15-
يک روز علي به من گفت: «من اگر بخواهم از امکانات استفاده کنم، همه چيز در اختيارم هست.» گفتم: «پس چرا استفاده نمي کني؟ چرا در اتاقي به اين اين کوچکي و با اين سختي زندگي مي کني؟» عليرضا گفت: «من نمي خواهم از اين امکانات استفاده کنم. مگر اين امکاناتي که در اختيار ما مي گذارند، در اختيار همه ي پاسداران و بسيجيان هم قرار مي دهند که من بخواهم از آن ها استفاده کنم؟ مسلماً نه. همان طور که آن پاسدار، در آن اتاق کوچک زندگي مي کند، من هم بايد مثل آن ها باشم.» ايشان کارت استفاده از هواپيما هم براي رفت و آمد داشت، ولي از آن استفاده نمي کرد و مي گفت: «من هم مثل بقيه ي نيروها هستم. از همان وسيله اي که آن بسيجي ساده و آن پاسدار معمولي استفاده مي کند، من هم استفاده مي کنم.»
راوي : خواهر شهيد
16-
از طرف دولت مي خواستند عليرضا و عده اي ديگر از برادران رزمنده را به سوريه ببرند، ولي ايشان گفت به وجود من در جبهه نياز بيشتري است. ايشان يکي از بچه هاي تخريب را که فعاليتش در جبهه زياد بود، به جاي خودش به سوريه فرستاد.
راوي : خواهر شهيد
17-
وقتي در اهواز زندگي مي کرديم، يک روز مادر عليرضا، براي ديدن ما به اهواز آمدند. عليرضا، قرار بود دنبال مادرشان بروند، ولي به علت مأموريتي که پيش آمد، نتوانستند. علي آقا، از محلي که به مأموريت رفته بودند، تلفن زدند و به مادرشان گفتند: «مادر جان! من را ببخشيد، چون کار داشتم، نتوانستم وقتي شما آمديد، دنبالتان بيايم. از اين که به خانه ام آمديد، خيلي خوشحال هستم. منتهي همان طور که قبلاً هم به شما گفته ام، جنگ از همه ي چيزها مهمتر است.» با همان تلفن، تا حدودي دل مادرشان را به دست آوردند و از اين که به اهواز آمده بودند، تشکر زيادي از مادرشان کردند.
راوي : همسر شهيد
18-
خيلي دوست داشت من در مراسم دعا شرکت کنم. به خصوص زماني که هنوز رسول متولد نشده بود و حامله بودم. يک روز گفت: «اگر زماني پيش آمد که حال دعا خواندن را نداشتيد، اول مناجات حضرت علي (ع) در مسجد کوفه (مولاي يا مولاي) را بخوانيد ببينيد چه حالتي به انسان دست مي دهد. وقتي اين دعا را خوانديد و حال دعا خواندن پيدا کرديد، دعايي را که مي خواستيد بخوانيد، شروع کنيد.»
راوي: همسر شهيد
19-
زماني که هنوز رسول به دنيا نيامده بود، هر وقت صحبتي از بچه مي شد، عليرضا مي گفت: «من مي دانم فرزندم پسر است.» مي گفتم: «خب معلوم نيست، شايد دختر باشد.» ايشان مي گفت: «نه! به احتمال زياد پسر است، چون خدا خودش مي داند چه از او مي خواهم! دوست دارم وقتي نيستم، لااقل فرزندم جاي مرا بگيرد.» موقعي که مي خواستم زايمان کنم، من در تهران بودم و عليرضا، در منطقه بود. وقتي اين موضوع را شنيد، به تهران آمد. موقعي که با هم به منطقه برمي گشتيم، در بين راه گفت: «يک شب خواب ديدم فرزندم متولد شده است؛ فرزند پسر بود و گوشه ي چشم چپش هم، خالي داشت.» وقتي به صورت بچه نگاه کردم، ديدم همان طور که ايشان گفتند، گوشه چشم چپ فرزندم، خال دارد.
راوي : همسر شهيد
20-
تحصيل در تربيت معلم را رها کرد و معتقد بود اگر کسي به من مي گفت ما مخالف رفتن به جبهه نيستيم، ولي معلمي هم خودش يک خدمت است، مي گويم اين از مخالفت هم بدتر است، چون حالت منافقانه دارد. خودمان را گول نزنيم، امام مي گويد مساله ي اصلي جنگ است ولي ما فکر خدمت هاي ديگر مي کنيم.
اولين شبي که در تربيت معلم خوابيد، صبح به کاشمر تلفن زد که سخت ترين شب عمرم ديشب بود که راحت روي تخت خوابيدم، ولي دوستانم زير خمپاره ها بودند. همان روز عازم جبهه شد و تعدادي استاد و دانشجو را هم با خود به جبهه برد.
راوي : خواهر شهيد
21-
علي فوق العاده منظم بود. هيچ کاري را ولو جزئي فراموش نمي کرد.
دفترچه ي کار روزانه ي او، معرّف نظم فوق العاده اي است که در کارهاي اين فرمانده ي دلاور به چشم مي خورد. اين نظم، از علي چهره اي ساخته بود که هيچ گاه، براي هيچ کاري وقت کم نمي آورد.
علي در شناخت نيروها و به کارگيري مناسب آنها توانا بود. او در هنگامه ي جنگ و نبرد، زير آتش بي امان دشمن، با خونسردي و تسلط خاص خود، هميشه بهترين ترکيب را روانه ميدان مي کرد.
راوي : دکتر محسن اسماعيلي – همرزم
22-
عبور از سيم خاردار به خصوص در مواقعي که عمق سيم هاي خاردار طولاني باشد، همواره براي نيروها مساله ساز بوده است. علي با ياري تني چند از دوستان، براي حل اين مشکل، فرش سيم خاردار را تهيه کرد که به توليد نيز رسيد و در عمليات مختلف، با موفقيت مورد استفاده قرار گرفت. وقتي در يکي از عمليات ها هجوم متراکم و بي امان تانک هاي دشمن را ديد، به فکر تهيه آتشبار آر پي جي افتاد و با تلاش شايان تحسين، اولين بار تيربار آر پي جي را با حضور مسئولين طراز اول سپاه پاسداران، با موفقيت آزمايش کرد.
راوي: قربان علي صلواتيان – معاون علي
23-
بعضي وقت ها مين يا مواد منفجره ي خنثي شده و بي خطر را به منزل مي آورد و آن ها را به فرزند کوچکمان مي داد و با زباني کودکانه طرز کارش را براي او بيان مي کرد. يک روز به ايشان گفتم: «رسول بچه است و متوجه نمي شود که شما چه مي گويي، براي او اين وسايل، اسباب بازي است.» ايشان گفت: «نه، اين يک نوع آشنايي است. ان شاء الله که رسول بتواند در آينده، جاي من را بگيرد و در خدمت اسلام باشد.»
راوي : همسر شهيد
24-
صبح ها قبل از اين که به سر کارش برود، قرآن مي خواند. يک روز قرآنش را خواند ولباس هايش را پوشيد تا به محل کارش برود.
گفتم: «نمي خواهيد صبحانه بخوريد؟» جواب داد: «وقت ندارم، دير شده است.» گفتم: «خوب شما قرآنتان را مي توانيد در محل کارتان بخوانيد و آن وقتي را که براي خواندن قرآن مي گذاريد، صبحانه تان را بخوريد.» ايشان در جواب حرفم گفتند: «صبحانه غذاي جسم است ولي قرآن غذاي روح است» و به محل کارشان رفتند.
راوي : همسر شهيد
25-
يک روز علي، در جمع کثيري از رزمندگان اسلام سخنراني کوبنده اي کرد که همه را تحت تأثير قرار داد. او مي گفت: آمريکا مي داند صدام ديگر نمي تواند پيشروي انقلاب را سد کند، به همين دليل مي خواهد جنگ را به خليج فارس بکشاند. پس ما بايد خود را براي نبردي عظيم آماده کنيم؛ نبردي که مستلزم استقامتي مردانه است؛ استقامتي که وظيفه ي تک تک مسلمانان است. شايد کار به جايي برسد که حتي قرصي نان هم براي خوردن نداشته باشيم، ولي بايد روزه بگيريم، رياضت و سختي بکشيم، اما بجنگيم. بايد به هر طريقي که هست، راه شهدا را ادامه بدهيم. ما بايد خود را براي درگيري گسترده با آمريکا در خليج فارس آماده کنيم و بدانيم که خداي ما، آن خدايي است که فرعونيان را در رود نيل غرق کرد. البته به شرطي که ما هم پيروان حقيقي موسي (ع) باشيم. ما بايد اختلافات داخلي، کشمکش هاي سياسي و ... را در دل جنگ حل کنيم و توکل ها و توسل هايمان را زيادتر کنيم.
راوي : همرزم شهيد
26-
...ما به ياد نداريم که معبري در روز زده شود، ولي او يک چنين مأموريتي را پذيرفته بود. من مي گفتم: مشکل است اين کار انجام شود، ولي او مي گفت که معبر زده خواهد شد و اين مأموريت را با موفقيت انجام داد.
عليرضا عاصمي اطلاعات رزمي تخريب را به گونه اي شکل داد که نظرش به عنوان يک نظر برتر، در قرارگاه ها شناخته مي شد و مويد اين گفتار، سلسله درس هاي او در دانشکده و دوره عالي فرماندهي است.
يکي از کارهاي مهم عليرضا عاصمي، انجام کارهاي تحقيقاتي و نمونه سازي بود که بعضي از آنها به مرحله توليد انبوه رسيد. يک سري از تجهيزات نظامي را هم طراحي کرد که اکنون به کار گرفته مي شود. يک سري راه حل هاي جديد نيز (جدا از سيستم ارتش و کتاب هاي نظامي) در زمينه معبر و انفجار و وسائل کمکي براي انفجار و وسايلي که نياز مبرم به آن داشتيم، ارائه کرد. در مورد آموزش، يک کار ارزنده ي، شهيد عاصمي، چاپ کتاب هايي در زمينه جنگ مين و انفجارات بود که اتفاقاً چارت آموزشي جنگ مين، از نمونه هاي چارت کارخانه ي سازنده هاي مين بهتر از آب در آمد. اين چارت ها به عنوان منبع اصلي آموزش مورد استفاده قرار گرفت.
راوي : قربان علي صلواتيان – معاون علي
27-
بسيار فروتن و خاضع بود. به هيچ عنوان اهل تظاهر نبود و عقيده ي عجيبي به امدادهاي غيبي داشت که چند بار هم با اين امدادهاي غيبي مواجه شده بود. به فداکاري در راه اسلام نيز اعتقاد خاصي داشت و چون بسيار خوش برخورد بود، دوستان زيادي داشت.
راوي : پدر شهيد
28-
علي و توانايي هاي او را خيلي از فرماندهان سپاه و حتي ارتش مي شناختند و يک بار در سال 63 به طور جدي به او فرماندهي يا قائم مقامي لشکر 5 نصر خراسان پيشنهاد شد، چون حقيقتاً توان اين کار را داشت، منتها دغدغه ي علي اين بود که اگر استعداد و قابليت تخريب در انجام عمليات و پدافند را خوب تفهيم کنم، به هدفم رسيده ام. او به طور جد معتقد بود که از نيروهاي تخريب به خوبي مي توان در حفظ نتايج عمليات استفاده کرد. بارها مي گفت: «مين در واقع سربازي است که خواب ندارد، اگر مين کاري به عنوان يک اصل جا بيفتد، نياز به پدافند يا نيروي انساني نيست...»
در تسلط او بر کار همين بس که در سال 64 در دوره ي دافوس سپاه، براي تدريس جنگ مين و انفجارات از او دعوت کردند که اتفاقاً کلاس هاي او خيلي هم پر طرفدار بود...
راوي : منصور احمدلو – همرزم
29-
در سال 63 در جريان مقدمات عملياتي که انجام شد، در جمع فرماندهان قرارگاه، وقتي که راجع به موانع دشمن در منطقه جنوب صحبت شد و برخي از برادران ارتش، مفصلاً در خصوص امکان ناپذير بودن عبور از آنها صحبت کردند، علي با قاطعيت اظهار داشت: «ما قول عبور از موانع را مي دهيم.» در گيرودار بحث ها، امير سپهبد شهيد صياد شيرازي، با اطمينان اظهار نمود که :«وقتي برادر علي قول بدهد، شما مطمئن باشيد که اين کار را خواهد کرد، او حرف بي اساس نمي زند.»
قربانعلي صلواتيان – معاون علي
30-
در عمليات بدر بود که با برادر زارع رفتيم براي انهدام يکي از جاده ها. نصف کار را تقريباً انجام داديم. شرايط، خيلي مشکل بود و از نظر روحي، در وضع نامطلوبي به سر مي برديم. طبق معمول که هميشه علي مي رسيد، در آن موقع هم خودش را رساند. لبخند و چهره بشاش علي و نگاه نافذش، کافي بود که همه مان جان بگيريم. چند لحظه بعد، برادر زارع شهيد شد. زارع يکي از پايه ها و ستون هاي تخريب در جبهه بود. در حالي که علي مشغول کار بود، به او خبر دادم که زارع شهيد شد. شهيد علي عاصمي هم براي حفظ روحيه ي من نگاهي به سمت شهيد زارع کرد و زير لب، آيه اي زمزمه کرد و آرام گفت: «اشکالي ندارد، شما به کار خودت ادامه بده.» لحظاتي بعد، من هم در اثر ترکش خمپاره از رده خارج شدم. حالا ديگر، تنها علي بود و جاده و خدا، علي، تنهاي تنها روي جاده اي که 12 متر عرض داشت، کار مي کرد. حدود 600 متر جلوتر چهارراه، جاده ي مستقيم و آسفالت شده اي بود که دشمن روي اين جاده، ديد مستقيم داشت. يک طرف جاده، تانک ها چيده شده بود و هلي کوپتر هاي دشمن از بالا روي ما آتش کرده بودند. از روبرو و کنار، آرپي جي مي زدند و تيربار عراقي هم از دو طرف روي ما کار مي کرد. تانک ها تير مستقيم مي زدند و گلوله هاي خمپاره امان نمي داد، خلاصه آتش مثل باران از زمين و هوا مي باريد. شهيد عاصمي در زير چنين حجم آتشي، کار خودش را کرد و دستگاه آتش را زد، ولي منفجر نشد. دشمن هر لحظه جلوتر مي آمد و مي دانست که اگر جاده تخريب شود، ادامه ي کار برايش مشکل خواهد شد و با همه ي وجود مي خواست که اين کار انجام نشود. شهيد عاصمي با شهامت تمام، مي رود در زير آتش، سيم قطع شده را پيدا مي کند و ترميم مي کند و بر مي گردد. اما با شدت آتش خمپاره ها، سيم دوباره قطع مي شود. چهار – پنج نوبت، اين رفت و برگشت در آن وضعيت انجام شد ولي علي مي بيند که اگر اين انفجار صورت نگيرد، هم نيروهاي خودي در خطرند و هم خودش اسير مي شود. فيتيله را روشن مي کند و مي خواهد به عقب برگردد که پايش به سيم هاي خاردار کنار جاده گير مي کند و به زمين مي افتد. هر چه تلاش مي کند، خلاصه نمي شود. فتيله هم هر لحظه کوتاه و کوتاهتر مي شود. شهيد عاصمي توکل بر خدا مي کند و اشهدش را مي خواند و همان جا روي زمين و کنار جاده دراز مي کشد. با خودش مي گويد هر چه باد اباد! جاده تخريب بشود، جان ما هم از بين برود، مهم نيست. چند ثانيه بعد، انفجار صورت مي گيرد – و به قول خودش- يک کلوخ بزرگ از ارتفاع چند متري، روي کمرش مي افتد و شدت موج انفجار، او را از کار مي اندازد و تا چند دقيقه نمي دانسته در چه وضعي قرار دارد. وقتي به خود مي آيد و موفقيت انفجار را مشاهده مي کند، از انجام مأموريت خوشحال مي شود و با هر سختي و مشقتي که هست، خودش را به عقب مي کشاند، در حالي که از نيروهاي خودي هم بسيار فاصله داشته است. اين شجاعت و مقاومت در زير آتش شديد دشمن، واقعاً براي نيروهاي عراقي که شاهد ماجرا بودند، مايه ي شگفتي و رعب و وحشت شده بود و جرات پيشروي را از کف داده بودند.
راوي : دکتر رضا بورقاني – همرزم شهيد
31-
پدرم اسم علي را براي عمره نوشته بودند. در قرعه کشي هم اسم ايشان در آمده بود، ولي علي گفت: «من به مکه نمي روم.» علتش را پرسيدم. گفت: «تا وقتي که جنگ ادامه داشته باشد و در جبهه به حضور من نياز باشد، به مکه نخواهم رفت. اگر روزي جنگ تمام شد و زنده بودم، به مکه خواهم رفت.»
راوي : خواهر شهيد
32-
در عمليات والفجر 8 هر وقت بچه هاي تخريب مي خواستند به مأموريتي بروند، مسئله اي پيش مي آمد و عمليات لغو مي شد. علي سخت گرفته و غمگين بود. مدام در خود فرو رفته و فکر مي کرد. يک روز گفت: «من هر وقت قرآن تلاوت مي کنم و به آيه : من اعرض عن ذکري فان له معيشه ضنکا مي رسم، معناي آن را نمي فهمم، ولي اين روزها حس مي کنم از ذکر خدا غافل شده ايم که خدا زندگي سختي را برايمان فراهم کرده و توفيق خدمت در راهش را به ما عطا نمي کند.» "معيشه ضنکا" يا زندگي سخت، هميشه تفاسير گوناگوني را در بر داشته است. اغلب آن را به فقر مادي تعبير کرده اند. عده اي که در مرحله ي بالاتر به سر مي برند، زندگي سخت را عدم توفيق در اداي عبادت دانسته اند و عده اي ديگر ... ولي اينکه "معيشه ضنکا" اينگونه عميق و عارفانه تعبير شود، بسيار بديع و زنده است و کلام حضرت امام را يادآور مي شود که بعضي از اين رزمندگان، عليرغم سن و سال کمشان، يک شبه راه صد ساله را پيموده اند.
راوي : دکتر محسن اسماعيلي – همرزم شهيد