اگر غيرت داشتى...

کد خبر: ۱۱۱۷۰۳
تاریخ انتشار: ۲۰ آذر ۱۳۸۵ - ۱۴:۵۶ - 11December 2006

در همان حال تند راه رفتن ناگهان احساس كردم پايم به يك شاخه يا ريشه گياهى گير كرد كه تعادلم را از دست دادم و تلو تلو خوردم. نزديك بود بيفتم داخل ميدان مين. خودم را كنترل كردم و خيلى عادى و بى توجه به آنچه گذشت، خواستم به مسير خود ادامه دهم كه اشرفى با عتاب گفت: «كجايى مرد حسابى؟ حواست كجاست؟»
فكر كردم مى خواهد مسخره ام كند كه نزديك بود بخورم زمين. گفتم الان است بگيرد زير آتش كه: «توى زمين صاف هم راه نمى توانى برى، چطور مى خواهى معبر بزنى...» گفت: «مردمومن چشمت را باز كن مثل اينكه خيلى توى فكرى، چى شده؟ كجايى؟» پرسيدم: «مگه چى شده كه اينقدر شلوغ مى كنى؟ نكته گلخونه جنابعالى رو ريختم بهم؟!».
تعجب كرد. توى چشمانم نگاه كرد و در حالى كه به زمين اشاره داشت گفت: «اى بابا، يعنى تو اينجا رو نديدى؟» به جايى كه دستش نشان مى داد، نگاه كردم. جا خوردم. لاى همان علف هايى كه چند لحظه پيش از آن پايم به آنجا گير كرده بود، شاخك هاى عبوس و زنگ زده يك مين والمرى خود نمايى مى كرد. تازه فهميدم چى شده. آنچه پاى من به آن گير كرده بود، شاخك هاى مين والمرى بود. همانجا نشستم زمين و زل زدم به مين كه حالا سرش را كج كرده بود تويراه كار خاكى. اشرفى نشست به التماس دعا و گفت:
- اى خدا، اگه اين مى زد، چه مى شد؟! هم اين مى رفت، هم من. هم خيال تو راحت مى شد، هم خيال ما...
كم كم التماسهايش تبديل شد به داد و فرياد و فحش دادن به مين والمرى و...
- اگه غيرت داشتى مى زدى! آخه به تو هم مى گن مين؟! تو اگه وجود داشتى مى زدى...اگه مردى بزن، من وايسادم اينجا. جون مادرت بزن ديگه، اگه مردى بزن. جگر دارى بزن...
بچه ها آن طرف تر ايستاده و مات مانده بودند كه حميد باكى اين طورى حرف مى زند.

مرتضى شادكام

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار