عاشق نبرد

کد خبر: ۱۱۲۵۷۷
تاریخ انتشار: ۰۷ اسفند ۱۳۸۵ - ۰۹:۴۷ - 26February 2007

يک روز منوچهر موقع نماز خواندن در حاليکه گريه مي‌کرد گفت:«خدايا من چکارکنم؟» خيلي بي‌غيرتي است که بچه‌ها بروند روي مين و من اينجا پيش زن و بچه‌ام باشم چرا توفيق جبهه بودن را ازم گرفته‌اي؟» خرمشهر بايد آزاد مي‌شد، از جايش که برخاست گفتم:«تا حالا من مانعت بودم، مي‌خواهي بروي، برو مگر ما قرار نگذاشته بوديم جلوي يکديگر را نگيريم»، نگاهش را از من دزديد سرش را پائين انداخت و پاسخ داد:«آخر تو هنوز کامل خوب نشده‌اي، گفتم:«نگران نباش» .

سيد صبح روز بعد همراه تيپ حضرت رسول (ص) راهي ديار عشق شد.

 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار