ها و مرتب کرديم و گذاشتيم کنار، ديديم دارند روي ديوار مي‌نويسند چريکهاي فدايي خلق. مي‌گفت ببين اينها هيچ کاري نکرده‌اند، مردم ريخته‌اند دارند پادگانها را مي‌گيرند و اينها استفاده‌اش را مي‌برند.

در جريان پيروزي انقلاب اسلامي يک اسلحه کلت داشت و يک اسلحه ژ-3 که بعدها داديم براي کميته. بعد از پيروزي انقلاب هم تا چند شب در بخش نگهباني کميته‌ها مشغول بود. ايشان تا خرداد 58 به‌طور پراکنده در کميته‌ها و جريانات بعد از انقلاب فعاليت داشت تا اين‌که بحث حزب و روزنامه حزب پيش آمد که به‌طور فعال رفت و همکاري‌اش را با روزنامه آغاز کرد. در روزنامه کارش يک مقداري خبرنگاري بود و يک مقداري هم کارهاي تحريريه داشت. اواخر هم شروع به بحثهاي سياسي کرده بود. حدود خرداد 58 وارد روزنامه شد و کارش در روزنامه هم اين‌چنين بود که از ظهر مي‌رفت و آخر شب ساعت 11 مي‌آمد و صبح تا ظهر را در جاهاي ديگر کار مي‌کرد.

او در بحثهاي مطالعاتي خيلي خوب کار مي‌کرد و از مهم‌ترين خصيصه‌هايش اين بود که از اوقاتش به نحو احسن استفاده مي‌کرد و نمي‌گذاشت که وقتش به بطالت بگذرد و خود من را هم گاهي سرزنش مي‌کرد که وقت خودت را به بطالت نگذران و در يک دقيقه وقت خالي هم يک خط کتاب بخوان و يادداشت بردار و منظم باش!

از حدود عيد 58 تا موقع کنکور مدت 14 يا 15 روز کتابهاي ششم ادبي را دوره کرد و علاقه پيدا کرده بود به رشته‌هايي مثل روانشناسي و ياحقوق و از اين قبيل و مي‌گفت که تازه فهميدم چه مي‌خواهم بخوانم و شروع کرد به درس خواندن و امتحان دادن براي ديپلم ادبي و ديپلمش را گرفت. کنکور داد که در رشته ادبيات ظاهرا نفر صد و چهارم شده بود و نمره خيلي بالايي آورد. ما آن سال با هم کنکور داديم که من در رشته مکانيک پلي‌تکنيک قبول شدم و او در حقوق قضائي دانشگاه تهران و مي‌گفت اين مملکت احتياج به قاضي دارد و کار مشکلي است و ما بايد برويم و از اين بحثها و مي‌گفت بايد اتصالي بدهيم بين حوزه که مرجع اصلي قضاوت است در مملکت اسلامي و دانشگاه. خيلي رک و راست مي‌گفت اين وکيل مدافعها با حقه بازيهايشان روز را شب جلوه مي‌دهند و همه چيز را عوض مي‌کنند و بايد افرادي باشند مسلمان و راستگو.

از مهر 58 ما هر دو سر کلاس دانشکده رفتيم و با اين‌که بيشترين واحد را گرفته بود، فعاليت روزنامه‌‌اش را هم ادامه مي‌داد و اصلا خيلي کلاسها را نمي‌رفت، چون بعضي روزها صبحها مصاحبه داشت با شخصيتها و خيلي کلاسها را نمي‌رسيد و نمي‌رفت. ايشان ساعت خواب و استراحتش خيلي کم بود؛ يعني خودش راضي نمي‌شد و يادم هست که خود ما هم خوب يک سري کارهايي داشتيم. 10 شب که مي‌رسيديم به خانه و ايشان ساعت 11 مي‌آمد تازه مي‌نشستيم مي‌گفتيم که فلان گروه چه کار کرده و مخالفين و موافقين چه مي‌گويند و بحثهاي سياسي و مذهبي که اکثر تا 12 يا1 نيمه شب طول مي‌کشيد. يادم مي‌آيد مادرم - که خدا حفظش بکند - مي‌آمد مي‌گفت خوب بخوابيد که خسته‌ايد و صبح بايد برويد.

و او مي‌گفت که چشم مي‌خوابيم. يک خصوصيت عجيبي داشت که مي‌آمد مي‌نشست و خانواده را آخر شب دور خودش جمع مي‌کرد و با آنها خوش و بش مي‌کرد. به مادرم مي‌گفت خوب چه خبر، چه کار مي‌کني خسته نباشي و فاميلها چه کار مي‌کنند، سلام به آنها برسان، ما نمي‌رسيم برويم ببينيمشان. يک مقدار وقت مي‌گذاشت که اينها فکر نکنند که او از خانواده بريده و نيست. مخصوصاً در مورد برادر کوچکترم احمد خيلي کوشش مي‌کرد که او تربيت صحيحي پيدا کند. حديث به او مي‌داد که حفظ کند، مي‌گفت نمازت را سر وقت بخوان و در مورد خواهرم خيلي کوشش داشت که در تربيت صحيح فرزندش و داشتن رويه اسلامي کوشا باشد.

در مورد من هم که هر چه دارم از او دارم و جداً حق زيادي بر گردن من دارد و خيلي هم ناراحت هستم که حالا دارم بعد از شهادتش صحبت مي‌کنم، ولي چه کنم که قضاي الهي اينطور خواست.

در حدود عيد سال 59 ايشان در قسمت اطلاعات سپاه مشغول به‌کار ‌شد که درجهت شناسايي گروه‌هاي سياسي آن زمان فعاليت مي‌کرد و اين برادر با اين‌که هيچ چيز پوشيده نداشت، ولي در اين مورد هيچ چيز به من نگفته بود و در مدت 6 ماه قبل از جنگ که ايشان با سپاه همکاري داشت، من اطلاع نداشتم.

در اين مدت کارهايي در رابطه با چريک‌هاي فدايي انجام داده بود که موفق هم بود. و همزمان در روزنامه هم کار مي‌کرد. يادم مي‌آيد آن زمان با آقاي موسوي نخست وزير - که خدا حفظشان کند - کار مي‌کرد و از ايشان تعريف مي‌کرد که در مسائل سياسي صاحب نظر است و خصوصيات ايشان را براي ما مي‌گفت.



با تعطيل شدن دانشگاهها ايشان تمام وقتش در اختيار سپاه و روزنامه قرار گرفت و در مدتي که در دانشگاه بود ظاهرا با معدل خوبي واحدهايش را گذراند و در ترم دوم هم به دليل تعطيلي دانشگاهها واحدهايش را حذف کرد.
از خصوصيت مهم اخلاقي که داشت و خيلي جالب وقابل توجه است، اين بود که مي‌گفت شيطان آدم را گول مي‌زند و ما تقوي کافي براي مصاحبت با زنان را نداريم و ممکن است که شيطان ما را گول بزند و در برخوردهايش خيلي رعايت مي‌کرد!
قبل از شروع جنگ، ايشان 15 روز سفري به لبنان و اردن داشت. سازمان امل از روزنامه جمهوري اسلامي دعوت کرده بود که ديدار داشته باشند و آنها ايشان را فرستاده بودند. ايشان رفت و آمد و نتايج کارش هست. در مورد مساله طبس، تنها خبرنگاري بود که به آن‌جا رسيده بود و کار کرده بود. کلا خيلي آدم فعالي بود و درهمة زمينه‌ها بسيار تيز هوش و با سرعت انتقال زياد بود.
بعد از تعطيلي دانشگاهها من گفتم که مي‌خواهم به سپاه بروم، ايشان هم ‌گفت که خوب است و من هم وارد سپاه شدم، ولي او در آن مدت نمي‌گفت که من در سپاه هستم!
بعد از شروع جنگ، من يکبار به منزل تلفن زدم گفتند او آمد و وسايلش را جمع کرد و براي جنگ و براي تهيه خبر به اهواز رفته است. که ما هم رفتيم آنجا و مشخص شد که ايشان از روز اول از طريق واحد اطلاعات سپاه آمده‌اند در جهت خبرگيري از مناطق جنگي و سازماندهي و راه اندازي "پايگاه منتظران شهادت" در اهواز و در مسائل تخصصي نظامي کار کنند. البته ايشان تا آن موقع هيچ تخصصي در مسائل نظامي نداشت و فرد تازه کاري بود که دراين زمينه‌ها اصلاً کار نکرده بود. در مساله جنگ با توجه به مسائلي که دشمن ايجاد مي‌کرد، فعاليت ايشان خيلي زياد بود. ايشان اگرقبلا در شبانه روز 6يا 7 ساعت استراحت مي‌کرد، در جنگ رسيده بود به 4 ساعت. طوري بود که يادم مي‌آيد من اهواز بودم، اينقدر خستگي‌اش زياد بود که افتاد و از حال رفت، بردم خواباندمش و سرم را به او وصل کردم و بعداز 6 يا 7 ساعت که استراحت کرده بود پا شد و رفت دنبال کارها. چند روز بعد هم دوباره حالش به‌هم خورده بود و سه بار کارش به بستري شدن کشيد، ولي دوام نياورد و دوباره مي‌رفت.
اسم حسن باقري از وقتي به اطلاعات سپاه رفته بود، رويش مانده بود. اوايل خودش لباس عربي مي‌پوشيد و به همراه چند تا از عربهاي خوزستاني مي‌رفت براي شناسايي و مي‌گفتند که خيلي شجاعانه مي‌رفتند و يکبار هم تا 20 متري عراقيها رفته بودند وآنها در آب شنا مي‌کردند. وي گفت براي آنها دست تکان مي‌داديم و آر‌پي‌جي هم روي پايمان در ماشين بود که اگر حرکتي کردند بزنيم‌شان، توانسته‌ بودند نقشه‌اي را که دشمن دارد ترسيم کنند و هر اسيري که مي‌گرفتند مي‌آورد و با ايشان صحبت مي‌کرد و راههاي تدارکاتي و مقرهاي فرماندهي و تدارکاتي و خطوط آنها را توانسته بود يکي، دو ماه بعد از جنگ مشخص کند که اين در رابطه با تاکتيکهاي عملياتي و استراتژي جنگ بسيار موثر بود. در آن زمان برادر کلاهدوز مسؤول عمليات بودند و بيشتر به اين مسائل مي‌رسيدند. برادر ما خودش سرکشي مي‌کرد، همه محورها را تک به تک به آنها سر مي‌کشيد و به همه جبهه‌ها رسيدگي مي‌کرد. بعد شروع کرد در تک تک اين محورها اطلاعات عمليات جمع مي‌کرد و تمامي حرکات دشمن را زير نظر داشت .
الحمدلله موفق بود و تا بهمن 59 توانست اين کار ر ابه انجام برساند و تمام ثمرات اين کارها الان هست.
جالب‌تر اين‌جاست که تحليلهايي که در رابطه با آينده دشمن مي‌کرد، خيلي جالب و ماندني بود و درست در مي‌آمد. براي مثال برايتان بگويم، خط دشمن در بستان و چزابه و خطش در هويزه به هم متصل نبود؛ يعني چند روستا بود که هنوز در دست نيروهاي خودي بود، البته خالي بود ولي دست دشمن نبود و تدارکاتش به هم متصل نبود؛ او تحليل کرده بود که دشمن مي‌آيد که اينها را به هم متصل کند و دو سه روز تمام هم تماس گرفت که نيرو بفرستند براي آن قسمت که نکردند و يک روز عصر خبر رسيد که دشمن آنجا را گرفته است.
در عمليات هويزه خود ايشان شرکت داشت و رفته بود جلو و اشکالات آنها را ديده بود و همين‌طور عمليات ديگر را و اشکالات آنها را تک به تک بررسي کرده بود و در جريان مستقيم کارها هم بود.
آن زمان پيشرويهاي دشمن و شکستهاي نيروهاي خودي، در بين بچه ‌ها نااميدي توليد کرده بود به‌طوري‌که ديگر بچه‌ها دست و دلشان به‌طرف عمليات نمي‌رفت و بچه‌ها فکر مي‌کردند که ديگر کاري از دستشان بر نمي‌آيد و دشمن خيلي قوي است و ما هيچي نداريم و تانک و توپ کاري نتوانست بکند، ما با آر‌پي‌جي چکار مي‌خواهيم بکنيم؟! که اين شهيد همه‌اش در پي اين بود که با انجام يک عمليات هر چند کوچک بتواند اثبات کند که چنين چيزي نيست و ما قادر به انجام کار هستيم.
فراموش کردم بگويم که در سوسنگرد در شبيخونهايي که برادرمان محمد بلالي - که الان جزو جانبازان انقلاب هستند - با گروه چريکي خودشان به عراقيها مي‌زدند ، برادرمان حسن خيلي فعالانه با آنها شرکت مي‌کرد. شبها براي شناساييهايشان مي‌رفت، خيلي رسيدگي مي‌کرد و به ايشان مي‌‌گفت که چه بکنيد و فردا شب چکار کنيد و از دور به کارهايشان نظارت مي‌کرد و خيلي علاقه‌مند بود و مي‌گفت اين ضربه‌اي که اينها مي‌زنند معادل با ضربه‌اي است که با نيروهاي مجهز ارتش مي‌توان وارد کرد.
در جهت اثبات اينکه مي‌توان عملياتي انجام داد، ايشان آمدند عملياتي را در غرب منطقه سوسنگرد طرح‌ريزي کردند و در عمليات امام مهدي در اسفند ماه سال 59 که در اين عمليات تعدادي از برادران ارتشي و حدود 60 نفر از برادران پاسدار شرکت داشتند که خود ايشان در سوسنگرد بود و عمليات امام مهدي ار کنترل مي‌کرد. در اين عمليات، اين 60 نفر موفق شدند حدود 200 نفر از افراد دشمن را بکشند، تعدادي اسير و مجروح کنند و تانک و نفربر بگيرند و عمليات بسيار موفقي بود - هر چند کوچک - که اثبات مي‌کرد ما مي‌توانيم اين جهت را تقويت کنيم و از نيروهاي مردمي و پياده بدون تجهيزات قوي بهترين استفاده را بکنيم و اين ايمان است که مي‌جنگد و تخصص نمي‌تواند جنگ را پيش ببرد. در اين جهت تبليغات بسيار زيادي را هم پيگيري کردند و يادم مي‌آيد که مقاله‌اي نوشت براي سروش و عکس فرستاد براي روي جلد.
بعد ازعمليات امام مهدي، در اين جهت يک سري عمليات انجام شد مثل عمليات فتح‌الله اکبر و دهلاويه و 21/3 فرمانده کل قوا در منطقه دارخوين و طراح و عمليات محدود ديگري که عمدتا با حداکثر دوگردان انجام مي‌شد و از لحاظ انهدام دشمن هم موثر بود و معمولا نيرويي معادل دو برابر خودشان را منهدم مي‌کردند و با شهداي کم، تعداد زيادي غنيمت مي‌گرفتند!
تا اين‌که عمليات ثامن الائمه پيش آمد، با توجه به ابعاد قضيه شکستن حصر آبادان که طرح ريزي اين عمليات از زمان بني صدر ملعون توسط ايشان شده بود و خيلي هم رويش کار کرده بود از دارخوين تا آبادان، جاده ماهشهر و غيره و مي‌خواست به نتيجه برساند، تا اين‌که بني صدر کنار رفت و موانع برطرف شد و شهيد کلاهدوز کوشش زيادي روي اين مساله کردند و طرح آماده شد که در 5 مهر سال 60 عمل شد - که برادرمان حسن فرمانده عمليات دارخوين و جاده ماهشهر بود - در اين عمليات پيروزيها ابتدا از اين محور به‌دست آمد و بعد انتقال پيدا کرد به محورهاي ديگر که اشکالاتي هم پيدا کرده بود والحمدلله به لطف خدا عمليات موفقي بود. 1700 اسير گرفته شد و انهدام خوب بود و غنايم زيادي گرفته بودند و دشمن ضربه زيادي ديد و اين خيلي ارزش داشت و تقريبا جو کاذب را شکاند که تنها تخصص است که مي‌تواند بجنگد! و مشخص شد که اين جوانهايي که آمده‌اند تا از اين جنگ مطلب ياد بگيرند و رشد بکنند، مي‌توانند کار کنند و به نحو احسن از اين مساله استفاده کردند.
حدود عمليات ثامن الائمه بود که برادر حسن به فکر ازدواج افتاده بود و توصيه‌هايي به او مي‌شد که ازدواج بکند و او مي‌گفت که موردش باشد اشکالي نيست من ازدواج مي‌کنم و در اين موردي که جور شد، برادري پيشنهاد کرده بود که خواهري هست با خصوصيات لازم و آماده است براي ازدواج و مي‌توانيد صحبت بکنيد. ايشان اينقدر از حجب و حيا برخوردار بود که بعد از آن صحبت اول که انجام شده بود پيشنهاد کرده بود که عقد موقت خوانده شود و رفته بودند خدمت آقاي موسوي جزايري عقد موقت يکماهه خوانده بودند که در اين مدت صحبت2 يا 3 ساعته مسائلشان حل شده بود و براي ازدواج رفتند تهران و در مجلس شوراي اسلامي آقاي موسوي خوئيني‌ها و آقاي بيات عقدشان را خواندند که بعد يک مسافرت دو روزه داشتند و بلافاصله به اهواز رفتند و يک خانه گرفتند و مجموع وسايلي که از تهران براي زندگي بردند در صندوق عقب ماشين جا گرفت. يک کارتون کتاب و دو سه تا پتو و مقداري ظرف بود و جداً مي‌شود گفت که هر کدام از اين وسايل را کم مي‌کردي ديگر زندگي نمي‌چرخيد! وي گفت هر چه لازم باشد خدا خودش جور مي‌کند. ايشان در مورد ازدواج عقيده داشت که ما بايد کارها را بسپاريم به زنهاي معصومه، همچون حضرت زهرا (س) و حضرت زينب (س) و حضرت معصومه (س) و کاري نداشته باشيم، اينها خودشان جور مي‌کنند، پاسداري مي‌کنند به طريقي به ما مي‌رسانند و مساله حل مي‌شود. در مورد خود من ايشان همين را مي‌گفت که توکل کن به‌خدا و کار را بسپار به اين بانوان محترمه و جداً اين‌طوري بود و جداً از لحاظ توکل به خداوند، از نوادر روزگار بود و من نديدم مثل ايشان اين‌قدر کسي متوکل به خداوند تبارک و تعالي باشد و هيچ ناراحتي و غم اين دنيا را نخورد!
بعد ايشان در اهواز بود، براي اين‌که منطقه را آماده براي عمليات طريق القدس کنند، يکسري شناسايي انجام مي‌دادند و کار هم به اندازه کافي انجام شد و نيروها آمدند به منطقه بستان و عمليات آغاز شد. ايشان در عمليات به‌عنوان معاون فرماندهي کل عمليات عمل مي‌کردند.
عمليات به لطف خدا آغاز شد و کار خيلي زياد بود و ايشان مطلقاً استراحت نمي‌کردند. يادم هست سه شبانه روز بود که استراحت نکرده بود و در محور سابله اشکالاتي ايجاد شده بود و ايشان خودش سوار جيپ شد و در آن شب سرد ماه آذر سال 60 به منطقه رفته بود، به خاکريز خط اول و چراغ خاموش هم مي‌رفت که با يک آمبولانس به‌طور شاخ به شاخ تصادف کردند که پيشاني او به آهن جلوي جيپ خورده بود شکاف برداشت به‌طوري‌که ايشان بيهوش شده بود و شبيه ضربه مغزي بود که سريعاً منتقل کردند به اهواز و خيلي دکترها اظهار نااميدي مي‌کردند، ولي به لطف خدا ايشان ماندند.
از خصوصيات ايشان بگويم که در عمليات هر وقت مساله‌اي پيش مي‌آمد، ايشان شخصاً در صحنه حضور پيدا مي‌کرد. اشکالات را بررسي مي‌کرد و دستورات را مي‌داد و امکان نداشت که وقتي مشکلي پيش مي‌آيد در سنگر بنشيند و بخواهد مساله را از همانجا کنترل و حل کند.
آن موقع که مجروح شده بود و من صبح در بيمارستان به ديدنش رفتم، در آن لحظاتي که معلوم نبود زنده مي‌ماند يا نه، ديدم که به سختي صحبت مي‌کند؛ گوشم را بردم جلو که ببينم چه مي‌گويد، ديدم مي‌گويد که پل سابله کارش به کجا کشيد و من به‌ او گفتم که تو حالت خوش نيست استراحت کن! که مي‌گفت نه و من برايش آنچه که مي‌دانستم گفتم و خدا شاهد است که در آن لحظات باز به فکر عمليات بود و خودش را از عمليات فارغ نمي‌ديد و براي اين عمليات از جان مايه گذاشته بود و بعد از آن‌که الحمدلله زنده مانده بود گفته بودند بايد يک‌ماه به‌طور مطلق استراحت کند، زخمهايش خوب شود و سردردهاي بعدي پيش نيايد که ايشان در مدتي که تهران بود هم مرتب با ما تماس داشت و مسائل را سئوال مي‌کرد تا اين‌که ديدم يک هفته بعد از جراحيش تلفن زد که من امروز با هواپيما مي‌آيم بياييد فرودگاه! ديديم که او بلند شده آمده و مدتي را يا توي پايگاه مي‌خوابيد يا روي صندلي مي‌نشست، ولي کار مي‌کرد و مي‌گفت که نمي‌شود من دور باشم و بچه‌هاي اينجا تنها هستند و خيلي از اين نظر مورد توجه بود.
در موضوع چزابه و چند عمليات محدودش، مستقيماً شرکت داشت و خيلي عمليات چزابه رويش تاثير گذاشت و مي‌گفت اين عمليات مرا پير کرد و خيلي از من نيرو گرفت تا اين‌که دشمن مقداري ساکت شد و نيروها منتقل شدند براي فتح.


 
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار