مين هاى آنجا اكثراً والمرى بودند، يكى از والمرى ها را از خاك در آوردم و بردم كه در كنارى بگذارم. در سراشيبى كمى قرار داشتم. روزهاى قبل باران زيادى باريده بود و منطقه هنوز گل بود و خيس. در همان حال كه مين در دستهايم قرار داشت ناگهان پايم ميان گِل ها ليز خورد و افتادم زمين. افتادن همان و سه چهار متر ليز خوردن همان. همه حواسم به مين بود. هر لحظه منتظر بودم توى بغلم منفجر شود. كوچكترين اشاره مى توانست كار را تمام كند. نمى دانستم چكار كنم. بچه ها مات مانده بودند. هيچكس نمى توانست كمكم كند. فقط نگاه مى كردند. پناه گرفته و مرا مى پائيدند. در همان حالى كه سر مى خوردم و مى رفتم پائين، پايم را به تل خاكى كه جلويم بود كوبيدم و يك لحظه حالت ايست بهم دست داد. ناگهان در اوج هراس، مين از دستم پريد و روى سرازى غلت خورد و همين طورى رفت پائين. نمى دانستم چكار كنم. هر آن مى گفتم الان مى تركد. خودم را به زمين گلى چسباندم. پاهايم را بر زمين فشار مى دادم، انگار مى خواستم بروم توى زمين. با دست گوشهايم را گرفتم و چشمانم را بستم. حال نداشتم نگاهش كنم. همه جاى بدنم را مهياى درد و تركش هاى سوزان والمرى كردم و لحظه شمارى مى كردم. چند ثانيه اى كه گذشت، خبرى نشد. احتمال دادم كه ديگر مين به پائين سرازيرى رسيده است. ولى چرا منفجر نشد؟ آرام نگاهى انداختم. مين در پائين تپه به كنارى لميده و آرام گرفته بود.
نگاهى عميق كه به آن انداختم، يك آن تصويرى در آن ديدم كه به حالت تمسخر به من مى خنديد و مى گفت: «ديدى آمادگى شهادت رو ندارى. اين بار هم نشد...»
مرتضى شادكام