33-
دلم مدتي هوايش را کرده بود. مدتي بود نديده بودمش تا آنکه آن روز در نماز جمعه ي اهواز ديدمش. او را در آغوش گرفتم. خيلي لاغر و نحيف شده بود. گفتم: «چه شده علي آقا! نحيف شده اي!» گفت: «در عمليات والفجر هشت، شيميايي شدم.» گفتم: «علي آقا وزن خالص شما چه قدره؟ بدون تيرو ترکش. «لبخند و تبسم معصوم هميشگي اش را تحويل من داد. جز خواص، کسي او را درک نکرد.
راوي : محمد غلامي
34-
عليرضا همواره به حداقل امکاناتي که براي يک زندگي بسيار ساده لازم است، قناعت مي کرد. تا هنگامي که در جنوب زندگي کرد، با همسر و فرزندش رسول در اتاق 9 متري زندگي کردند. اين اتاق، هم آشپزخانه بود هم اتاق استراحت. آن قدر کوچک بود که هنگام آمدن ميهمان، همسر علي چاره اي جز رفتن به خانه ي همسايه نداشت.
وقتي در غرب (باختران) خانه اي برايش فراهم آمد، از وسعت بيش از حد آن خانه (دو اتاق) نگران بود. عاقبت يکي از آن دو اتاق را به محل تعاون رزمندگان تبديل کرد.
راوي : دکتر محسن اسماعيلي – همرزم
35-
وقتي در باختران بوديم، چند هفته اي بود که از او خواستم مرا به بازار ببرد تا مقداري مايجتاج زندگي بخرم. چيزي در خانه نداشتيم و او هم مي گفت: «وقت ندارم.» يک روز چندين هواپيماي دشمن به باختران حمله کردند. من و رسول در زير زمين منزل پناه گرفته بوديم. از هر طرف صداي انفجار و شليک گلوله هاي ضد هوايي به گوش مي رسيد. زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز کردم. علي بود با همان لبخند هميشگي. گفت: «حاضر شو برويم بازار. الآن وقت دارم.» فکر کردم جدي نمي گويد. اما اصرار و قاطعيت ايشان، نشانه ي جديت قضيه بود. به بازار رفتيم. در حالي که به حکمت اين کار فکر مي کردم.
علي در راه، نزديک يکي از پدافندهاي ضد هوايي ايستاد. گفت: «انسان بايد از نزديک جنگ را حس کند.» حکمت اين کار را دريافتم. علي مي خواست من با تمامي وجود و در تمامي ابعاد زندگي در جنگ، عادت کنم.
راوي : همسر شهيد
36-
گفتم: «شما بيشتر اوقات در جبهه هستيد. خيلي مواظب خودت باش. ممکن است برايت اتفاقي بيفتند.» در جواب حرفم خطي برايم کشيد و گفت: «هر چيزي، يک ابتدا و انتهايي دارد. زندگي هر انساني، مانند اين خط، ابتدا و انتهايي دارد. زندگي من هم همين گونه است. خدا کند که انتهايش شهادت باشد.»
راوي : خواهر شهيد
37-
در يکي از افطارهاي سال شصت و پنج بود که من و تعدادي از دوستان، به همراه آقاي عاصمي، به مجلسي دعوت شده بوديم. در آن جا، حرف هاي زيادي مطرح شد. از آن جمله، صحبت پيرامون شخصيت معنوي و علمي حضرت امام خميني (ره) بود. در آن جا، آقاي عاصمي اظهار علاقه شديدي نسبت به ديدار حضرت امام مي کرد و مي گفت: «بزرگترين آرزويم اين است حتي اگر لحظه اي هم شده، خداوند توفيق ديدن چهره ي امام را از نزديک به من بدهد.» در همين حين، يکي از دوستان قديممان را در آن مجلس ديديم. نزديک آمد. حال و احوال پرسي کرديم و بعد از دقايقي، خطاب به جمع حاضر گفت: «چند روز ديگر، ملاقاتي خصوصي با حضرت امام (ره) داريم. از بين شما، يک نفر را مي توانم با خود ببرم. حال شما، بين خودتان تصميم گيري کنيد.» ناخودآگاه، همه ي نگاه ها به سمت عليرضا معطوف شد و همگي بالاتفاق با رفتن عليرضا به ديدن حضرت امام، موافقت کرديم.
راوي : همرزم شهيد
38-
توفيقي حاصل شده بود تا عليرضا، در يکي از افطارهاي ماه مبارک رمضان سال هزار و سيصد و پنج، در محضر حضرت امام (ره) باشد. زماني که به منزل برگشته بود، آنقدر خوشحال بود که گويي مي خواست پرواز کند. اشک در چشمان پر فروغش موج مي زد. برايمان تعريف مي کرد: «مي دانيد! من امروز! پشت سر امام نماز خواندم. من امروز، با امام و مقتدايم افطار کردم. من امروز، رهبر و پيشوايم را از نزديک ملاقات کردم. چه سعادتي از اين بالاتر. اگر خدا نمازهاي مرا قبول کند، مي دانم به برکت همين هفت رکعتي است که پشت سر امام خميني خوانده ام.»
راوي : همسر شهيد
39-
عمليات «فتح 1» بود. عملياتي که قرار بود براي اولين بار در عمق خاک عراق صورت گيرد و به همين دليل بسياري از نقاط آن مبهم بود. در راه چه پيش خواهد آمد؟ آيا به هدف اصلي که در عمق بيش از 100 کيلومتري داخل خاک دشمن قرار دارد، خواهيم رسيد؟ و ... و بيشتر از همه احتمال اسارت تمامي نيروهاي عمل کننده نيز داده مي شد.
علي، يکي از مسئولين عمليات بود و سخت دلبسته آن. به علت مسائل امنيتي، بسياري از مدارک و اسناد لازم در طي کار را در کوله پشتي خود جاي داده بود و يکدم از آن جدا نمي شد. ولي بازهم دغدغه دستيابي دشمن به اين اسناد (حتي در صورتي که شهيد شود) او را آرام نمي گذاشت.
علي مي دانست که اگر اين راه تازه گشوده شده (عمليات گسترده برون مرزي) به واسطه دسترسي دشمن به اسناد، در اولين گام شکست بخورد، پيامدهاي سنگين نظامي – سياسي خواهد داشت.
عاقبت چاره اي انديشيد. چند تن از بچه هايي را که مي شناخت صدا کرد و پس از برشمردن اهميت مطلب، آنها را موظف کرد تا در صورت روي دادن هرگونه حادثه و نااميدي بچه ها از نجات، بدون هيچ ترديد و دودلي، با «آر پي . جي. هفت» او را هدف قرار داده و به شهادت برسانند تا حداقل با اين کار، کوله پشتي حاوي اسناد و مدارکي که بنابر ضرورت بايد با خود حمل مي کرد، منهدم شده و از دسترس دشمن مصون بماند.
از آن لحظه به بعد تا پايان عمليات، با آرامشي شگرف ماموريت سنگين خود را در ادامه عمليات به پايان رساند.
راوي : دکتر محسن اسماعيلي – همرزم
40-
در زمان عمليات برون مرزي فتح يک، همسر عليرضا در تهران، پيش خانواده اش بود. يک روز که به ديدن ايشان رفتم، گفتم: «آيا نبودن عليرضا، براي شما مشکل نيست؟» گفت: «من به نبودن عليرضا عادت کرده ام. يک روز خودم همين مسأله را به عليرضا گفتم. ايشان جوابم را اين گونه داد. گفت: مي داني چرا به نبودن من در خانه عادت کرده اي؟ بيشتر آن شب هايي که به منزل نمي آمدم، در اردوگاه شهداي تخريب بودم و خيلي هم دوست داشتم به منزل بيايم تا شما تنها نباشي، ولي فقط مي خواستم شما را عادت دهم براي مواقعي که مدت زمان زيادي مثل بيست يا سي روز در منزل نيستم تا به شما سخت نگذرد.» همسر ايشان در ادامه ي سخنش گفت: «هر روز که عليرضا مي خواهد به محل کارش برود، ايشان را از زير آينه و قرآن بدرقه مي کنم ولي هر موقع در را مي زنند، نمي دانم آيا با خود عليرضا روبرو مي شوم يا خبر شهادتش را برايم مي آورند؟»
راوي : خواهر شهيد
41-
به ياد دارم بعد از شهادت اکبر واعظ شنو که يکي از بچه هاي گروه تخريب بود، به عليرضا گفتم: «چرا اين برادران به اين بمب هاي قوي و بزرگ نزديک مي شوند و آن ها را خنثي مي کنند؟ حيف نيست اين برادران عزيز، جانشان را به خاطر خنثي کردن اين بمب ها از دست مي دهند؟» همسرم در جواب گفت: «ما بايد با خنثي کردن بمب ها و مين ها، تجربه کسب کنيم. تمامي تجربيات جنگي را که در حال حاضر داريم، در نتيجه ي ايثارگري ها و جان فشاني هاي اين شهيدان است که ما فهميديم فلان مين و فلان تله و بمب، چگونه ساخته شده است و نحوه استفاده از آن ها چگونه است.»
راوي : همسر شهيد
42-
يک هفته قبل از اينکه علي به شهادت برسد، يک شب خواب ديدم که بعد از عمليات است و بچه ها آمده اند ساکهايشان را از منزل ما ببرند.
زماني که در باختران بوديم، اتاقمان يک مقدار بزرگتر بود، آقاي عاصمي يک مقدار از اتاق را براي بچه هايي که به جبهه مي آمدند، در نظر گرفته بود، آنها وسايلشان را مي گذاشتند و به منطقه مي رفتند. موقعي که تصميم گرفت بچه ها ساکهايشان را بگذارند، گفت: «اتاق به اين بزرگي را مي خواهيم براي چه! بچه ها ساکهايشان را بگذارند و بروند.»
خلاصه بعد از عمليات، بچه ها آمدند و ساکهايشان را بردند، ولي عليرضا نيامد. به برادرم گفتم: «بيا بريم محل کارشان ببينيم چرا علي آقا نيامد؟» به محل کارشان رفتيم. ديديم پلاکاردي دم در محل کارش نصب کرده اند و روي آن با خط قرمز نوشته شده است: «علي جان!...» رو به برادر کردم و گفتم: «نگاه کن! مي خواهند بنويسند: «علي جان! شهادتت مبارک.» برادرم گفت: «اين حرف ها چيست که مي گويي؟ چرا به دل خودت اين چيزها را راه مي دهي؟» در همين لحظه از خواب بيدار شدم. يک هفته بعد از اين جريان، خبر شهادت علي به گوشم رسيد. بعد از گذشت چهل روز که براي آوردن اثاثيه مان به باختران رفتيم، همان پارچه را در آنجا ديدم که نوشته بود: «علي جان! شهادتت مبارک.»
راوي : همسر شهيد
43-
يکي از دوستان از تهران آمده بود. خيلي نگران علي بود خواب ديده بود که علي وارد جماران مي شود. همه درها به رويش باز مي شود تا به امام (ره) مي رسد.
امام (ره) او را مي بوسند و مي پرسند: «اين بار هم طرح تازه اي آورده اي؟»
علي مي گويد: «طرح هايم تمام شده، آمده ام براي شهادتم دعا کنيد...» خواب را که براي علي تعريف کرديم، خنديد...
راوي : دکتر محسن اسماعيلي – همرزم
44-
چند روز قبل از شهادتش نوار نوحه ي: «دستغيب صد پاره شده ديگر نمي آيد» را به طور مکرر گوش مي داد. هر بار دل تنگ تر از پيش، ناله مي کرد و مي گريست و مي گفت: «پس چرا ما اينگونه شهيد نمي شويم؟ مي شود کسي بگويد علي صد پاره شد ديگر نمي آيد؟»
شب موعود فرا مي رسد و علي و همرزمانش را التهابي عجيب فرا مي گيرد. آخرين شبي بود که عليرضا رنج زنده بودن را تحمل مي کرد. شب را به همراه دوستانش به شکرانه ي اين که توفيقي نصيبشان خواهد شد، نماز شب را خواندند و روز بعد، سر بر آستان معبود گذاشتند، نداي حق را عاشقانه لبيک گفتند و در راه خدا پودر شدند.
راوي: دکتر محسن اسماعيلي – همرزم شهيد
45-
در خانه ي محقر علي، هنگام وداع، محشري از غم و اندوه بر پا بود. علي، براي آخرين بار، بر رخسار رسول از جان عزيزترش، بوسه زد و رسول، حيران که چرا بابا امروز از هميشه مهربان تر شده است. هنگام خداحافظي آخر، رو به همسر صبورش کرد و گفت: «ديشب خوابي ديده ام» و سپس، سکوتي پر معني. همسرش هر قدر اصرار بر دانستن آن خواب کرد، بي فايده بود. علي، از بيم بي تابي او، کلامي بر زبان نياورد و سرانجام نگاهي کوتاه به زندگي ساده اش انداخت. لختي درنگ و انديشه و سپس با شتاب هر چه تمام تر خانه را ترک کرد و رفت.
46-
بعد از شهادت علي آقا، يک شب ايشان را در عالم خواب ديدم که به منزل آمدند. به ايشان گفتم: «چه عجب شما آمديد.» گفت: «من هميشه با شما هستم، شما من را نمي بيني.» رفت و رسول را بغل کرد و بوسيد. وقتي مي خواستند بروند، پاکت ميوه اي را براي اين که در راه آن ها را مصرف کنند، به ايشان دادم. گفتم: «خوش به سعادت شما که از ميوه هاي بهشتي استفاده مي کنيد.» رو به من کرد و گفت: «مواظب ريزه گناهانتان باشيد، چون نمي گذارند انسان به بهشت برود.» اين مطلب را چند بار تکرار کرد و خداحافظي کرد و رفت.
راوي : همسر شهيد
47-
بعد از شهادت عليرضا، يک شب ايشان را خواب ديدم که يک حباب روي کف دستشان گذاشته اند. ايشان گفتند: «دنيا مثل حبابي است که هر لحظه ممکن است از کف دست بيفتد و بشکند. دنيا اصلاً ارزش غصه خوردن ندارد.» در همين لحظه، از خواب بيدار شدم.
راوي : همسر شهيد