نيمه هاي شب بود که بعد از گذشتن از چندين ميدان مين و کانال و درست در وسط آخرين ميدان مين ، باز هم به افتخار مجروحيت نائل آمدم . در کنار بنده يکي از دوستان عزيز و قديمي هم مجروح شده بود و به دليل شدت جراحت ، غرق در خون بر روي زمين افتاده بود ، اما وضع جسمي بنده از او بهتر بود و ميزان جراحتم کمتر .
بنابر اين بيشتر از آن که به فکر مجروحيت خودم باشم ، نگران وضع دوستم بودم ، چرا که اصلا وضع خوبي نداشت و انصافا درد زيادي مي کشيد . هرچه او را دلداري دادم و سعي بر اميدوار کردن او کردم که بهبود خواهد يافت ، فايده اي نداشت .
قبل از مجروح شدن بنده ، رزمنده ديگري که او را نمي شناختم ، در همان محل به شدت زخمي شده بود و بعد از مجروحيتم ، ناله هاي ضعيفي را از او مي شنيدم . قدري با او صحبت کردم و او را دعوت به صبر و تحمل درد نمودم . گفت : برادر ، ديگر زمانم چنداني به پايان زندگي من نمانده و انشاءا... به زودي شهيد خواهم شد و من راضي به رضاي خدا هستم . اميدوارم که خداوند ، مرا لايق بداند و بپذيرد.
در موقعيتي که خودم مجروح بودم و در آن تاريکي نيمه شب کاري از دستم برنمي آمد تا براي آن عزيز انجام دهم و بايد همه صبر مي کرديم تا سپيده صبح بدمد و امدادگران برسند. بنابر اين با آن دوست قديمي که نامش محمود بود ، صحبت کردم و لازم بود که آن همه درد او را با اميددادن و دلداري نمودن کاهش دهم تا به خواست خدا کمک برسد . اما هرچه مي گفتم ، محمود جان ، عزيز من ، اينقدر داد و فرياد نزن ، تحمل کن ، فايده اي نداشت . مي گفت : تو نمي فهمي که من چه درد شديدي دارم وگرنه نمي گفتي که ساکت باشم . مي گفتم : چرا مي دانم ، آخر من قبلا خيلي بدتر از تو مجروح شدم ، اما به خدا نه داد زدم و نه ناله چنداني . شايد چند آخ آهسته گفته باشم . از تو هم خواهش مي کنم که تحمل کني . جواب مي داد : علي جان ، نمي توانم ، نمي توانم . بگو امدادگر بيايد ، اينها کجا هستند؟ ديدم فايده اي ندارد و ممکن است روحيه ديگر بچه هاي رزمنده هم که از کنار ما مي گذشتند تا به نزديک دشمن برسند تضعيف شود. ( البته از حق نگذريم حق داشت که داد و فرياد کند ، چرا که ترکش به جايي خورده بود که توقع تحمل درد ، توقعي بيجا مي نمود.)
يک دفعه متوجه آن مجروح ديگر شدم که چند دقيقه اي بود ، ناله هاي ضعيفش را نشنيده بودم . سينه خيز ، خود را به او رساندم و او را چند بار صدا زدم ، اما جوابي نيامد . وقتي دقت کردم ديدم که شهيد شده و به آرزوي خود رسيده است نزد محمود برگشتم و گفتم : واقعا خجالت دارد . يک ترکش خورده اي و اين همه آخ و ناله مي کني ، اما اين بنده خدا که اين همه ترکش خورده و حتي شهيد هم شده است ، هيچ حرفي نمي زند .
اول قدري خنديد و بعد انگار که درد خود را فراموش کرده باشد ، گفت : راست مي گويي ؟ واقعا شهيد شد ؟ گفتم : تو شهيدش کردي . از بس داد زدي ، به اين نتيجه رسيد که هرچه زودتر جانش را بردارد و برود . روحش شاد باد.
منبع: وبلاگ آنروزهايادباد